VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Aftabgardoon

@Aftabgardoon

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

خانه‌ای که روی ابرها ساخته بودم

حکایت رویاهای نوجوانی

اگر می‌شد به گذشته سفر کرد و به اتاق آن دختر سیزده ساله سرک کشید، مرا می‌دیدید که گوشه‌ای کز کرده‌ام و میان صفحات یک رمان عاشقانه گم شده‌ام. بزرگ‌ترین تفریح آن روزهایم همین بود؛ ساعت‌ها می‌نشستم و خودم را غرق در آغوش‌های پرمهر، بوسه‌های آتشین و فداکاری‌های شاعرانه‌ای می‌کردم که انگار از دنیای دیگری آمده بودند.

رمان‌ها، داستان‌های تکراری اما شیرینی داشتند: ماجرای خدمتکار یتیم و تنهایی که دل ارباب مغرور و ثروتمندش را می‌برد؛ داستان دختر سرکش و زبان‌درازی که با نقشه‌های خنده‌دارش، استاد یا همکلاسی مغرورش را سر عقل می‌آورد؛ یا حکایت دختری که برای هزینه‌ی عمل جراحی عزیزش، تن به یک ازدواج مصلحتی می‌داد و در نهایت، عشق حقیقی را پیدا می‌کرد.

آنقدر از این قصه‌ها خوانده بودم که ذهنم تبدیل به کارخانه‌ی خیال‌پردازی شده بود. هر شب با رؤیای نیمه‌ی گمشده‌ام به خواب می‌رفتم؛ همان شاهزاده‌ای که قرار بود در پانزده سالگی قلبم را تسخیر کند و مرا با خودش به قلعه‌ی رؤیایی آرزوهایم ببرد. در این رویا، من دختری باوقار بودم که مردی جوان و خودساخته، در خیابان عاشق نجابتم می‌شد و طولی نمی‌کشید که ما بعد از کلی فراز و نشیب، زندگی عاشقانه‌مان را شروع می‌کردیم، بچه‌دار می‌شدیم، نوه‌دار می‌شدیم و موهایمان را کنار هم سفید می‌کردیم. در آن دوران در خیال من ۱۵ سالگی برابر بود با بزرگ شدن و آمادگی برای همه چیز.

اما این قصه‌ی زیبا، ترک‌هایی داشت که آن روزها به چشمم نمی‌آمد. بزرگ‌ترین مشکل این بود که محتوای این رمان‌ها، مثل سرابی در بیابان، از واقعیت فرسنگ‌ها فاصله داشت. یکی از اولین ترک‌های این دیوار شیشه‌ای، عادی‌سازی و حتی ترویج ازدواج در سنین پایین بود. قهرمان داستان در پانزده سالگی به اجبار ازدواج می‌کرد، اما خیلی زود عاشق می‌شد و همه‌چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت. خبری از بی‌تجربگی، خامی و مشکلات یک انتخاب زودهنگام نبود. همین شد که برای من هم پانزده سالگی، سنی جادویی به نظر می‌رسید. می‌خواستم در همین سن عاشق شوم و ازدواج کنم، اما تمام تصورم از ازدواج، یک لباس عروس با تور بلند، حرف‌های عاشقانه‌ای که قرار بود هر لحظه از همسرم بشنوم و آغوشی بود که وقت دلتنگی پناهم دهد شده‌بود.

