خیالانگیزی کتابخوانی یا تصویرپردازی سریالی؟!
هر صفحه از کتابِ هر نویسندهٔ اسم و رسم داری را که باز میکنی، وارد یک جهان خاص میشوی. بعد به طرز خودت میزانسن را میچینی و فیلم و سریالش را آنطور که میلت میکشد در خیالت میسازی

خورهٔ کتابها احتمال زیاد تأیید میکنند که بهترین فیلمها و سریالهای اقتباسی با تمام جلوهها و زرق و برقشان، چیزی کم دارند. انگار خیالانگیزی کتاب خواندن را ندارند. آن حس جادویی ورق زدن صفحات. با عطر قدمتدار کاغذ که مثل شبنم مینشیند روی شامه.
جوری که موقع از چشم گذراندن سطرها، قیافه شخصیتها را تجسم میکنیم. مطابق میل خودمان برایشان چشم و ابرو میکشیم. لهجه و حالت صحبت کردنشان را شکل میدهیم. نگاه کردنشان را طوری که دلمان میخواهد، بازسازی میکنیم. روابطشان را با تخیل میسازیم. توی آن اتمسفری که نویسنده توصیف کرده، تنفس میکنیم. آه عمیق میکشیم. هر وقت هم دلمان خواست، چیزی به دنیای نویسنده اضافه میکنیم و طوری خودمان را کنج خانه و پاتوق شخصیتها میچسبانیم به دیوار که مبادا حضورمان را حس کنند! مثل یک شبح که آمده فقط از ماجراها سر در بیاورد و نباید دیده شود!
تازگیها دو سریال اقتباسی «سووشون» و «بامداد خمار» هر دو به کارگردانی نرگس آبیار وارد شبکه نمایش خانگی شدند که اقتباسهایی ادبی محسوب میشوند. به ترتیب از رمانهای سیمین دانشور و فتانه حاج سید جوادی. اقتباسهایی که از حیث هنری ارزشهایی دارند، ولی برای کتابخوانها نان و آب نمیشوند! لذت تماشای هیچکدام با خواندن کتابشان برابری نمیکند.
«سووشون» دانشور، رمانی سرشار از جزییات و بشدت وابسته به فضای ذهنی زنانهٔ مألوف نویسندهاش است. با نگاه خاصی که به اسطورهشناسی و تاریخ دارد. گاهی چیزهایی میگوید که تصویر را یارای نمایش آنها نیست. بویژه که راوی، دانای کل است و به ظاهر و باطن مخلوقاتش واقف. گاهی به قدری دلبرانه از دهان آنان حرف میزند که جملاتش را انگار با مخمل لطیفی دوختهاند. جایی که مینویسد: «بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران بهجلوهشان حسد میبرند. خیال میکنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را میگیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را میبلعد و جا را برای آنها تنگ کرده». یا جایی دیگر: «آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم».
اینها را نمیتوان با یک دیالوگ ساده فیلمشان کرد. باید توی کتاب خواند. شمیمشان در هوا را بو کرد. کار کتابخوان باید همین باشد. نه مثل سریال دیدن که یک چشم به گوشی است و یک چشم به تلویزیون. مصیبت آنکه گاهی هر دو چشم جای دیگر و دیالوگها و صداها هستند که از این گوش میآیند و از گوش دیگر در میروند! کتاب خواندن، خودخواهانه همهٔ حواس تو را میخواهد مال خودش. چهارچشمی باید زیر و زبر سطور را بپایی که اصطلاحی، نکتهای چیزی از کفت نرود. این مخصوصاً برای رمانهای معروف بیشتر صدق میکند. مثلاً از بین وطنیها محمود دولت آبادی، عباس معروفی، هوشنگ گلشیری، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی رمانهایشان را چنان با دلبری خاصی نوشتهاند و سبک دارند که فیلم و سریال ساختن از آنها دل شیر میخواهد.

هر صفحه از کتابهای هر کدامشان را که باز میکنی، وارد یک جهان خاص میشوی. بعد به طرز خودت میزانسن را میچینی و فیلم و سریالش را آنطور که میلت میکشد در خیالت میسازی! این رمانها انگار کرشمه و جلالشان بیشتر از آن است که روی پرده نقرهای سینما و قاب تلویزیون بگنجند. توی این کادرهای مشخص و تعریف شده جا نمیشوند. باید یک دل سیر روی کاغذ خواندشان و خوب کِیف کرد. بعدش اگر دست داد، فیلمشان را دید.
حتی رمان عامهپسندی مثل «بامداد خمار» هم از ویزور دوربین ذهن هر خواننده صاحب ذوق، میتواند تن آدمهای قصه لباسهای جورواجور بپوشاند و معماری خانهها و کوچهها و محلهها را به سبک خودش طراحی کند.
اصولاً فرق خیالانگیزی کتابخوانی با تصویرپردازی سریالی در همین جزییات است. خوره کتابها میتوانند شهادت دهند!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.