دردسرهای ترسآور یک قبرستان مرموز
اگر اعصاب ندارید، این خاطرهٔ تکاندهنده را نخوانید. مخصوصاً در تنهایی و شب هنگام که اصلاً! شوخی خطرناکی است!

مدتی قبل در گشتوگذارم به شمال کشور، سر از قبرستان قدیمی نیمه متروکی درآوردم. مملو از سنگقبرهایی رنگ و رو رفته و اغلب متعلق به چند دههٔ قبل. سنگهایی که خزه و سبزه و گیاهان خودرو از سر و کولشان بالا رفته بودند؛ در حدی که از فرط فرسودگی، گاه حتی تشخیص آنها با تخته سنگی بلااستفاده دشوار بود.
راستی تا یادم نرفته هشدار بدهم که اگر اعصاب ندارید، این خاطرهٔ تکاندهنده را نخوانید. مخصوصاً در تنهایی و شب هنگام که اصلاً! شوخی خطرناکی است!
دمدمای غروب بود و هوا هم ابری و مه گرفته. روشن است که نور خورشید خیلی زورش نمیرسید از بین ابرها راهی برای دور کردن سایههای موهوم و اوهام از سر گورستان پیدا کند. قبرستان جایی با فاصله از آبادی و خانهها، در ارتفاع بنا شده بود که برای رسیدن به آنجا باید مسیر کوتاهی را طی میکردی. قبرها عموماً در بینظمی نامحسوسی کنار هم جاخوش کرده بودند. البته از شمعهای اخیراً خاموش شده تا دستههای گل نیمه پژمرده پای بعضی از قبرها، میشد حدس زد اینجا خیلی هم متروکه نیست و هر از چندی رنگ بازماندگان مرحومان را به خودش میبیند. کمی که بیشتر آنجا وقت گذراندم، با قبور جدیدتری آشنا شدم تا کمی ترسِ در حال شکلگیریام از مهجور بودن مکان و احتمال حضور آنچه مایهٔ وحشت آدم توی اینطور جاها میشود، جای خود را به لذت بردن از فضای نسبتاً بکرش بدهد.
دردسرتان ندهم! همینطور که حین قدم زدن و خواندن متن سنگها و کنارزدن گیاهان برای یافتن سنگهای قدیمی در ابعاد کوچک و عجیبتر بودم، بر حسب عادت، شروع به عکاسی از چند سنگ قبر قدمتدار کردم. از مرحوم فلانی درگذشته در دهه ۱۳۲۰ تا مرحومه بهمانی چشم بر دنیا گشوده در خرداد ماه سالی در دو قرن پیش و چشم فرو بسته در مرداد ماه سالی در قرن ۱۳۰۰. نوشتهٔ بعضیها هم چنان زیر باران و باد محو شده بود که انگار از اطراف سقوط کرده.
یک سازه با سقف شیروانی در دل گورستان لحظهای نظرم را جلب کرد. قفل زنگ زدهٔ بزرگی روی در آنجا نشسته بود، اما یک نظر که از لای پنجره به داخل انداختم، قبر عجیبی به شکل سکو به چشمم خورد. ضمن اینکه انگار سایه یا شبحی، در آنی خودش را از دیدم مخفی کرد و پشت قبر پناه گرفت! تنم در یک لحظه یخ کرد و از محل دور شدم.
رفتهرفته حسی غریب و مرموز، تشویش مبهمی به جانم انداخت. یک دلم میخواست بمانم و به قصد یافتن سنگهای قدیمیتر باز در فضای آنجا بچرخم. یک دلم اما نهیب میزد که چیزی ناشناخته و هولناک در پیش است. بهویژه که سرد شدن ناگهانی هوا، تلنگری بود برای یادآوری یک باور و تئوری که حضور موجودات غیرارگانیک و ارواح، باعث تغییر موقت دما و فشار هوا میشود. چیزی که به خاطر آوردنش در آن اتمسفر ترسناک، باعث شد دلم هُری بریزد و تنم لرزهای خفیف بگیرد.

