خانهها نیز میمیرند
در سوگ از دست دادن یک فرشته
چشمانم که گرم میشوند بوی مطبخ در سرم میپیچد؛ رایحهای تند و چرب و گرم که قبلاً باعث انزجارم میشد اما این بار آن را ذره ذره استشمام میکنم گویی میخواهم پس از مدتهای مدید، آشنایی قدیمی را به جا آورم. مثل همیشه، دیوارها دودیاند، آذوقهها کنج دیوار و ظرفهای معدنی و ملامین منتظر دستهای چروکینی تا آنها را بشویند.
اندکی بعد در پذیرایی کوچک نشستهام. او نیز حضور دارد؛ مثل همیشه رفتار میکند، چایی میگذارد و استکانهای انگشتی را میشوید اصلاً به روی خودش نمیآورد که اتفاقی افتاده، اما من...؟ من نمیتوانم؛ من مثل او آنقدر صبور و قوی نیستم. یک ثانیه حضورش کافیست تا زجههایم آجر به آجر خانهاش را هم به شیون وادارد. صدایش میکنم، سعی میکنم بغلش کنم و دستان رنج کشیده سردش را در دست میگیرم تا با کمال میل تمام گرمایم را به او ببخشم. هنوز هم واکنشی ندارد، از چهرهٔ رنگ پریدهاش نمیتوانم احساسی را بخوانم...
سالهاست که کنج به کنج این خانه و صاحبش را در رویاهایم میبینم؛ روح خدا بیامرز این خانه یک لحظه هم از خواب و خیالم رخت نبسته است.
سالهاست که وقتی از خواب بیدار میشوم، میبینم ذرهای کوچک از قلبم را در وادی رویاها جا گذاشتهام و روحی پژمرده برایم به جا مانده است.
بیشتر کودکیام در خانهٔ بیبی گذشت همانطور که تا دوازده سالگی با هیچکس بیشتر از بیبی وقت نگذرانده بودم.
بیبی پیرزنی کوتاه قد و سرخ و سفید بود. گرد پیری بر چهرهاش نشسته بود اما هنوزم مثل ماه شب چهارده میدرخشید. بر موهای سپید و آبشار مانندش حنا میگذاشت و دائم الچارقد بود! یعنی هرگز نمیدیدی که گیسوان زیبایش را در معرض دید بگذارد.
لابهلای گذشته که کند و کاو میکنم، خاطرات مربوط به او و خانهاش از خوب شروع میشوند تا درخشانترینها؛ اما هرگز چیزی با عنوان بد خاطرم را کدر نمیکند.
برای من که کودک محبوبی در میان هم سن و سالهایم نبودم، خانهٔ مادربزرگ پناهگاهی امن محسوب میشد.
اوج خوشیم آن زمان بود که خاله و داییها از راه دور میآمدند و خانه از صدای بچهها غلغله میشد؛ سفرههای پر نقش و نگار نامجلل از این سر خانه انداخته میشدند تا آن سر خانه و ما دعوا میکردیم سر اینکه بشقاب ملامین چه کسی خشگلتر است! بوی غذای چرب و خوش مزهاش هر غدهٔ بزاقی را تحریک میکرد، احتمالاً باز هم خوراکی با بادمجان درست کرده بود.
بیبی فرشتهای بود که نا آگاهانه کودکیم را زیبا رقم زد؛ همانطور که خیلی از پدربزرگها و مادر بزرگها نا آگاهانه این لطف را در حق نوههایشان میکنند.
وقتی با عینک واقعگرایانهٔ بزرگسالی بازنگری میکنم، میبینم که بیبی مثل آن مادربزرگهای خوشلبخند توی فیلمها نبود که دم به دقیقه قربان صدقهٔ آدم میروند. بله، این مادربزرگها که از دیدن نوهیشان از ذوق مرگی تا آسمان هفتم پرواز و آنها را به ماچ و بوسههای آبدار مهمان میکنند به وفور وجود دارند اما من در واقعیت، بیشتر پیرزنهایی مثل بیبی را دیدهام.
