نفس به مویی بسته است
فیلم «نفس» اثر نرگس آبیار
اسم عجیبی داشت، آهنگی به نام نفس. تصادفی در اینترنت شنیدمش. آهنگی زیبا، تأثیرگذار و البته دردناک. کنجکاو شدم و تا پایان ریتم آرام و رؤیاییاش را با چشمهای بسته گوش دادم. تصور دنیایی خیالی، رنگارنگ و کودکانه. مثل یک لالایی بود، خوابآور و اکسیری.
این ترانه مرا به دیدن فیلم نفس ترغیب کرد. آهنگی ساختهٔ مسعود سخاوت دوست و با خوانندگی مهدی یراحی که بهجرئت باید گفت قویترین بخش این اثر سینمایی بود. فیلم را تا پایانش دیدم اگرچه گاهی از روند کند و آرامش کسل شدم اما باوجوداین حس نوستالژی عمیقی داشت. انگار حس کهنهای بود از قدیمها، از کودکیهایمان و همان دوران تلخ و شیرین. تفاوتی نداشت که شخصیت اصلی داستان دختر باشد یا پسر.
فیلم «نفس» (Breath) در سال ۱۳۹۴ به نویسندگی و کارگردانی نرگس آبیار ساخته شد. کسی که آثار دیگری چون «شیار ۱۴۳»، «ابلق» و «شبی که ماه کامل شد» را در کارنامهٔ خود دارد. اگرچه این فیلم جایزهٔ بزرگی را از آن خود نکرد اما توانست در میان فیلمهای همرده حرفی برای گفتن داشته باشد آنهم به دلیل ساده بودن محتوا و داستانش.
فیلم روایتگر زندگی خانوادهای پرجمعیت است، دو پسر نادر و کمال و دو دختر بهار و مریم به همراه پدر با بازی مهران احمدی و مادربزرگشان با بازی پانتهآ پناهیها. داستان از نگاه دختربچهٔ نهسالهٔ این خانواده (بهار) حکایت میشود. با رؤیاهایش رنگ میگیرد و با اتفاقات کوچک و بزرگش داستانپردازی میشود. ماجرای این فیلم مابین سالهای ۵۷ تا ۶۲ رخ میدهد، از دوران شاهنشاهی تا جنگ ایران و عراق.
درست مثل آنکه در این بازهٔ زمانی آرامآرام قدم بزنی و دنیا را از چشمهای کودکی کنجکاو ببینی و قضاوت کنی. در کنار این روایت کودکانه انیمیشنهایی گنجانده شدهاست که باید گفت تأثیرگذاری داستان را به لحاظ سن راوی بیشتر میکند.
بهار و همه آنچه میبیند
این فیلم با همان ریتم کند شیار ۱۴۳ ساخته شدهاست. اگرچه در آن فیلم این روند آرام و کشدار به درک روح آزاردیدهٔ مادری دور از فرزند کمک میکند اما در این فیلم حالتی دوگانه پیدا کردهاست. گاهی با پرداختن به جزئیات، شیرین و نوستالژی میشود و گاهی بینندهٔ پرمشغلهٔ ایرانی را کلافه میکند.
اما من معتقدم نقشآفرینی هنرپیشگان این فیلم باوجود طولانی بودن داستان به ترغیب بیننده برای دیدن ادامهٔ فیلم کمک فراوانی میکند. چیزی که باید گفت از باریکبینی و دقت کارگردانش نشأت میگیرد.
بهار در تعامل و کشمکش با همکلاسیهاست، در حال داد و قال با برادرهایش، فرار از ترکهٔ چوبی مادربزرگ و سرانجام ناراحت و نگران از بیماری پدرش که پیرزن قصه (همان مادربزرگ بچهها) معتقد است هرگز درمان نمیشود. دنیای او گاهی خندهدار است و گاهی پر از دلخوریهای بچگانه. این بخش را بسیار دوست داشتم، اینکه وقتی در جایگاه یک کودک باشی جایی برای کینهتوزی و انتقام در دلت نمیماند. وقتی بهار قایق قرمز کوچش را بهرسم قدردانی به معلم پیشینش هدیه میدهد یا تلاش میکند که با همکلاسی حسودش چند کلامی صحبت کند همه و همه سادگی و پاکی کودکانهاش را به تصویر میکشد. جامعه با بهار رفتارهای متفاوتی دارد. از یکسو معلم قدیمش برای او کفش نو میخرد و در عوض معلم جدیدش او را تنبیه بدنی میکند، از پدر بابت نمرات خوب درسی هدیه میگیرد اما بابت خواندن کتاب قطور چوب میخورد.
بهار در این ماجرا دغدغههای ذهنی کودکانه اما هوشیارانهای دارد. او از هم سن و سالهایش باهوشتر است اما از سویی خجالتیتر و گوشهگیرتر. او با خواندن کتابهای بزرگسالان حتی معلمش را هم بر سر لج میآورد. چیزی که هر بار باعث ایجاد حسادت در اطرافیانش میشود حتی برادرانش.
فیلم به لحاظ بیان واضح و روشن وقایعی که شاید در هیچ اثری پیشازاین نمایش داده نشدهاست حرفهای تازهای برای گفتن دارد، از مشکلات ریز و درشت خانواده تا همهٔ آن چیزهایی که از جامعه و فضای بیرونی در روند زندگیشان تأثیرگذار است. فقر و بیکاری، رفتارهای دوگانه و گاه ناجوانمردانه، خرافات و سرانجام واژهٔ تلخی به نام جنگ. در این میان دید خاص و کودکانه بهار به جنگ و بدیهایش قابلتحسین است.
