چه اندوهبار است تنها بودن میان جمعیتی انبوه
«بوف کور» همهٔ آنچه راوی مینوشت را میبلعید.
صادق هدایت برای من از دوران قدیم حس خاص و قابلاحترامی داشت. مردی که دستنوشتههایش را همیشه همراه خود میبرد و در هر فرصتی با ماشین تایپ در بمبئی، تهران و حتی پاریس تایپ میکرد. اگرچه دنیا با او همراه نبود اما او تلاش کرد تا آثارش روزی بشود شاهکار و بینالمللی. اولین کتابی که از این نویسندهٔ بزرگ و مطرح خواندم «بوف کور» بود. کتابی که به ۳۲ زبان دنیا ترجمه و چاپ شدهاست. باید اعتراف کنم درک این داستان عمیق و فلسفی برای اولین بار کار راحتی نبود و چندین بار آن را خواندم تا دو بخش داستان را دریابم حتی اثر دیگرش بانام «زندهبهگور». در همهٔ این آثار به یک نکتهٔ مهم برخوردم. تلخکامی از خودخواهی اجتماع و تنها بودن در میان جمعیتی انبوه. مقالهٔ «انسان و حیوان» او بر من مسلم کرد که برخلاف تصور جامعهٔ آن زمان، او فردی مهربان، باهوش و دوستدار طبیعت بود. چنانکه در داستان «سگ ولگرد» به این احساس همدردی با سگی تنها و طردشده پی بردم. سرانجام این سؤال ذهنم را درگیر کرد که فردی با این خصوصیات چرا باید دست به خودکشی بزند؟
دربارهٔ نویسنده
«صادق هدایت» نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی در ۲۸ بهمنماه سال ۱۲۸۱ در خیابان کوشک تهران چشم به جهان گشود. روزی سرد و یخزده که هیچکس تصورش را نمیکرد تبدیل به تاریخی مهم و ارزشمند شود. پدربزرگش رضاقلیخان هدایت از رجال دورهٔ ناصری و پدرش رضاقلی اعتضادالملک، رئیس مدرسهٔ نظام بود و مادرش زیورالملک، دختر مخبرالسلطنه. او دوران دبستان را در مدرسهٔ علمیه و دوران دبیرستان را در دارالفنون گذراند. در سال ۱۲۹۸ به دلیل بیماری دچار مشکل بینایی شد و حدود یک سالی از درس و مدرسهاش دور افتاد. با اصرار پدر بلافاصله پس از پایان دورهٔ نقاهت به مدرسهٔ سنلویی فرانسویها در تهران رفت و در ۱۳۰۴ فارغالتحصیل شد. او در اواسط تحصیل در این مدرسه مقالهای در خصوص فواید گیاهخواری بانام «انسان و حیوان» نوشت که متأسفانه مورد انتقاد بسیاری از معلمان و مدیران مدرسه قرار گرفت اگرچه همکلاسیهایش آن را ستودند.
حضور او در میان بچههای متمدن اروپایی سبب گسترده شدن ذهنیات و ایدههای اولیهٔ نگارش داستانها و مقالههایش شد. نوشتههای او نشانگر اعتقاداتش برخلاف عرف جامعه و خودخواهیهای انسانی بود که بهعنوان نمونه میتوان به انزجار او از گوشتخواری و علاقهاش به حیوانات اشاره کرد. سالهای بعد دو اثر بزرگ او بانام زندهبهگور در ۱۳۰۹ و بوف کور در ۱۳۱۵ در بمبئی نگاشته شد لیکن تاریخ نگارش اثر دوم تنها یک روایت است نه واقعیت، چراکه این داستان جسورانه در ایران اجازهٔ چاپ نگرفت و دستنوشتهٔ آن تا مدتها در کیف چرمی اداریاش بود. آثاری که بعدها (نه در زمانی کوتاه) منجر به قرار گرفتن او در لیست نویسندگان سبک ناتورالیسم، رئالیسم و سورآلیسم ایران شد. او هرگز نتوانست در دوران زندگی با شغل مورد علاقهاش که نگارش داستان و مقالههایش بود امرارمعاش کند و همواره از پشت میز نشستن و کار خستهکنندهٔ اداری و کرنش کردن به رجال نظام متنفر بود.
