« سیاهْ مُردِگی»
برداشتی آزاد از «بوف کور»
۱. سیاه مردگی، فساد یا عفونتی را گویند که در قسمتی از ماهیچه یا استخوان پیدا شود و آن را سیاه یا فاسد کند
صدای هنهن نفسهایم در سرم میپیچد و لرز چندشناکی تمام بدنم را فرا میگیرد. چشمانم را باز میکنم. همهجا را سفید میبینم. ابتدا فکر میکنم کور شدهام! برف تمام دامنه تا قله کوه را سفید کردهاست. سرم را در جهت شانهی راستم میچرخانم. میانهی برف بوف سفیدی نشسته و به من خیره ماندهاست. بوف، بالهایش را باز میکند. صدای هوهو و بال زدنش در کوه میپیچد. ناگهان به سمتم میآید و سیاهی چشمانم را میگیرد.
در کلبهای متروک چشمانم را باز میکنم. تنم سنگین شده و تمام استخوانهایم درد میکند طوری که به هر طرف میچرخم صدای خشک استخوانهایم را میشنوم. مچ پاهایم زخم عمیقی برداشتهاند. اطرافم را نگاه میکنم. هیچ چیز نیست جز یک گونی نیمه باز که گوشهای رها شدهاست. درون کیسه را نگاه میکنم. بویی شبیه به چوب صندل خیس به صورتم میزند. متوجه روزنهای روی یکی از دیوارهای کلبه میشوم. اما هر طرف که چشم میچرخانم دری برای کلبه نمیبینم! پس من چطور به این کلبه وارد شدهام؟
کف کلبه دراز میکشم و به سقف خیره میشوم. مگسی روی سقف درست بالای سرم نشستهاست. دستانش را به یکدیگر میمالد و در هوا تکان میدهد. برایش دستانم را در هوا تکان میدهم. ناگهان متوجه رنگ انگشتانم میشوم که به رنگ کبود در آمدهاند! هر چه دستانم را بهم میسابم نه تنها رنگ کبودشان نمیرود بلکه تیره تر نیز میشود. سر انگشتانم تیر خفیفی میکشند. نگاهم به تخته سنگی در گوشه کلبه میافتد. سنگ را به موازات دریچه روی زمین میگذارم و به هر زحمتی رویش میایستم. برای آن که بیرون را ببینم باید روی انگشتان پایم خودم را بکشم. خودم را میکشم و درد از پا تا نوک سرم میپیچد. چشمانم سیاهی میرود. چشمانم را یک بار باز و بسته میکنم. منظرهي بیرون چیزی جز سفیدی محض نیست. اما حال در فاصلهي کمی دورتر از کلبه درخت سروی میبینم که تا دقایقی پیش آن جا نبود! حتما توهمی شدهام! آخر درخت سرو آن هم در این ارتفاع بعید است.
برف روی برگهای درخت پاشیده شدهاست. بوف سفیدی که برای چند ثانیه گمان کردم گلولهای برفیست، حال به من خیره شدهاست. بالهایش را باز کرده و صدای جیغاش کرم میکند. چشمم سیاهی میرود و کف کلبه میافتم.
نمیدانم چندمین روزیست که اینجا اسیر شدهام. آن قدر گرسنگی کشیدهام که گرسنه بودنم را فراموش کردهام.
مگس هنوز همانجا روی سقف نشستهاست. دهانم را باز میکنم بلکه مگس درون دهانم بیفتد و بخورمش اما سر جایش خشک ماندهاست.
هوای بیرون گرگ و میش و درد پاهایم بیشتر شدهاست. اما چارهای ندارم جز آنکه دوباره بالای تخته سنگ بروم و آن درد لعنتی را تحمل کنم به امید آنکه بیرون خبری باشد. از دریچه، کوهستان را میبینم که در مه گم شدهاست. چشمانم را میبندم و دم عمیقی میکشم. بوی چوب سوخته بینیام را پر میکند. یاد درخت سرو میافتم. چشم میگردانم تا پیدایش کنم. درخت هنوز آنجا در میانهي مه دیده میشود. خوشحال میشوم که توهمی نشدهام!
پایین درخت دختری جوان در پیراهنی سفید با موهایی مشکی که تا به کمرش میرسد حزنآلود چمباتمه زدهاست. به نظر اصلا سردش نیست! آنقدر حرف نزدهام که گلویم خشک شده و میسوزد. صدایم را صاف میکنم تا صدایش کنم. اما صدایم در نمیآيد.
