VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

naria

@naria

دانشجوی تاریخ

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

امروز هم به فکر دیروز

دلتنگی برای روزهای رفته

بچه که بودم لحظه‌شماری می‌کردم زودتر بزرگ شم. بیشتر بچه‌های دنیا همین آرزو رو دارن. 
اما من وقتی بزرگ شدم دلم برای بچگیم تنگ شد. آرزوم عوض شد، حالا دیگه می‌خواستم دوباره برگردم به کودکی!
به همین خاطره که دوست دارم یکی رو صفحه‌ی زندگیم بنویسه: چند سال قبل…

در یک سو کودکی شاد با موهای فرفری در حال بازی در پارک، و در سوی دیگر، مردی مسن در سکوت یک قطار شهری، هر دو در حال حرکت در مسیر زندگی.

از یه سنی به بعد متوجه شدم زندگی، فقط اون شیرینی‌ها و قشنگی‌های بچگی نیست. یاد گرفتم، نمی‌تونم برای هر چیزی به پدر مادرم تکیه کنم. باید خودم تلاش بکنم، خودم آستینامو بالا بزنم و به هدفم برسم.

 دنیای بزرگترا خیلی فرق داشت. دیگه از اون مهربونی‌های بچه‌ها خبری نبود‌. آدما برای هر کاری که بخاطرت انجام می‌دادن یه چیزی می‌خواستن. کمتر کسی بود که بی‌منت بهت کمک کنه. توی این جامعه بیشتر منفعت طلبی دیده می‌شه.

 در خیابان‌ها که قدم می‌زنم بی اعتنایی به چشمم می‌آید. چند درصد مردم به جز دلواپسی خودشون به فکر مشکلات بقیه‌ان؟ چند نفر متوجه پیرزن نابینای کنار خیابون میشن؟ و چند نفر از اونایی که متأسف شدن، میرن کمک پیرزن؟

هر روز آدم‌های مختلفی رو می‌بینم و به اون چشم‌های خسته و لب‌هایی که لبخند نمی‌زنن خیره می‌شم. بعضی از اونها من رو یاد ربات‌های بی‌احساسی می‌‌اندازن که فقط برای رسیدن به هدفشون برنامه ریزی شدن.

گاهی اوقات احساس می‌کنم که سختی‌های زندگی تو این جامعه من رو بلعیده. اما به این فکر می‌کنم که هنوز زندگی ادامه داره و به خودم امید می‌دم که یه روز می‌تونم این تلخی‌ها رو به شیرینی تبدیل کنم. راستش رو بخوای، وقتی فهمیدم بعضیا صندلی کنکور رو می‌خرن، یا اصلاً سؤالا رو از قبل دارن. بیشتر تلاش کردم که قبول بشم. مادر بزرگم میگه: خدا اون بنده‌هایی رو دوست داره که بهشون سختی میده و از پس اون سختی‌ها بر میان. این جمله رو وقتی بهم گفت که غرق توی مشکل بودم انگار خدا جلوم یه دیوار از بتن ساخته بود و یه قاشق پلاستیکی داده بود دستم و بهم گفت بکن. اونجا بود که این حرف رو از مادر بزرگم که شنیدم گفتم درِ خوشبختی هم یه روزی جلوم باز می‌شه پس ادامه میدم.

 وقتی که وارد مترو میشم خستگی تو صورت همه موج میزنه. فکر هر مردی دنبال پوله، دنبال اینکه چجوری می‌تونه زندگیش رو بچرخونه. نمی‌خواد شب خجالت‌زده وارد خونه بشه. شاید خیلی‌هاشون بر این باورن که هر چی پول بیشتر، زندگی بهتر. انگار بیشتر از روش کسب درآمد، به خود پول و میزان درآمدشون فکر می‌کنن. مثل کسی که برای شروع تجارتش سراغ نزول می‌ره.

جامعه جوری شده که مرد و زن کنار هم کار میکنن تا از پس خرج و مخارج بر بیان. انگار خواسته‌ها و اهداف به قدری مسیر رسیدن بهشون سخت شده که همه‌ی فکر انسان‌ها، تلاش برای رسیدن به اون‌هاست‌.

 گاهی اوقات حضور تو جامعه مثل زندانی شدنه. انگار مشکلات میشن همون میله‌های زندان که جلوی خوشبختی رو گرفتن. اما نباید از پشت میله‌ها با حسرت به بقیه نگاه کنیم. باید یه دنیای بهتر ساخت.

 فشار مشکلات خیلی‌ها رو بی انگیزه کرده. از کسایی حرف می‌زنم که گوشه‌ی خونه نشستن و دلیلی برای تلاش کردن ندارن.

 این دنیای بزرگ‌ترهاست. دنیایی که باعث شده همه‌مون از اون آرزوی بچگی پشیمون بشیم و بگیم: کاش برمی‌گشتیم... بزرگ شدن مسئولیت سنگینی داره و راهی برای برگشت وجود نداره. محکومی به حرکت، به تلاش، به سختی کشیدن.

این جاده زندگی، پیچ و خم زیاد داره، گاهی سر بالاییه، نفس آدمو می‌گیره. ولی اون منظره‌های قشنگ بالای کوه رو دیدی؟ اونا رو فقط کسی می‌بینه که تا تهش بره. پس نایست! خدا هم اون بالاست، دستت رو می‌گیره.

اما چند درصد از مردم جامعه گوششون به این حرف‌ها بدهکاره؟ 

برای همینه که می‌گم دلم برای کودکیم تنگ شده...

برای یادگرفتن بابا آب داد، برای بوی ناهار مامان توی خونه وقتی خسته از مدرسه میام، برای قصه‌های شب بابا، برای بازی کردن با دوستام، برای یه دورهمی خونوادگی بدون گوشی، برای…

 چقدر دلم تنگ شده. ولی خب حالا می‌دونم که نمیشه کاریش کرد؛ آدما در هر صورت یه روز بزرگ میشن. و اون روز، باید بچگی رو به صندوق خاطرات ذهن سپرد و وارد یه دنیای جدید شد...

 

کاری از دل جامعه…

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

mafaj
مافاج

3 هفته پیش

comment more-options

حرفای حقی بود...