طعم گس کیالَکهای پاییزی
داستان کوتاه
داریم برمیگردیم. با همسرم که مثل همیشه مراقب من و جاده است و دختر و پسرم که جفتشان توی صندلی پشتی، خوابند. هوا ابری است و بوی ملس باران پاییزی روی تنِ جاده سوار شده و با پایین آمدن شیشهی پنجره بی مهابا خودش را توی ماشین پرتاب میکند. جاده مثل روبان موجدار سیاهی لابلای تپهها میپیچد و پیدا و ناپیدا میشود. قطرههای ریز و درشت باران، گمنام و تصادفی میهمان شیشهی ماشین میشوند و با چرخش ممتد تیغههای برف پاککن، جویبارهای شفاف کوچکی تشکیل میدهند و از ماشین خداحافظی میکنند.
حاشیهی جاده زیر انبوهی از گزنههای وحشی به رنگ سبز درآمده و ثبوت و یکنواختی را از چشمها گرفته است.
روی شانهی خاکیِ سربی رنگی که حدفاصل جاده و مرز گزنههاست، دستفروشهایی با شکل و قیافههای جورواجور ایستادهاند و با میوههای پاییزی رنگارنگی که توی سبدهایشان است، بساط کردهاند. کنار برخی از آنها کندهای نیمسوز هم به چشم میخورد که دودی آبی رنگ، سبُک و رها از بالای آن میرقصد و به سمت ابرها میرود. با اینکه هنوز سرما خودش را نشان نداده، اما دستفروشها سر و بدن خود را با کلاه و پوشاک زمستانی پوشاندهاند.
ـ «اون نارنجیا چی ان!؟»
-- «کدوما!؟»
ـ «ریزا. همونا که تو سبدن!»
-- «کیالَکان فکر کنم!»
ـ «کیالَک !؟ فصلشِه الآن مگه!»
-- «لابد!»
کنار یکی از بساطها توقف میکنم و از ماشین پیاده میشوم. دو خانم که خریدشان را کردهاند، پچپچکنان از کنارم رد میشوند و به طرف ماشینشان میروند. پشت بساط، مردی معمولی ایستاده و پلاستیک سفیدی را روی کیسهی انجیرها میکشد. مردی میانسال است که چینهای کوچکِ میانِ دو ابرویش کمی او را پیرتر نشان میدهند. سلامی میکنم و قیمت کیالَک را می پرسم.
ـ «اون یکی سبده که تازه اس، چِل تومن ولی اون سینیه که از صبح مونده، بیس تومن.»
قاشق بزرگ فلزی را برمیدارم و مقداری از کیالَکهای تازه را توی کیسهی پلاستیکی کوچکی میریزم. بوی دودِ کهنهای که از کُندهی نیمسوختهی کنار بساط توی فضا پرواز میکند، خودش را توی سوراخهای بینیام فرو میکند و به خلسهام میبرد. همینطور که کیالَکها را روی سطح براق ترازو میگذارد تا آنها را بکشد، شروع میکند به حرف زدن:
«دیدی شون؟»
سرم را با استفهام تکان می دهم: «چی رو!؟»
کارتم را که به طرفش دراز کردهام، میگیرد : « زنا رو میگم. همین دوتایی که از کنارت رد شدن!»
شانههایم را بالا میاندازم: «نه!»
بهتزده نگاهم میکند: «ندیدی!؟ کنارت رد شدن. داشتن میخوردن بهت... رمز!»
رمز کارتم را میگویم و سرم را به علامت منفی تکان می دهم: «ندیدم»
کیسهی کیالَکها را به طرفم میگیرد: «از اوناش بودن. جفت شون. خلافِ خلاف!»
یکی از کیالَکها را توی دهانم میگذارم و دندانم را رویش فشار میدهم. طعم گَس و تلخی، تمام فضای دهانم را پر میکند. کارت را که پس میدهد، چینِ میان ابروهایش بازتر شدهاند: «نمیخواسم چیزی بفروشم بهشون. میدونید، قباحت داره برامون. جفتشون ضایع بودن. موهاشونو ریخته بودن بیرون و عین خیالشون هم نبود. آب هم نباید داد دسشون، حتی اگه از تشنگی بخوان بمیرن. پیاده که شدن، گفتم یه دونه چیز هم نمیفروشم بهشون. گفتم جوابشون میکنم تا سوار شن و برن. عیبه برا ما. برا مایی که صبح و ظهر و شب سه بار میریم مسجد، عیبه که بخوایم با اینجور زنا حتی یه کلمه هم حرف بزنیم. فردا میگن طرف، هم میره مسجد و هم با زنای اونجوری حشر و نشر داره. گفتم دویس تومن. دس که گذاشتن رو کیالَکا، گفتم کیلویی دویس تومن. بالا گفتم قیمتو که نخرن. که نخرن و برن.»
گَسی کیالَک، زبانم را سفت و کُند کرده است. دستفروش یک ریز حرف میزند: «دویس تومن کشیدن. هر کدومشون. هر کدومشون دویس تومن کارت کشیدن. چارصدتومن کشیدن برا دو کیلو کیالَک!»