صدای چرخهای گاریای که گویی در برف به سختی حرکت میکند به گوشم میرسد. پیرمردی قوز کرده گاری را رها میکند و نزدیک دختر میشود. در دلم اضطراب عجیبی حس میکنم. پیرمرد سمت دختر خم میشود و دختر با انگشتانش به دور دست اشاره میکند. بوی پیرمرد به دماغم میخورد و حس دل آشوبی میکنم. درست مثل زمانهایی که اسید معده تا بیخ گلو بالا میآيد و گلو را میسوزاند. صدای پیرمرد را میشنوم طوری که انگار کنار گوشم حرف میزند. هرم نفسهایش به گردنم میخورد و رطوبت دهانش با ادای هر کلمه به گوشم میپاشد. سعی میکنم جهت اشاره دختر را دنبال کنم. پیرمرد نیز میان هر جمله میخندد و کلماتی میگوید که اصلا متوجه معنیشان نمیشوم. بعضی از کلماتش در ذهنم کش میآيند. پیرمرد به جایی که دختر اشاره میکند نگاه میکند و دختر دستانش را که از ابتدا در هوا بود پایین میآورد و روی رانهایش میگذارد.
پیرمرد برمیگردد. دستان دختر را میگیرد و میخندد. دختر دستش را همراه دست پیرمرد بالا میآورد و به جاییکه من هستم، اشاره میکند. دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم اما صدا در گلویم خفه شدهاست. دختر اصلا مرا نمیبیند اما پیرمرد... پیرمرد با آن چشمان آب مرواریدی و تارش به من خیره شدهاست. نگاهش شبیه پدرم است. آن وقتها که شیطنت میکردم و میخواست باز خواستم کند.
پیرمرد دهانش را باز کرده و ها میکند. بوی تعفن و گرمای مشمئز کنندهای به صورتم میخورد. بار دیگر وسط کلبه میافتم و از هوش میروم.
بینیام را بالا میکشم و بوی تفعن تا سرم نفوذ میکند. گویی پیرمرد هنوز هم اینجاست! در دلم جرات آن را ندارم که چشم باز کنم که مبادا پیرمرد بالای سرم باشد. به آهستگی چشمانم را باز میکنم. کلبه روشنتر شده و خبری از پیرمرد نیست. همین طور دراز کش به پاهایم نگاه میکنم. پاهایم کبود شدهاند. زخم و خون دلمه بسته و بعضی از ناخنهایم به رنگ زرد در آمدهاند. هر مدت یک بار مایع بدبویی از زخمهایم ترشح میشود. خوب میدانم همین طور پیش برود عفونت بیشتر میشود. مگس طاق باز کنار پایم بر زمین افتاده و مردهاست. باورم نمیشود آدمیزاد به جایی برسد که خودش هم طاقت بوی خودش را نداشته باشد.
«آدمی و دمی!» صدای خنده چندشناکی درست مثل آن که در برف رویم آب پاشیده باشند تنم را به لرزه میاندازد. از گوشه تاریک کلبه، جایی که گونی نیمه باز را پیدا کردهبودم پیرمرد که چمباتمه زده بود در حالی که میخندد و دندانهای زرد کج و معوجاش تمام حواسم را پرت خودشان میکنند به من نزدیک میشود.
پژواک هوهوی بوف در کوهستان میپیچد. به هر جایی چنگ میزنم بلکه چیزی برای دفاع از خود پیدا کنم.
پیرمرد میگوید: «بیا بریم که می خوریم/ شراب ملک ری خوریم»
حالم از صدایش بهم میخورد. چقدر دهانش بوی مردار میدهد. پیرمرد به سمت دهانم خم میشود و سرم را به سمت دریچه برمیگردانم. دانههای برف را میبینم که شروع به باریدن کردهاند.
پیرمرد میگوید: «حالا نخوریم کی خوریم؟»
با صدای بالگرد و همهمهي مردم چشمانم را باز میکنم. روی برانکارد دراز کشیدهام. چند مرد با چهرهای متاسف پاهایم را نگاه میکنند. یکیشان که از بقیه جوانتر است نزدیک گوشم میآيد و سعی میکند داد بزند تا صدایش را بشنونم.
