VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Ghojeh1358

@Ghojeh1358

نویسنده رمان و داستان کوتاه - نویسنده هفتگانه جنایی و معمایی داوطلبان مرگ - من معتقدم نوشتن، زندگی در دنیایی موازی است مثل شناور شدن در موج

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

سریال «باز مدرسه‌ام دیر شد»

جذابیت‌های یک نوستالژی دههٔ شصتی

دوران کودکی همیشه با لحظه‌های خاطره‌انگیز ما گره‌خورده است. توگویی این لحظه‌ها با تو می‌آیند، با تو رشد می‌کنند و با تو به آینده می‌روند. شاید هرگز نمی‌دانستم که یک روز می‌نشینم و در یک عصر سرد پاییزی خاطره‌ای شیرین را با دیگران به اشتراک می‌گذارم. من معتقدم دههٔ شصتی بودن مزایای زیادی دارد مثل داشتن خانه‌های ویلایی و بازی توی حیاطشان، مثل جمع‌کردن عکس آدامس‌ها و تمبرها توی آلبوم‌های رنگی یا پیاده رفتن تا مدرسه و دویدن به سمت خانه بعد از کلاس درس برای دیدن سریال موردعلاقه‌ات. این حس خوب مرا بر آن داشت تا یکی از دوست‌داشتنی‌ترین سریال‌های ایران را مرور کنم. سریالی که توی ذهن‌های ما نشست و با ما همراه شد، شد دوست لحظه‌های کودکی‌مان.

 

غصه‌ها و شادی‌ها در باز مدرسه‌ام دیر شد
غصه‌ها و شادی‌ها در باز مدرسه‌ام دیر شد

 

حکایت ساده دیر رسیدن به مدرسه چطور یک سریال شد

گاهی برای ساخت یک سریال یا فیلم نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان گرد هم می‌آیند و مدت‌ها اندیشه و تفکر می‌کنند تا یک اثر خلق شود اما گاهی یک اثر با درون‌مایه‌ای ساده و خلاقانه سبب ایجاد یک اثر دوست‌داشتنی و جذاب می‌شود. اینجاست که همه‌چیز درگرو نقش‌آفرینی هنرپیشگان است. اینجاست که یک نوستالژی در ذهن من و تو شکل می‌گیرد. این را باید قدرت هنر هفتم در خاطره سازی دانست.

سریال «باز مدرسه‌ام دیر شد» با پرداختن به یک موضوع ساده اما مهم نظر مثبت بسیاری از بینندگان دهه ۵۰ و ۶۰ را جلب کرد. پرداختن به موضوعی که آن روزها یک دغدغه بود و حالا بیشتر یک خاطره است. در دوران قدیم بچه‌مدرسه‌ای‌ها به دلایل مختلف، دیر به مدرسه می‌رسیدند. شب‌نشینی‌های فامیلی، بازی در کوچه‌ها و خستگی، نبود آلارم گوشی موبایل، نبود وسیلهٔ نقلیه یا سرویس حتی بازیگوشی در مسیر مدرسه از مهم‌ترین دلایلی بود که این اتفاق دلهره‌آور را رقم می‌زد. من خودم بارها دچار این مشکل شدم و دیدن این سریال به‌نوعی احساس همدردی و تلاش برای رفع مشکل بود. شاید به همین دلیل این اثر هنوز هم باعث می‌شود تا قلب شما به تپش بیفتد و دچار استرس شوید انگار که اتفاقاتش همین حالاست و همین لحظه نه چهل سال قبل. حالا کمتر به چنین موضوعاتی پرداخته می‌شود. حالا همه‌چیز مدرن شده است و به‌روز، دیگر کمتر کسی صبح خواب می‌ماند. حالا دغدغه بچه‌ها آخرین بازی در گوشی موبایل است و داشتن آخرین‌مدل پلی‌استیشن. انگار که میان ما و نسل جدید یک دنیا فاصله وجود دارد، فاصله‌ای عمیق و دور و دراز. 