بعد نیشخندی میزند و پلاستیکِ روی مویزها را کمی جابجا میکند تا آبهای روی آن را فراری دهد. زبانم را کمی خیس میکنم که بتوانم حرف بزنم: «نگفتی بهشون!؟»
نیشخندش مایه دارتر میشود: «چی رو؟»
ـ «که زیاد کشیدن!»
-- «نه دیگه. چی باید میگفتم! اینا حقشونه جناب.»
ـ «خب این که میشه کسبِ مال حروم.»
-- «حروم چیه جناب! انگار متوجه نیسی چی میگم. میگم جفتشون از اوناش بودن. موهاشون تا رو شونههاشون ریخته بود.»
ـ «خب، چون موهاشونو بیرون ریختن، این اجازه رو به خودت میدی که پول حروم بگیری ازشون!؟»
-- «حروم !؟ کجاش حرومه!؟ من جوری گفتم که نخرن. بالا گفتم قیمتو که برن. خودشون خریدن!»
ـ «به هر حال حرومه. سیصدو بیس تومن حروم گرفتی ازشون. باید بگردی پیداشون کنی و پس بدی بهشون.»
-- «میگم که جناب، بیحجاب بودن. یه روسری هم نبود رو سرشون. موهاشون، سر و گردن شون.»
ـ «اینا هیچکدومش دلیل نمیشه برا گرفتن پول اضافی ازشون.»
نیشخندش کم رنگتر میشود: «حالا که گرفتم و اونام رفتن»
تصمیم میگیرم کمی ادبش کنم: «اونا رفتن، من که نرفتم هنوز!»
با استفهام سرش را تکان میدهد که یعنی متوجه نشده است. کارت شناساییام را از جیبم بیرون میآورم و دورادور جلوی چشمانش تکان میدهم: «فلانی هستم، قاضی تعزیرات» و پشتبندش آمرانه دستور میدهم: «کارت شناساییتون لطفاً»
دستهایش به ارتعاش میافتند و لبهایش آشکارا شروع به لرزیدن میکنند: «الکی... الکی گف... الکی گفتم جناب قاضی»
بیرحمانه به چشمانش خیره میشوم: «یه دقیقه نیس که اعتراف کردی خودت. بالاترین مدرک پیش قاضی، اعترافه»
لرزش لبهایش بیشتر میشود و آب دهانش را با زحمت قورت میدهد: «همینجوری میخواسم یه چیزی گفته باشم»
اخم میکنم: «حالا توی دادگاه یاد میگیری که هیچوقت همینجوری یه چیزی نگی»
بدنش سست میشود و روی کُندِهی بریدهای که کنار بساطش افتاده، مینشیند. دود از کُندهی نیمسوز بیرون میزند و توی خودش کش و قوس میآید. کارت را توی جیبم میگذارم و لبخند میزنم: «شوخی کردم باهات»
سرش را با بهت و حیرت بالا میآورد. دستم را روی شانهاش میگذارم: «چون آدم معتقدی هسی، گفتم یه تلنگر بزنم بهت. شوخی کردم، من قاضی نیستم!»
گیج شده است. دود نازک و کمرنگی میانمان میرقصد و چهرههایمان را برای همدیگر محو و مبهم میکند. نفس عمیقی میکشم و تیر آخر را خالی میکنم: «ببین چقد از من که یه قاضی دروغکی بودم ترسیدی. فکر اونوَرو کن که درستکارترین، واقعیترین و اصلیترین قاضیِ عالَم نشَسِه و میخواد داوری کنه دربارهات!»
انگار دارد از خوابی عمیق و سنگین بیدار میشود. حلقههای کمرنگ دود دور سرش میچرخند و اَشکال عجیب غریب هندسی توی فضا رسم میکنند. چند بار میخواهد از جایش بلند شود اما نمیتواند. دستی روی شانهاش میزنم و از او خداحافظی میکنم. به جایی نامعلوم خیره شده است. سوار که میشوم، نمیتوانم جلویم را ببینم. آنقدر باران روی شیشه نشسته است که بیرون اصلاً دیده نمیشود. پس از روشن کردن ماشین، با تیغههای برف پاککن شیشه را جارو میکنم. راه که میافتم، از قاب پنجرهی کناری نگاهش میکنم. به جایی دوردست توی فضای بالای سرش خیره شده و تکان نمیخورد.
ـ «چی میگفتی اینقده با یارو!؟»
-- «هیچی... همینجوری»
ابرهای سیاه و پرپشتی که ناآرام و بیقرار از آن سوی کوهستان پیش میآیند، توی هم تنوره میزنند و با شلاقِ تندرهای خیره کننده، ادامهی دودهای آبی را میخورند.
بی آنکه رد نگاه دستفروش را داشته باشم، مرکز توجهاش را حدس میزنم. شلاق بُرّندهی آذرخشهای خشمگینی که تن ابرها را پاره میکنند...
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.