مغز در عصر اطلاعات
چطور دادههای زیاد، قدرت تحلیل را کم میکند؟
انگار این روزها مغزمان مثل اتاقی شده که دَرش همیشه باز است. هرکس، هرچیز، هر صدایی میتواند وارد شود. خبرها، تحلیلها، آمار، توییتها و شایعهها… همه بیدعوت میآیند و روی هم انباشته میشوند؛ آنقدر که فراموش میکنی چرا اصلاً این اتاق ساخته شد.
قدیمترها دانستن لذت داشت. مثل پیدا کردن چشمهای در بیابان. جرعهجرعه مینوشیدی و طعمش را حس میکردی. حالا اما آب از همهجا میجوشد و سرازیر میشود، و تو تشنهتر از همیشه نمیدانی از کدام بنوشی.
دادهها میریزند. بیوقفه. مثل بارانی بیپایان و ما چترهایمان را گم کردهایم. آنقدر خیس شدهایم که حتی یادمان نمیآید چرا روزی برای یک قطره به آسمان چشم دوخته بودیم.
مشکل این نیست که کم میدانیم. مشکل این است که در میان این همه دانستن، وقت فکرکردن را گم کردهایم. هر جملهای ناتمام میماند. هر ایدهای نیمهجان، چون بلافاصله ایدهی بعدی، خبر بعدی بر سرش آوار میشود. در این عصر، قدرت تحلیل شبیه فانوسیست که در مه غلیظ نورش گم میشود. فانوس هنوز همان است، اما مه از جنس داده است. از جنسیست که همچون پردهای پیرامونمان را پوشانده، که دیگر حتی مسیر سادهی «چرا» تا «چگونه» پیدا نمیشود. گاهی فکر میکنم مغزمان خسته نیست از کار زیاد، خسته است از شروعهای بیپایان. هر روز، در هزار مسیر سرگردان میشود و هیچکدام او را به جایی نمیرسانند. ما در میانهی این دریای بیکران اطلاعات، شناگرانی بیساحل شدهایم. نه جایی برای استراحت هست، نه نقطهای برای تماشا. همهچیز، موج است؛ موجی که مدام میآید و ما بیآنکه حتی به موجی که پشت سر گذاشتیم فکر کنیم، دستوپا میزنیم برای موج بعدی.

کسی به ما نگفت که سیل دانستن، میتواند همانقدر خطرناک باشد که بیخبری. کسی نگفت ذهن مثل زمین اگر باران بیوقفه ببیند، بهجای شکوفه دادن، غرق میشود. حالا گاهی وسط روز وقتی گوشیام در دستم است و انگشتهایم بیهدف بالا و پایین میروند حس میکنم که دیگر چیزی را نمیخوانم؛ فقط میبلعم. و بلعیدن با فهمیدن، فرق دارد. فهمیدن زمان میخواهد، مکث میخواهد. اما بلعیدن فقط پر میکند بیآنکه چیزی درونت بسازد. و این است آن خستگی پنهانِ عصر ما؛ نه خستگی از تلاش، بلکه خستگی از پر بودنِ مداوم. از اینکه ذهنمان حتی یک روز، حتی یک ساعت، خالی نمیشود تا بتواند چیزی را با دستهای خودش از ابتدا بسازد. شاید علاجش کمتر دانستن نباشد، بلکه یاد گرفتنِ بستن در اتاق. گاهی باید جرئت کنیم پنجرهها را ببندیم، چراغی کوچک روشن کنیم و با همان مسیر را ببینیم. در جهانی که همه فریاد میزنند، قدرت واقعی نه در شنیدنِ همهٔ صداها، که در انتخاب صداییست که ارزش شنیدن دارد. و در نهایت هنر بزرگ ما در عصر اطلاعات این نباشد که«بیشتر» بدانیم بلکه اینکه چطور بدانیم. چطور بگذاریم هر دانستهای، مثل بذر، جایی امن در خاک ذهنمان پیدا کند و وقت کافی داشته باشد تا جوانه بزند. زیرا اگر همهچیز را بیوقفه بکاریم، هیچچیز رشد نخواهد کرد. گاهی حس میکنم ذهن، مثل کمدیست که هر روز پر میشود. لباسهای تازه روی لباس های قدیمیتر میافتند، کتابها روی کتابها، جعبهها روی جعبهها… آنقدر که حتی اگر بخواهی چیزی را پیدا کنی، باید همه را بیرون بریزی و دوباره مرتب کنی. اما چه کسی فرصت این مرتبکردن را دارد؟
در کودکی دانستن بوی کشف میداد. هر خبر تازه، پنجرهای بود که رو به آسمانی ناشناخته باز میشد. حالا اما پنجرهها آنقدر زیاد شدهاند که دیگر نمیدانیم از کدام باید به بیرون نگاه کنیم. و بدتر از آن، دیگر حتی جرئت نگاه کردن نداریم؛ زیرا چشمهایمان از هجوم تصویرها تار شدهاند. در این هیاهوی بیپایان، جایی برای سکوت باقی نمیماند. و سکوت همان خاکیست که هر فهمی باید در آن ریشه بدواند. بیسکوت هر دانستهای سطحی میماند. مثل بذرهایی که بر سنگ میافتند و با اولین باد میروند. گاهی خیال میکنم که ذهن در اصل برای این همه بار ساخته نشده بود. مثل اسبی که باید در دشت بتازد، اما او را در شهری شلوغ میان ماشینها و چراغها، رها کردهاند. او هنوز میتواند بدود اما دویدنش بیمعناست، بیجهت است. هرچه هم که بتازد، مقصدی نیست. و این همان جاییست که قدرت تحلیل کمرنگ میشود؛ نه به این خاطر که مغزمان تنبل شده، بلکه چون مسیرها بیش از حدند و ما درست مثل رهگذری که در چهارراهی گیر کرده، فقط ایستادهایم و نگاه میکنیم، بیآنکه قدمی برداریم.

باید یاد بگیریم که از این چهارراه عبور کنیم، هرچند به سمت اشتباه برویم، زیرا اشتباه رفتن، دستکم تجربه میآورد؛ اما ماندن، فقط غبار. ما فرزندان دورهای هستیم که «دانستن» دیگر به معنای «فهمیدن» نیست. و اگر روزی بخواهیم این دو را دوباره به هم برسانیم، باید شجاعت خاموشکردن هزار صدا را پیدا کنیم تا بتوانیم یکی را با تمام جان بشنویم. امید است روزی برسد که ما دوباره به انتخابِ آگاهانه برگردیم؛ روزهایی که خودمان تصمیم میگرفتیم چه بخوانیم، چه بشنویم، چه باور کنیم. نه بر اساس الگوریتمهایی که بیوقفه برایمان نسخه میپیچند، بلکه بر اساس عطشی که از درون میجوشد. شاید آن روز بفهمیم که قدرت تحلیل نه در انباشت داده، که در مهارتِ کاستن است؛ در جسارتِ گفتنِ «نه» به انبوهی از چیزهایی که وسوسهمان میکنند. مثل باغبانی که میداند همهٔ بذرها را نمیشود کاشت. ما هم یاد میگیریم که ذهن، خاکی محدود دارد و هر بذر تازهای به معنای فداکردن جای بذر دیگریست. و چه رهایی بزرگیست آن لحظه که بفهمیم بعضی دانستنها را باید جا بگذاریم تا فرصتِ فهمیدن برایمان بماند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.