درباره کارگردان
آبیار دانشآموختهٔ رشتهٔ ادبیات فارسی است و داستاننویسی را از سال ۱۳۷۶ آغاز کرد. آثارش هم برای نوجوانان است و هم برای بزرگسالان. جسارت او در نویسندگی و کارگردانی قابلتقدیر است اگرچه مانند بسیاری از هنرمندان آثار او هم خالی از اشکال نیست.
او چهار فیلمنامهٔ بلند سینمایی را در کارنامهٔ ادبی خود دارد. به دلیل دید مستند گونه و واقعگرایانهای که در خود دید از سال ۱۳۸۴ به ساخت فیلمهای کوتاه مستند روی آورد که نخستین تجربهاش، «بنبست مهربان» برنده بهترین فیلم کوتاه داستانی از جشنوارهٔ ستایش شد و در بخش مسابقهٔ چند جشنوارهٔ بینالمللی نیز به نمایش درآمد.
نرگس آبیار با دیدی تازه به دوران جنگ توانست نام خود را در زمرهٔ موفقترین نویسندگان و کارگردانان این ژانر قرار دهد.
نفس تب آلود یک سرزمین
باید گفت داستان در بازهٔ زمانی مناسب و حساسی انتخابشده است. دوران انقلاب تا جنگ، یکی از سختترین و بحرانیترین دوران در تاریخ ایران.
پدرش بیماری ریوی دارد اما باید یکتنه همهٔ مشکلات را حل کند. یک روز به دلیل اعتراض سیاسی با صورت خونآلود به خانه میآید و روز دیگر از کارش اخراج میشود. بهار نگران و مضطرب است و آرزو میکند که یک روز پزشک شود و همهٔ بیماران را رایگان مداوا کند. کنار مشکلات مدرسه و برخوردهای معلمان، دلخوریهای پدر و ترس بیبی (مادربزرگ) از آیندهٔ نوههایش همهٔ آن چیزی است که داستان را میسازد. تغییر نظام حکومتی ایران با تحریمهای سخت، عرصه را بر آنها تنگتر میکند. زیبایی این لحظهها آنجایی است که علیرغم همهٔ فشارهای اقتصادی بهار تلاش میکند تا با صرفنظر کردن از خواستههایش به پدر کمک کند. مهاجرت آنها از روستا به خانههای خالی هندوها در حاشیهٔ تهران که به دلیل رفتنشان از ایران خالی مانده است آنها را وارد مرحلهٔ تازهای از زندگی میکند. محیطی بزرگتر و شلوغتر از روستا. سرانجام جنگ آغاز میشود. بهیادماندنیترین سکانس صحنهٔ دویدن بچهها برای بدرقه پدر با کامیون حامل مواد غذایی به جبهه است. پدر با چشمانی اشکآلود در آینه نگاهشان میکند و رهسپار میشود.
بهار در این مقطع علیرغم شیطنتهای کودکانهاش سعی در حمایت از برادران و خواهرش دارد. مادربزرگ هر بار با رفتن پدر چشمبهراه او میماند و قرآن به دست.
اگرچه مواردی چون نبود پیرنگ قوی، فقدان گره داستانی پر کشش، سیاسی بودن برخی صحنهها، سیاه نمایی فضای روستایی و کند بودن روند داستان از نکات منفی آن به شمار میآید ولی درمجموع به دلیل روانشناسی خوب روایت و درنهایت حضور هنرپیشگان نامداری چون جمشید هاشمپور (در نقش سردستهٔ هندوها)، مهران احمدی (پدر بهار)، گلاره عباسی (معلم مهربان بهار) و پانتهآ پناهیها (پیرزن روستایی یزدی) فیلم تأثیرگذار و قابلستایش است. این فیلم با توجه به ساده بودن محتوا و نمایش جسورانه ظلمی که بر ایرانیان میشود بهعنوان نمایندهٔ سینمای ایران در اسکار ۲۰۱۸ معرفی شد.
آنچه در این فیلم میبینیم حقیقتی است که بر کودکانی مثل بهار گذشت و کامشان را پر از زهر کرد.
بهار را دیدم، روی تابی بزرگ بهسوی آسمان
با تمام این نقدها، باید اعتراف کنم تلاشهای خانم آبیار برای ارائهٔ لطیف مضمونی سیاه قابلتقدیر است. سیاهی و زهر فیلم (فشارهای سیاسی سال ۵۷ تا آغاز جنگ در سال ۵۹) به یاری شوخیها و تصاویر انیمیشنی کاسته شدهاست تا بیننده پس از پایان فیلم از دیدن آن مکدر نباشد. شوخوشنگی سکانس پایانی هم مؤید همین مطلب است. پذیرفتن تلخترین اتفاق در حال تاب خوردن و خندیدن، بیخیال از همهچیز حتی مرگ.
من او را دیدم، در چشمهای معصوم بچههای ایران، نشسته بر تابی بلند که تا آسمان میرسید و پیچوتاب میخورد. گاهی وقتها زمان در برابر آرزوهای بزرگ بهارها کم میآورد.
مثل آن جملهٔ زیبای ترانهاش که میگوید: «عاشقت میشم دوباره، عاشق اونی که نیست.»
منابع:
• تیوال
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.