VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Aftabgardoon

@Aftabgardoon

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

رویا‌هایی که به احتیاج فروخته شدند...

وقتی زیبایی و فقر، سرنوشت را می‌نویسند

وقتی کوله‌پشتی کنکور را بعد از یکسال پر تکاپو بر زمین گذاشتم احساس خلأ عمیقی در من شکل گرفته بود. احساس می‌کردم هیچ کاری جز درس خواندن بلد نیستم و موجودی بی‌مصرفم که کاری از او ساخته نیست و نظام آموزشی مرا برای کاری تربیت کرده که بیهوده است.

برای غلبه بر افسردگی به کلاس‌های هنری پناه بردم و از میان گزینه‌های متعدد کلاس آرایشگری را برگزیدم. آرایشگاه محیطی جالب بود که در آن از هرقشری آدم دیده می‌شد. از کسانی که چند میلیون پول خردشان بود و تفریحی دو ماه یکبار می‌رفتند آلمان و برمی‌گشتند تا کسانی که برای دریافت خدمات رایگان مدل می‌شدند و حاضر نبودند پول یک تیغ اصلاح ناقابل را هم بدهند.

در این‌میان پس‌از چندوقت دختری به جمع ما کارآموزان اضافه شد. مادر او کارگری زحمت‌کش و ساده بود که دخترش را با خواهش خانم‌دکتری که برایش کار می‌کرد به‌شرط اینکه مدتی بعداز آموزش رایگان برایشان کار کند پذیرفته بودند و هربار با هزار منت و خجالت از دیگران وسایلی را که پول خریدشان را نداشت قرض می‌گرفت. همیشه سعی می‌کردم با روی باز و بدون اینکه احساس تحقیر در او ایجاد کنم بعضی وسایلم را به او بدهم.

نمونه کار شنیون

یک روز که مشغول کار بودم می‌شنیدم که این دختر ساده و بانمک از شاهزادۀ سوار بر اسب سفیدی که برای خواستگاری او درِ خانۀ‌شان را زده‌بود با ذوق تعریف می‌کرد و داشت پیام‌های عاشقانۀ دوسِت دارم و بی تو می‌میرم آقای خواستگار را می‌خواند. می‌گفت برایش نوشته که من عاشقت هستم و برای رسیدن به تو هر کاری می‌کنم. هیچکس نمی‌تواند تو‌را از من بگیرد. از جمله بندی‌ها و عبارت‌های زیادی کلیشه‌ای خواستگار به‌نظرم رسید خیلی باسواد نیست.

همه بر سرش هجوم برده بودند که خودت را بدبخت نکن. این‌شخص مناسب نیست و این حرف‌ها از پسرها باد هواست. به کارِت بچسب و قید این ازدواج را بزن. نمی‌دانستم مشکلشان با خواستگار مادرمرده چیست تا اینکه یک روز که من زودتر از سپیده به سالن رسیدم دیدم دارند دربارۀ خواستگار دخترک حرف می‌زنند.

خواستگارش مردی بود بی‌سواد، بیکار و بی‌پول که تازه از روستا به شهر آمده بود و قول داده بود به زودی کارگری خواهد کرد تا خرج زندگی را بدست آورد. تازه ۱۸ سال ناقابل هم از دختر بیچاره بزرگتر بود و می‌گفت تازگی‌ها اعتیاد را ترک کرده است. به گمانم از همۀ اشکالات ممکن یکی را داشت و می‌خواست یک چیز را از لیست اشکالاتش حذف کند و آن هم عزب بودن بود. با شنیدن این اوصاف جا خوردم چرا باید سپیده که جوان است و دانشگاه رفته و دارد صاحب شغل و هنر هم می‌شود به چنین شخصی حتی فکر کند؟

از میان حرف‌هایشان شنیدم که سپیده ایرانی نیست و تبعۀ عراق است. باورم نمی‌شد لهجه‌اش کاملاً عادی بود و اصلاً نشان نمی‌داد. تنها چیزی که او را به عراق پیوند می‌داد رنگ پوست تیره‌اش بود. حالا تازه معادله برایم روشن می‌شد.

می‌دانستم که او فکر می‌کند زشت‌ترین دختر دنیا است و همیشه سعی دارد با آرایش چهره‌اش را بهتر نشان‌دهد و رنگ پوستش را روشن کند. با این اوصاف فکر کرده اگر اکنون ازدواج نکند تا آخر عمر باید تنها بماند و به‌اصطلاح خودمانی‌تر بترشد. کسی به او یاد نداده ازدواج بد، بدتر از تنهایی است. شاید سپیده می‌ترسد یک روز به سرنوشت مهاجران افغان مبتلا شود و او را درحالی‌که کسی را ندارد از شهر و کشوری که همۀ عمر در آن زیسته بیرون کنند و در تنهایی و بی‌کسی به وطنی برگردد که از آن چیزی نمی‌داند.

فقر با انسان‌ها چه می‌کند، دختر تحصیل کرده که فرهنگی غلط او را مجبور می‌کند با شخصی اشتباه ازدواج کند که مبادا تنها بماند. خانواده‌ای که خوشبختی دختران را تنها در ازدواج خلاصه می‌‌کنند. جهانی‌که با تعیین معیارهای سخت‌گیرانۀ زیبایی، امید را از افراد فاقد آن ویژگی‌ها می‌رباید و دخترانی که رویاهایشان را زنده زنده به خاک گور می‌سپارند و لباس سپیدشان آغازگر بختی سیاه می‌شود.

 مردی پیر و همسری جوان که با کتابش خداحافظی می کند.

با افسوس به یاد شعری از میرزادۀ عشقی افتادم:

بی‌بضاعت دختری، علامۀ عهد جدید

داشت بر وصل جوانِ سرو بالایی امید

لیک چون بیچاره، زر در کیسه‌اش بُد ناپدید

عاقبت هیزم‌فروش پیر سر تا پا پلید

کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید

از میان دکه، کیسه‌ کیسه، زر بیرون کشید

مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید

احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید

از تو شد این نامناسب ازدواج!

احتیاج ای احتیاج

دختری در چنگال دیو احتیاج
comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.