میگوید: «این آمپول و بهت بزنم آرومتر میشی.»
سوزن را در بازویم فر میکند.
میگوید: «این جای دندون چیه رو بازوت؟»
نگاه میکنم. جای دندانهایی کج و معوج روی بازویم ماندهاست. چشمانم بسته میشوند.
چشمانم را باز میکنم. روی گاری خوابیدهام و دانههای برف عمودی روی صورتم میریزند. ها میکنم و بخار خارج شده از دهانم را با چشم دنبال میکنم. بدنم کرخت شدهاست. یک گونی روی سینهام است که برف کمی رویش نشسته و از میزان برف روی گونی میشود حدس زد زمان زیادی نیست که اینجا هستم. سرم را کمی بالا میگیرم و به زحمت پیرمرد را میبینم که سرش را پایین انداخته و فقط قوز پشتش معلوم است. دود سیگارش از فاصلهي بین شانه و سرش بالا میآید و در هوا محو میشود. کم کم سنگینی گونی که اندازه وزن یک آدم است را روی سینهام حس میکنم. پیرمرد گاری را زیر یک درخت سرو نگه میدارد. نمیدانم این ناکجا کجاست. پیرمرد با بیلچهای شروع به کندن زمین میکند.
پیرمرد میگوید: « کندن زمین توی برف کار سختیه چون زمین یخ میزنه اما زیر این درخت سرو همیشه
بهاره! » میخندد.
میگوید: «خوبی سرما اینه مردار و فریز میکنه. جلوی بوی تعفن و میگیره.» میخندد.
پیرمرد ناگهان مثل کسی که صدایش زدهباشند پشت سرش را نگاه میکند. همان دختر زیر درخت است. من صدایی نشنیدم اما پیرمرد به طرفش میرود.
بوف سفید بر شانهی چپ دختر نشستهاست و تکان نمیخورد. دختر در دست چپش فانوسی سوسو زنان و در دست راستش اناری سرخ دارد. دختر انار را به پیرمرد میدهد. پیرمرد با ولع ناخنهای کبره بستهاش را در پوست انار فرو میکند. لبان کبودش را روی انار فشار میدهد و با لذتی شهوانی آب انار را میمکد. سر انگشتان پیرمرد به رنگ قرمز در میآیند و قطرات قرمزی روی لباس دختر و برف میپاشند. پیرمرد انار له شده را به دختر پس میدهد و میخندد. طوری میخندد که شانههایش تکان میخورند و افتان و خیزان به سمت من میآيد.
بوف شروع به خواندن میکند و دختر آرام آرام دور میشود و در تاریکی فرو میرود.
پیرمرد گونی را از روی سینهام بر میدارد و در گونی را باز میکند. سرش را در آن فرو میبرد. بوی خون و چوب صندل به بینیام میخورد.
پیرمرد به پاهایم اشاره میکند. سرم را به سختی بالا میآورم. پاهایم از ناحیه مچ قطع شدهاند! چشمانم سیاهی میروند.
یک سیلی به صورتم میخورد و چشمانم را باز میکنم. مرد جوان میپرسد: «اسمت چیه؟»
دهانم خشک است و لبانم بهم چسبیدهاند. صدای خودم را میشنونم که یک سری حروف بیمعنی میگویم. ناگهان عق میزنم و خون بالا میآورم. قطرههای قرمز خون روی برف میریزند.
مرد میپرسد: «چطوری این کار رو کردی؟» و به پاهایم اشاره میکند.
صدای سوت کشداری در سرم میپیچد. مرد جوان به همکارانش اشاره میکند تا سوار بالگرد شویم.
گفتگوهای آنها را میشنوم که میگویند: «شاید کولبره از گروه جدا افتاده.»
«شاید کوهنورده! چه میدونیم!»
سرم را میچرخانم همه جا سفید است. هیچ خبری از درخت سرو و کلبه نیست!
مرد جوان داد میزند: «زورمون نمیرسه بگو یکی دیگه هم بیاد. تو برف گیر کرده.»
خلبان با لباس فرم پایین برانکارد را میگیرد. در حال شمارش برای بالا بردنم هستند که خلبان سرش را بالا میآورد. بدنش جوان است و چهرهاش درست همان پیرمرد زوار در رفته است. میخندد و از بین لبان کبودش دندانهای زردش چشمام را میزند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.