عشق حقیقی

مسئله‌ی دیگر، آن عشق آتشینی بود که گویی هیزمش تمام‌نشدنی بود. هر روز که می‌گذشت، این آتش شعله‌ورتر می‌شد و هیچ روزی بدون بوسه، آغوش و کلمات محبت‌آمیز به شب نمی‌رسید. قهرمان رمان همیشه هدایای منحصربه‌فرد می‌خرید و دختر داستان، همیشه بی‌نقص بود؛ لباس‌های زیبا و غیرتکراری، موهای آراسته و آرایشی ملیح... هیچ‌کس به من نگفته بود که زندگی واقعی، بوی یاس و پیازداغ را با هم دارد. کسی نگفته بود که مردها گاهی خسته‌تر از آن هستند که حوصله‌ی عاشقی داشته باشند و شاید پرحرفی تو، به جای بوسه، به یک دعوای کوچک ختم شود. جایی ننوشته بود که ازدواج، بیش از آنکه یک تابلوی عاشقانه باشد، کوهی از مسئولیت است. با همین افکار، هر بار که در خانۀ پدری دلخوری پیش می‌آمد، آرزو می‌کردم آن شاهزاده زودتر از راه برسد و مرا از این «خانه» نجات دهد؛ غافل از اینکه قرار نیست با همسرم هیچ اختلاف نظری نباشد.

مسئلۀ مشترک دیگر رمان‌ها این بود که قهرمان‌ها در خانه‌هایی زندگی می‌کردند که انگار توسط فرشته‌های نامرئی اداره می‌شد. همیشه چند خدمتکار در خانه حاضر بودند و خانم خانه آنقدر وقت آزاد داشت که به خودش برسد، بی‌دردسر کار کند و هرگز مجبور نباشد با تن خسته، خانه را تمیز کند. وقتی هوس می‌کرد برای غافلگیر کردن همسرش کیک بپزد، تمام مواد اولیه در یخچال پیدا می‌شد. من نمی‌دانستم اگر به خانه نرسی، کسی نیست که آن را برایت مرتب کند. اگر آشپزی نکنی، گرسنه می‌مانی و برای تهیه کردن مایحتاج خانه، باید ساعت‌ها وقت بگذاری. حتی اگر تمام کارها را با همسرت نصف کنی و خودت هم شاغل باشی، باز هم آنقدر کار برای انجام دادن هست که شب‌ها از فرط خستگی، بی‌هوش شوی.

در این رمان‌ها، شاهزاده‌ی قصه معمولاً مدیر یک شرکت بزرگ بود اما انگار کار چندانی نداشت. هر وقت دختر داستان اراده می‌کرد، خودش را در یک چشم به هم زدن می‌رساند. اما در دنیای واقعی، برای پرداخت اجاره‌خانه، خریدن گوشت و رفتن به رستوران، باید عرق ریخت. یک مرد، چه مهندس باشد، چه پزشک یا نجار، نمی‌تواند همیشه کنارت باشد، چون اگر کار نکند، چرخ زندگی نمی‌چرخد.

دانشگاه هم در این کتاب‌ها، بیشتر شبیه یک سالن آشنایی مجلل بود تا یک مرکز علمی. دخترها برای به دست آوردن دل استاد جوان و خوش‌تیپ با هفت قلم آرایش رقابت می‌کردند و پسرها مدام به دنبال رابطه‌های جدید بودند. اما در واقعیت، استاد جوان خوش‌تیپ کمتر در دانشگاه‌ها پیدا می‌شود و اگر بشود آنقدرها هم ثروتمند نیست اگر هم رابطه‌ی عاشقانه‌ای شکل بگیرد، آنقدرها پررنگ نیست که همه‌چیز را تحت‌الشعاع قرار دهد.

این رمان‌ها، نقشه‌های گنجی را به دست ما می‌دادند که به سرزمینی خیالی ختم می‌شد. آن‌ها با ایجاد انتظارات غیرواقعی، نوجوانان را از حقیقت زندگی دور می‌کنند و چه بسا باعث شوند دختری در سنین حساس نوجوانی، با توهم عشق، در دام مشکلاتی بیفتد که آینده‌اش را تلخ کند.

اگر روزی صاحب دختری شوم، تلاش می‌کنم ذائقه‌اش را با قصه‌هایی پرورش دهم که به او پرواز کردن را یاد بدهند، نه اینکه برایش قفسی طلایی بسازند. محتواهایی که در آینده، به جای اندوه و پشیمانی، برایش قدرت و شناخت به ارمغان بیاورند.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.