در همین اثنا صدای فریادی بیهوا اندامم را به رعشهای آنی انداخت: «آقا عکس نگیر... نگیر پسر جان... مرد حسابی اصلاً چطوری اومدی تو. در مگه بسته نبود؟!».
پیرمردی ژندهپوش بود و احتمال زیاد از اهالی روستا. با چهرهای پر چین و چروک و عبوس.
راست میگفت. وقتی هوس وارد شدن به آنجا به سرم زده بود، چفت بدون قفل در را خودم باز کردم! جوابی نداشتم جز یک عذرخواهی ساده و گفتن واقعیت.
- «کنجکاوی که نشد دلیل. نباید بیاجازه عکس میگرفتی. اصلاً نباید میومدی اینجا آقاجان. فقط محلیها، اونم توی روشنایی روز اجازه اومدن دارن. برای خودت دردسر درست کردی. اینا دیگه دست از سرت ورنمیدارن! تو که قوم و خویشت اینجا خاک نیستن، نه؟! همون... نباید میومدی»!
بعد پرسشگرانه، با سر به همان بنای کوچک اشاره کرد: «اونجا که ایشالله نرفتی؟!» و وقتی با سر جواب منفی دادم، نفسی به راحتی کشید.
خیلی صبر نکرد تا از جزییات بپرسم و مشخصاً نشانههای وحشت را در چهرهام خواند: «اینا رحم ندارن... به این راحتی ولت نمیکنن. پاک کن زودتر هر چی عکس گرفتی. بجنب! این قبرستون برای غیر بومیا نفرین شدس. از قدیم ندیما اینطور بوده. هر کی هم گوش نکرده و اومده، تا آخر عمر درگیرشون بوده. روح و جن و این جور چیزا».
رنگم شده بود عین گچ دیوار. سرد شدن یکهویی تنم بیدلیل نبود پس... و آن حس مرموز ناشناخته که بچگی کردم و جدیشان نگرفتم.
- «همین چند وقت پیش چند تا جوون شهری که قضیهٔ اینجا رو شنیده بودن، اومده بودن داخل قبرستون. کلی هم مسخرهبازی درآورده بودن و با دعوای اهالی، گذاشتن رفتن. توی جاده ماشینشون رفت ته دره. یکی دیده بود راننده ناغافل حالش بد شده... پنداری جنی شده بود یا همچین چیزی. فرمون رو پیچونده بود سمت دره. شایدم مجبورش کرده بودن بچرخونه. سوخت جزغاله شد ماشینشون. تا کمک برسه هیچی ازشون نموند. بدبخت خانوادههاشون چی کشیدن. یه زمان شایعه شده بود خانوادهها و کس و کارشونم از حمله این بدمصبا در اَمون نموندن! وقت و بیوقت، اغلبم شبا میرفتن توی خونههاشون. آزارشون میدادن. نه این حوالیها... همون توی شهر خودشون».
پیرمرد یک نظر که به چهرهٔ رنگ باختهام کرد، انگار دلش به حال نزار این بچه شهری سوخته باشد، مکث کوتاهی کرد. دستم را گرفت تا کمک کند سرپا بمانم و تا دم در قبرستان لعنتی دوام بیاورم. با این حال از توصیف شرایط مشکوک و رمزآلود آنجا کوتاه نمیآمد: «بیا... بیا تا همین یه ذره آفتاب هم نرفته برو رد کارت. مردم اینجا هم جرأت ندارن بعدِ غروب پا بذارن اینجا! بعضی روستاییا میگن دیر وقت که از سرِ زمین برمیگشتن، توی تاریکی اینجا صدای ضجههای مخوفی شنیدن که تن بشرو میلرزونه. خودمم چند باری که سر شبی ناچار از اینجا رد میشدم یه نورای سفید عینهو ارواح سرگردان دیدم که لابهلای قبرا پرسه میزدن. نگم برات. خیلی هول داشت. اگر پدر و مادر خدابیامرزم زیر خاک اینجا نبودن... غلط میکردم بیام توش. به هفت جدم میخندیدم. خدا بهت رحم کنه».

مرد سالخورده روستایی همین طور یک بند توی دل مرا خالی میکرد و از احوالات وحشتناک محل، برای منِ بیقرار و طاقت از کف داده میگفت و وحشت میساخت.
نزدیک در قبرستان، پیرمرد غیبش زد. انگار از اول نبوده! گیج شده بودم. صدایش اما هنوز توی گوشم بود. به زحمت خودم را کشاندم به سمت کلبهای که با رفقا اجاره کرده بودیم. رنگ و رخ مرا که دیدند و ماوقع را نصفه نیمه شنیدند، زخم زبانها شروع شد. چرا تنها رفتی؟! چرا بی خبر رفتی؟! اصلاً برای چی رفتی آنجا؟!
جوابی جز سکوت نداشتم.
طولی نکشید که اوضاع کلبه بههم ریخت. سر و صداهای عجیب در و تخته و الوار خانه. زوزهٔ باد. باز شدن بیهوای در. خاموش شدن تنها چراغ سقف. همه اینها دست به دست هم داد که بچهها مجاب شوند باید شبانه بزنند به دل جاده تا بلکه از نفرین قبرستان جان سالم به در ببرند. اوضاع اما زمانی بدتر و ترسناکتر شد که... .

خب! کمی صبر کنید. اگر ترسیدهاید و مورمورتان شده، خبر خوش اینکه اینها تقریباً یک ماجرای خیالی بود! فقط همان قدیمی بودن قبرستان و سنگ قبرهایش که عکسهایش را برایتان گذاشتهام واقعیاند. نفرین و اینها همه الکی بود!
به این شکل از روایت در ادبیات «راوی غیرقابل اعتماد» یا «نامطمئن» میگویند. راوی اول شخص فریبکار بدجنسی که در سینما هم کاربرد دارد. حرف راست از دهانش درنمیآید! رکب و کلک میزند و دروغ میگوید! معمول است برای دراماتیک کردن قصهاش، آنقدر داستانسرایی را ادامه دهد تا تماشاگر یا شنونده حسابی گول بخورد! اواخر چاخانهایش هم قضیه را شخصاً لو بدهد و بیتردید ناسزاهایی را به جان بخرد! اگر خیلی عصبی نیستید باید اضافه کنم فرانتس کافکا، لارنس استرن، جان دوول و ... هم از نامدارانی هستند که در ادبیات به این شگرد متوسل شدهاند. نوعی از روایت با راویانی گاه سادهلوح یا دروغگو و اغراقکننده که در صدد است بیشتر از سبکهای مشابه، مخاطب را درگیر خود و ناچار به قضاوت و پرسشگری کند.
خلاصه که هر چه را شنیدید، سریع باور نکنید! بهویژه در هجوم مطالب متنوع این همه رسانهٔ گوناگون در ریتم تند زندگی امروز!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.