 

خالقان این اثر از دیروز تا امروز

این سریال ایرانی در سال ۱۳۶۲ به کارگردانی حسین افصحی و تهیه‌کنندگی مهناز جهانگیری و با موسیقی محمد شمس ساخته شد. ریتم تند موسیقی‌اش با قدم‌های محسن همگام شد و اثربخشی داستان را صدچندان کرد. هنرپیشگان این اثر اکبر عبدی (محسن)، اسماعیل داورفر (پدر محسن)، مهین شهابی (مادر محسن)، عنایت‌الله شفیعی (مرشد) و مجید رزاز (بچه‌مرشد) بودند و باید گفت همه این افراد به بهترین شکل نقش خود را ایفا کردند. 

 

درس‌هایی ساده اما مفید
درس‌هایی ساده اما مفید

 

ملموس بودن سریال، باعث شد بچه‌ها با شخصیت‌های داستان ارتباط برقرار کنند و این کمک کرد تا راه‌حل‌ها در ذهنشان بنشیند و راهکار زندگی‌شان شود. گاهی با دیدن این سریال غرق در اضطراب می‌شدیم اما مرشد و بچه‌مرشد کمک‌مان می‌کردند تا فکرهایمان را روی‌هم بگذاریم و مشکل را حل کنیم. این اثر نصیحت‌گویی و سخنان کلیشه‌ای نداشت به همین دلیل کودکان آن را پذیرفتند و باورش کردند. 

شفیعی بازیگر نقش مرشد در آن سال‌ها ۳۱ ساله بود و حالا ۷۱ ساله است. او از خاطرات این سریال می‌گوید: «خانم جهانگیری مرا به‌عنوان مشاور به کار دعوت کرد، اول قرار بود یک پسربچه در این سریال بازی کند اما من پیشنهاد دادم بهتر است برای متفاوت شدن کار از یک بازیگر متفاوت استفاده کنیم، بازیگری که زیاد بچه نباشد و درعین‌حال شیرین و دوست‌داشتنی هم باشد و چنین شد که به اکبر عبدی رسیدیم. حضور او باعث موفقیت سریال شد. آقای عبدی هم از همه توانایی‌های خودش استفاده کرد و این نقش را به‌یادماندنی کرد.»

چهره‌اش پیر و شکسته شده است. موهای سپیدش از گذر تند روزگار می‌گوید. او مکثی می‌کند و با لبخندی معنی‌دار ادامه می‌دهد: «سریال اصلاً شعاری و گل‌درشت نبود. نصیحت‌ها در قالب اتفاقات قصه و شخصیت‌ها به بچه‌ها ارائه می‌شد، به همین دلیل بچه‌ها آن را دوست داشتند. این رمز موفقیت ما بود برخلاف فیلم‌های امروزی که گاهی آن‌قدر کلیشه‌ای و تکراری‌اند که خسته‌ات می‌کنند.» 

اکبر عبدی در آن سریال ۲۳ ساله بود و حالا ۶۳ ساله است اگرچه پیرتر از شفیعی به نظر می‌رسد. او توی فکر می‌رود و با صدایی خسته اما پراحساس می‌گوید: «حکایتش ساده بود، ساده‌تر از آنچه تصورش را بکنیم. این داستان خوب و آموزنده بود مثل یک کلاس درس، مثل یک کارگاه آموزشی. هنوز هم از یادآوری آن روزها غرق در شعف و شادی می‌شوم.»

باید بگویم یکی از مهم‌ترین شاخصه‌های این فیلم، حضور دو هنرپیشه بزرگ و پیشکسوت در نقش پدر و مادر محسن بود. برای همه ما خنده‌های دوست‌داشتنی‌شان حتی نگرانی‌ها و اخم‌هایشان واقعی و دل‌نشین بود. پدر و مادری که تلاش می‌کردند فرزندشان را از این مشکل بزرگ نجات دهند. مهین شهابی و اسماعیل داورفر حالا دیگر میان ما نیستند اگرچه یادشان در ذهن‌ها مانده است.

و آخرین نفرشان مجید رزاز است که حالا مثل بقیه پیر شده و موهایش کاملاً سفید است. او می‌گوید: «هنوز به خطرم مانده است، لحظه‌به‌لحظه مثل یک خواب زیبا که هرگز از ذهنت نمی‌رود.» 

