چیه این مرگ لعنتی!
کافی است وسط مهمانیای، مجلسی، دورهمی دوستانهای، موقع بگو بخند یا حتی غذا خوردن، چیزی در حد اشارهای گذرا، شما را یادش بیندازد. تمام است. «الفاتحة مع الصلوات»!
![تصویری از قبور بهشت زهرای تهران. عکس از نگارنده](https://vminds.info/public/images/articles/2024/12/88td7x2rcerl_169.jpg)
نمیدانم تا به حال پیش آمده دلتان برای عزیزی که از دست دادهاید، چنان تنگ شود که دنیا با همه متعلقات و آدمهایش، بدون او رنگ ببازد. انگار بختک افتاده باشد روی سینهتان. جوری که حس کنید افتادهاید توی یک قفس بزرگ که با همه وسعتش، نفستان تویش گرفته. در تنگنای آن و فشار میلههایش خفه میشوید.
من تازگیها بارها این شکلی شدهام. بعد از مرگ پدرم این قضیه خیلی هم عود کرده. یکهو بی هوا، بیبهانه، یادش میافتم. طورِ بدون چاره و وحشتناکی، دلتنگش میشوم. جوری که دیگر گریه کردن و غصه خوردن جواب نمیدهد.
آخ آخ آخ... نگویم برایتان. تمام وجودت درد میگیرد. فشرده میشود. این غمِ «مرگ» به هیچ صراطی مستقیم نیست. آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا! خاطرات جگرگوشه درگذشته، در پکیج تصویری جمع و جوری که مدت زمانش شاید به چند ثانیه نرسد، در ذهن مرور میشود، اما ساعتها در جانت رسوب میکند و میسوزاند.
حس میکنی دنیا بوده و آن بشر خاص و منظور. حالا هم که گذاشته و برای همیشه رفته، هر چی چشم میدوانید دور و اطراف، بلکه بدلی، آدم مشابهی، چیزی، کس و کاری پیدا کنید و جایش بگذارید، دست از پا درازتر برمیگردید سر خانه اول. بعد یک رفتارهای دیوانهواری گریبانگیرتان میشود. میگردید ببینید آخرین بار کِی بهش زنگ زدهاید یا او کِی شمارهٔ شما را گرفته بوده. یا اینکه اصلاً چقدر، چند دقیقه با هم حرف زدهاید. خدا نکند آخر عمر بستری بوده باشد. میزند به مخیله آدم، یواشکی برود بخشی که بستری بوده، یک نظر بیندازد، خدا را چه دیدی، شاید روی همان تخت زیر ملحفه سفیدی چشم بر هم گذاشته باشد. میدانم! دیوانگی نابهنجاری است، ولی خب...!
تصویرش اول جلوی چشمانتان جا خوش میکند و طولی نمیکشد که همهجا میبینیدش. گاهی حس میکنید روی مبل کناریتان نشسته و در آرامش نگاهتان میکند. شبیهش را توی صف نانوایی، شکل عابری در معبری و یک نفر در مرکز خریدی، جایی تشخیص میدهید.
نگویم برایتان. خیلی اوضاع درامی میشود. تازه اینها قصههای وقت بیداری بود. حتماً که در خواب هم هر از گاهی او را خواهید دید. اغراق نکنم، گاهی زندگی را مختل میکند.
قدیمیها راست میگفتند همه چیز چاره دارد، الا «مرگ». «مرگ» یعنی طرف از یک تاریخ لعنتی مشخصی، دیگر وجود و ماهیت و جسمیت ندارد. همه چیزش ناگهان دود شده رفته هوا. شده روح و ساکن منطقهٔ مرموزی که برای ما ناکجا محسوب میشود. دیگر نه میتوانی صدایش را بشنوی، نه قربان صدقهاش بروی و نه وقت تکدر، بغل بگیری و بوسش کنی.
زخمش همیشه ناسور میماند. خیال خوب شدن هم ندارد انگار. به قول قیصر امین پور «گاهـی گمان نمیکنی ولی خوب میشود، گاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…».
کافی است وسط مهمانیای، مجلسی، دورهمی دوستانهای، موقع بگو بخند یا حتی غذا خوردن، چیزی در حد اشارهای گذرا، شما را یادش بیندازد. تمام است. «الفاتحة مع الصلوات»! کل قضیه کوفتتان میشود. کسی چه میداند. شاید یواشکی قطره اشکی هم آمد نشست گوشه چشم که باید مراقب باشی کسی از جماعت نبیند تا مبادا پیش خودش بگوید «این یهو چش شد؟!». دیدهام که میگویم!
خلاصه وضع عجیب ناجوری است. دلتنگی غریب لاعلاجی. دیگر خبری نیست از «مرگ مال همسایه است» که مدت کوتاهی غمگینت کند و بعد بی خیال! خیلی هم عزیز باشد، چی بشود سالی- ماهی گوشه ذهنت کمی از یادآوریاش دمغ و پکر شوی. نخیر! این یکی حالا حالاها هست و خطرش هر لحظه در کمین. خطر افسرده شدن. پاک روحیه از دست دادن. مأیوس شدن و هزار حس بد دیگر.
آنکه رفته احتمالاً خلاص شده و آنکه مانده، درمانده.
واقعاً چیست این مرگ لعنتی که دوا نمیشود!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.