VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

jabi

@jabi

در حال یادگیری

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

خودکشی

بحران فردی؟ یا بحران اجتماعی در ایفای مسئولیت

فیلم طعم گیلاس کیارستمی را تماشا می‌کردم. اثری که در سکوت و سادگی‌اش، پیام مهمی دارد. مردی با چهره‌ای آرام اما درونی متلاطم، تصمیم به خودکشی گرفته و در جستجوی شخصی هست که پس از مرگش، خاکی بر گورش بریزد. با افراد مختلفی حرف می‌زند و هرکدام با نگاه خود به زندگی و مرگ، پاسخی به او می‌دهند. اما آن‌که تأثیر می‌گذارد، پیرمردی‌ست خوش‌صحبت، ساده، و بی‌قضاوت. فقط شنواست. همین شنیدن بی‌قید و شرط، همین پذیرش بی‌داوری، شاید برای مرد آن‌قدر باارزش بود که یک شب دیگر بماند… شاید تصمیمش عوض شود.

زنده یاد کیارستمی و سکانسی از طعم گیلاس

اما در دنیای واقعی، همیشه فردی برای شنیدن نیست. هر خودکشی از جایی آغاز می‌شود که دیگر گوشی نمانده، یا نگاهی که بگوید: تو هنوز مهمی. و اگر انسانی، تنها یک ساعت از شب‌های خاموش آن فرد را زندگی می‌کرد، شاید نمی‌پرسید: چرا؟ بلکه می‌پرسید: چطور می‌توانم کمک کنم؟

خبر خودکشی گروه‌های مختلف اجتماعی؛ کارگران خسته از بی‌پناهی، دانشجویان گرفتار در ناامیدی، پزشکان درهم‌شکسته در کشیک‌های طاقت‌فرسا، و بیماران بی‌پشتیبان در بسترهای رنج و درد، کم‌وبیش به گوشمان رسیده. اغلب به خودکشی برچسب‌هایی مثل افسردگی و ضعف زده می‌شود تا از کنار رنجی عمیق عبور کنیم. اما هیچ‌کس در خلأ تصمیم به رفتن نمی‌گیرد. هر خودکشی فریادی‌ست که پیش‌تر، کسی نشنید.

تصاویر نمادین از افراد ناامید

شبی، هنگام بازگشت از پیاده‌روی، دو نابینا را دیدم که به‌اشتباه وارد خیابان می‌شدند. نزدیک شدم و گفتم: اگر برای رسیدن به مقصد کمکی نیاز دارید، من هستم. گفتند دنبال یک ساختمان پزشکی می‌گردند. مسیرشان اشتباه بود. همراهشان شدم. یکی، با بینایی بسیار کم، بازوی مرا گرفت و دیگری، کاملاً نابینا، دست دوستش را. در سکوت راه می‌رفتیم و یکی کیسه‌ سنگین دستمال کاغذی را حمل می‌کرد. فهمیدم می‌خواهد بعد از ویزیت، در همان نزدیکی بساط کند. شنیدم دختری دارد و برایش اسباب‌بازی خریده. بار را از دستش گرفتم و دلم سنگین شد. نابینا، بیمار، فروشنده‌ دوره‌گرد، پدر… و همچنان در حرکت. در تمام مسیر، فکر می‌کردم: چطور با این‌ وضعیت، هنوز می‌تواند راه برود و به آینده‌ دخترش فکر کند؟ این امیدواری از کجا می آید؟

دو نابینا در خیابان

آن شب، هر دو پرسش متضاد، همزمان در ذهنم چرخ زد: چه چیزی به یک انسان نیروی ادامه دادن می‌بخشد؟ و چه چیزی دیگری را به لبه پرتگاه خودکشی می‌راند؟ قبلاً با چندین اهل فکر در میان گذاشته بودم؛ از گروهی که آن را محکوم می‌کردند تا افرادی که آن را در شرایط خاص، راه‌حلی قابل‌درک می‌دانستند. اما حرف‌های دکتر خوزه لوییس گینوت... واقعاً چیز دیگری بود. او به ایندکتر خوزه لوییس مضمون نوشت که تصمیم برای پایان دادن به زندگی، به‌ویژه در شرایطی که فرد از همه‌ حمایت‌های اولیه‌ انسانی محروم است، بیش از آنکه یک انتخاب فردی باشد، نشانه‌ای از شکست جامعه در ایفای مسئولیت‌هایش است. در نگاه او، کرامت انسانی، ارزشی مشترک است و اگر کسی به لبه‌ پرتگاه می‌رسد، این فقط یک بحران روانی نیست؛ بازتابی‌ست از نظام‌هایی که بی‌صدا فروپاشیده‌اند.

اکنون که این یادداشت را می نویسم، باور دارم گاهی یک پرسش ساده می‌تواند پرتگاهی را به گذرگاهی تبدیل کند: 
 «چطور می‌توانم کمک کنم؟»

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.