 

چهره‌های داستان درگذر تند زمان
چهره‌های داستان درگذر تند زمان

 

 آرزو دختر زنده‌یاد مهین شهابی در توصیف نقش مادرش می‌گوید: «مادر آن‌قدر بچه‌‌ها را دوست داشت و آینده‌ آن‌ها برایش مهم بود که اگر بچه بی‌بضاعتی را می‌دید او را به خانه می‌آورد و تا زمانی که نیاز داشت از او سرپرستی و حمایت مالی می‌کرد. شاید به همین دلیل پیشنهاد بازی در این سریال را به مادرم دادند.»

 

حکایت‌های یک دیر کردن

 

تصویر خاطره‌انگیز پشت‌صحنه
تصویر خاطره‌انگیز پشت‌صحنه 

 

من معتقدم خاطره‌سازی کار آسانی نیست. داستان مثل قصه‌های مجید بود و از جنس مردم، ساده و قابل‌درک. شاید قبل از آن هیچ‌کس به چنین موضوعی نپرداخته بود و به‌یک‌باره همه بچه‌ها مقابل صفحهٔ تلویزیون میخکوب شدند. همه می‌توانستند حس ترس و نگرانی محسن را درک کنند و با او همراه شوند. چراکه همه آن‌ها حداقل یک‌بار این تجربه تلخ را داشتند، دیر رسیدن و ایستادن پشت درب مدرسه، اضطراب از تنبیه شدن و عقب افتادن از همکلاسی‌ها. شاید تنها انتقاد من به داستان همین باشد، نگرانی و استرسی که توی دلت می‌نشست و تو را با حرکت تند دوربین و نوای موسیقی همراه می‌کرد که البته حس کودکانه‌ای بود از یک داستان ساده و ملموس، از یک داستان با نمای نزدیک.

انگار همین دیروز بود. هنوز در خاطرم مانده است، نشستم پای تلویزیون که اندکی برفکی بود و خیره شدم به صفحه بزرگش: «محسن تمام راه را یک‌نفس و بدون وقفه دوید اما بالاخره دیر رسید و در بزرگ مدرسه مثل دژی غیرقابل فتح در برابرش قد برافراشت. هر چه به در کوبید فایده‌ای نداشت و خیس عرق تکیه داد به دیوار. مستأصل بود، ناامید و بغض‌آلود توی کوچه‌ها گشت و رفت میان بچه‌هایی که دور مرشد و بچه‌مرشد جمع شده بودند. مهمان تازه‌وارد را همه شناختند. بچه‌مرشد حرف دل محسن را با صدای بلند گفت و مرشد هر آنچه از ابتدا تا انتها رخ‌داده بود به یاد حاضرین آورد و ماجرا ادامه‌دار شد...»

به یاد دارم که در هر بخش از سریال موضوع تازه‌ای رخ می‌داد و همه تلاش می‌کردند ماجرا را سبک و سنگین کنند تا راه‌حلی پیدا شود. شده بود مثل یک پازل که آخرش خوشحالی بود و حس پیروزی. حتی در خاطرم مانده است که روزی مادرم کنارم نشست و با من همراه شد. هنوز هم وقتی چهرهٔ نگران عبدی را به خاطر می‌آورم بوی مدرسه، بوی اضطراب شیرینش حتی تلخی دیر رسیدنش در ذهنم تداعی می‌شود. 

از همان روز اول، سریال شد دل‌نشین و دوست‌داشتنی. شد از رنگ و بوی خانه‌های حیاط‌دار. راه طولانی مدرسه و برگ‌های خشک پاییزی میان کوچه‌ها، شد خاطره و اشک و لبخند. عجب می‌نشست به دل کودکانه‌مان!

چه روزهای خوبی بود آن روزها، دیر رسیدن محسن و حل شدن مشکلش.

 

حالا دیگر مدرسه‌اش دیر نمی‌شود.
حالا دیگر مدرسه‌اش دیر نمی‌شود.

منابع:

دلگرم

باشگاه خبرنگاران جوان 

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.