پیرزنهایی که از ابتدای آفرینش دیوار دلشان با رنج و غم رنگآمیزی شده اما هرگز چارهای جز سرکوب احساسات نداشتهاند؛ در مقابل غم صبورند و در مقابل شادی خوددار.
پیرزنهایی که شاید سن خیلی زیادی ندارند اما بعد از بزرگ کردن ده بچه و تحمل جبر بیامان روزگار، از درون کاملاً فرسودهاند. مثل بیبی تمام وجودشان را وقف بچههایشان کردهاند. و آن بچهها هم شاید خیلی خوب گلیم خودشان را از سیلاب بدبختیها بیرون کشیده باشند اما از بخت بد مادر، نمکنشناس از آب در میآیند.
پس بیبی بدون دریافت هیچ عشق بیقید و شرطی از سوی فرزندانش که این فرسودگی را ذرهای جبران کند همچنان در برابر روزگار طلبکار ماند، مثل همیشه تنها و بدون آوردن حتی یک خم به ابرو.

با این توصیفات احتمالاً درک میکنید که چرا میگویم وقتی منِ شیطان را میگذاشتند ور دل بیبی تا مواظبم باشد، در چهرهاش به جای ذوق مرگی از دیدن نوه، فرسودگیای را میدیدم که امیدی به پایان این زحمات جانکاه نداشت! احتمالاً همانطور که عشق به نوه با عشق به فرزند متفاوت است، من هم به عنوان نوه میتوانستم احساساتی را از چهرهٔ بیبی دریابم که فرزندانش نمیتوانستند. اما وقتی بیبی لذتی از با من بودن نمیبرد چطور من از با او بودن آنقدر لذت بردهام؟
بیبی هرگز آنطور که از دیدن دخترخالهام که از راه دور میآمدند خوشحال میشد، از دیدن من خوشحال نشد اما همیشه مطمئن میشد که دهانم پر از خوراکی و شکمم سیر است. شبها چه توی اتاق میخوابید چه روی تختِ توی حیاط زیر آسمان پرستاره، رختخوابم را جفت خودش میانداخت. از آنجایی که عاشق داستان و شعرهای قدیمی بودم آنقدر برایم میگفت تا صدایش به خاموشی میرفت و صدای خر و پفش بلند میشد آن وقت من میماندم و آغوش گرمش و یک دنیا فکر و خیال. و آن پناهگاه امن!
اکنون بیبی دیگر نیست اما خانهاش هنوز پابرجاست. آن حیاط درندشت و باغچههای باغ مانندش، کپر گوشه حیاط و اتاقها با پنجرههای غول پیکر کشویی، بعد از بیبی چند باری آنجا بودهام؛ فهمیدهام که کاخ کودکیم دیگر کالبدی بی روح بیش نیست؛ خیلی وقت است که مرده.
بله، خانهها نیز میمیرند! مرگ حقیقی میتواند هنگامی باشد که روح والای صاحب خانه که طی سالها با روح خانه عجین شده مانند یک فاخته آزاد شود؛ آن وقت است که عاملی که ذره به ذره خانه را به جنب و جوش وا میداشت به یکباره خاموش میشود. دیوانه نشدهام! خانه میتواند صاحبش را دوست داشته باشد وقتی صاحب نفس نکشد خانه نیز دیگر نفس نخواهد کشید!
خوابها مطمئنترم میکنند که بیبی روح خانه را نیز با خود برده؛ روح خدا بیامرز هر دویشان در هر رویایم حضور دارد.
دیگر مدت زیادیست که دلیل و مکانی برای دورهمی فامیلی نداریم؛ لاشه یک خانهٔ بیجان نمیتواند پیوند محکمی میانمان برقرار کند.
نوهٔ افتضاحی بودم و این بیش از هرچیز آزارم میدهد. کلیشهایست اما دلم میخواهد تا میشود به هرکس که میتوانم، بگویم که قدر مادربزرگ و پدربزرگشان را بدانند تا شاید حسرت و پشیمانیم اندکی التیام یابد اما این باز هم حقیقت را تغییر نمیدهد.
این خاصیت از دست دادن است که تا تجربه نشود متوجه نعمتها نمیشویم.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.