چشمهای آینهای ستاره
کودکی که در چهارراه گم شد، اما رویاهایش را یافت
در یکی از کوچه پس کوچههای قدیمی شهر، جایی که بوی نان تازه با بوی خاک و دود در هم میآمیخت، ستاره هر روز صبح زندگیاش را آغاز میکرد. نه با صدای زنگ مدرسه، بلکه با صدای ماشینهایی که از کنارش رد میشدند. مدرسه برایش قصهای دور بود، قهرمانهای قصههایش رانندههای بیتفاوت بودند و بازیهایش شیشههای خیس ماشینها.

ستاره، دختری هشت ساله با چشمانی درشت که انگار تمام غمهای دنیا را در خود جای داده بودند؛ چشمانی که مانند آینه، هر روز تصاویر تلخی از واقعیت زندگی را منعکس میکردند. ستاره کودکیاش را در شلوغی و هیاهوی چهارراهها گم کرده بود.
ستاره نه بازی میکرد و نه درس میخواند، بلکه کار میکرد. شغل ستاره تمیز کردن شیشه ماشینها در چهارراه شلوغ بود. دستهای ظریفش که باید عروسکی را در دست میداشتند، حالا پر از کف و کثیفی بود.
ستاره رویاهای سادهای داشت؛ رویاهایی که رسیدن به آنها برای بسیاری از کودکان آسان بود. او میخواست لقمهای نان و پنیر سیر بخورد، بدون اینکه ترحم یا نگاههای بیتفاوت مردم او را تعقیب کند. و از همه مهمتر، میخواست بتواند یک روز کامل، فقط یک روز، نقاشی کند. نقاشیهایی از باغهای پر از گلهای آفتابگردان، آسمان آبی بیکران و خانهای با سقف شیروانی که گرمای حضور پدر و مادرش در اون موج بزند.
یک روز سرد پاییزی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. ستاره که لباسهای نازکی به تن داشت، از سرما میلرزید. شیشهها آنقدر خیس بودند که پاک کردنشان فایدهای نداشت. ماشینها با عجله و بیتفاوت از کنارش رد میشدند و قطرات باران روی ستاره میچکیدند. در همان لحظه، یک ماشین گرانقیمت کنارش توقف کرد.
ستاره مثل همیشه، با ناامیدی آماده درخواست کمک شد. اما این بار فرق داشت. شیشه پایین آمد و زنی با لبخندی مهربان به ستاره نگاه کرد. زن به ستاره نه پول، بلکه یک ساندویچ گرم و یک جعبه مداد رنگی داد. ستاره با ناباوری به دستان زن خیره شد. انگار این جعبه تکهای از دنیای گمشدهای بود که ناگهان در سرمای خیابان در دستانش ظاهر شده بود. ستاره باورش نمیشد. سالها بود که کسی به او مداد رنگی نداده بود.
ساندویچ را با حرص و ولع میخورد و نگاهش به جعبه مداد رنگی دوخته شده بود. انگار رنگهای داخل جعبه، کمی نور به تاریکی چشمانش میبخشیدند. آن روز، ستاره هیچ شیشهای را پاک نکرد. زیر سایبانی پناه گرفت و شروع به نقاشی کرد. انگار قلم در دستان کوچک و پینه بستهاش، جان تازهای میگرفت. هر خط، هر رنگ، فریاد آرزویی بود که سالها در قلبش سرکوب شده بود؛ آرزوی بازی، آرزوی آغوش گرم پدر و مادرش، آرزوی سقفی امن و خانهای پر از نور.
ستاره نه ماشینهای کثیف میکشید و نه خیابانهای شلوغ. او باغی پر از گلهای آفتابگردان میکشید، با آسمانی آبی و خورشیدی که از ته دل لبخند میزد. در وسط باغ، دختر جوانی با چشمانی پر از شادی ایستاده بود و در کنارش مرد و زنی دستهای دختر را گرفته بودند. آن دختر خودش بود، مرد و زن پدر و مادرش بودند.
اگرچه زندگی ستاره یک شبه تغییر نکرد، اما آن روز، جعبه مداد رنگی بذر امیدی را در قلبش کاشت. بذری که به ستاره یادآوری میکرد که حتی در سختترین شرایط هم میتواند زیبایی را ببیند و رویاها را نقاشی کند. چشمان آینهای ستاره حالا نه تنها تلخی، بلکه نور امید را نیز منعکس میکرد، امیدی که شاید روزی به حقیقتی بزرگ تبدیل شود.ستاره آموخت که زیبایی را میتوان در دل زشتیها یافت، و رویاها میتوانند رشد کنند، حتی در سردترین یا گرمترین فصلها.

وجودِ کودکانِ کار توی خیابانها، واقعیتی تلخ در جامعهی ماست. این داستان، پژواکی از صدای هزاران کودکیه که در سایهی فقر و تبعیض، از حقِ طبیعیِ خود یعنی کودکی کردن، محروم ماندهاند.
کودکان کار، نه یک آمار، بلکه انسانهایی با رویاها و احساساتی عمیقی که جامعه با بیتفاوتی از کنارشون میگذره. وظیفهی ماست که با همدلی، حمایت و تلاش برای ایجاد بستری مناسب برای رشد همهی کودکان، بذرهای امید رو در دلشون بکاریم و به بچهها یادآوری کنیم که حتی در تیرهترین شبها، ستارههای امید، همواره در آسمون سرنوشتشون میدرخشن.
پس اگر جایی این بچهها رو دیدیم به جای اینکه ازشون دور شیم و حس کنیم کنارشون ایستادن زشته، کودکان کار رو به خودمون نزدیک کنیم و دستشون رو بگیریم، این بچه ها جایی که هستن رو خودشون انتخاب نکردن سرنوشت، اونها رو به جایی که هستن رسوند.
وقتی پدر و مادر غرق در اعتیاد باشن یا از پس خرج و مخارج بر نیان یا بچهشون اجباری به دنیا بیاد و هیچ حسی بهش نداشته باشن و دهها دلیل دیگه، دست به فروش بچهها میزنن یا گوشهی جوی آب کودکان رو رها میکنن تا بزرگ بشن یا همونجا بدون غذا جون بدن. برای همینه که تعداد بچههای کار توی این جامعه بیداد میکنه، و آرزوشون میشه اینکه حاضریم بریم پیش پدر و مادرمون که دوستمون نداشتن زندگی کنیم ولی توی خیابون و در هوای سرد و گرم بدون دمپایی، شبها رو روز و روزامون رو شب نکنیم.
داستانی در دل بچههای کار…
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.