او را باید در زمرهٔ نویسندگانی قرار داد که پس از دوران حیات به شهرت رسیدند. کسی که آثارش در همهٔ دنیا موردتوجه قرار گرفت و الهامبخش ساخت چندین فیلم مطرح دنیا شد، کتاب بوف کور او برای رائول روئیز (کارگردان فرانسوی)، دیوید لینچ (کارگردان آمریکایی) و کارگردانان ایرانی همچون بزرگمهر رفیعا، داریوش مهرجویی و خسرو سینایی موضوع جذابی بود. داستانی خاص و منحصربهفرد با سبکی عمیق، کنکاشگر و مرموز که باید آن را فرا واقع یا بهنوعی گوتیک (Gothic) نامید.
آنچه صادق هدایت گفت و باور داشت
شیوهٔ نگارش او عریان بود و بیپروا، از راوی بخش اول داستان بوف کور که حکایت از زخم دردناک عشقی نافرجام دارد (میان زن اثیری و مرد هندی) یا راوی بخش دوم آن که از خیانت همسر خود دچار دردی جانکاه شدهاست (لکاته و رابطهاش با پیرمرد خنزرپنزری) تا حکایت مردی که در داستان زندهبهگور ناامیدانه و بیهیچ چارهای به خودکشی میاندیشد و حاجی مراد که به رفتارهای زنش بدبین است و مشکوک. او در داستان دیگرش سگ ولگردی را توصیف میکند که از فرط گرسنگی و سرما در گوشهٔ خیابان میان آنهمه عابر سر میان زخمهایش فرومیبرد و جان میدهد، داستانی به سبک دانای کل که از رنج سگی میان انسانها سخن میگوید و کنایه به رفتارهای جامعه با روشنفکرانی چون او دارد. این منزوی بودن، این عدم درک جامعه و سرانجام گرایشهای چپ و گاه فرقههای گمراهکننده او را به سمتوسوی پوچگرایی و ناامیدی کامل کشاند. چیزی که دلیل عمدهٔ تصمیم او برای خودکشی آنهم دومرتبه در زندگیاش شد، بار اول با ناکامی اما بار دوم با موفقیت در آپارتمانش در پاریس با انتشار گاز.
چنانچه پرویز ناتل خانلری در مرداد ۱۳۴۶ در مجلهٔ «سپید و سیاه»، صادق هدایت را «میرزا قلمدون» میخواند که سالهای آخر زندگیاش دیگر صادق هدایت سالهای پیش از شهریور ۱۳۲۰ نبود. او دلیل به پوچی رسیدن هدایت را پیوستن به جریانات سیاسی و مبارزات حاد آن روزگار بهخصوص جناح چپ مطرح میکند. جریاناتی که با گذر زمان و به دلیل فقدان ایمان و ایدئولوژی محکم دچار فروپاشی شدند و در مسیر خود زندگی بسیاری از جوانان را تحت تأثیر قرار دادند. هدایت که در ردیف اول این گروه قرار داشت از تأثیر این انقلاب ذهنی در امان نماند. اگرچه برای او جدا شدن از کسانی مثل بزرگ علوی (عضو و همفکر او در گروه ادبی سیاسی ربعه) و عبدالحسین نوشین (همکلاس او در مدرسه سنلویی و عضو حزب توده ایران) به دلیل فشارهای سیاسی ضد سوسیالیستی دشوار بود اما مشکلتر آن بود که میدید آنچه را که چند سالی باور داشته، بازهم پوچ از آب درآمده است. به همین جهت بیایمانی عمیق همراه با بدبینی چون علف هرز در وجودش رشد کرد و او را خشکاند. شد پوچ و خالی مثل بوف کوری که از آن نوشت.
در روزهای آخر هرکه از او میپرسید آیا داستان تازهای نوشته است هدایت بلافاصله جواب میداد: «مگه من ماشینتحریرم؟»
این جواب بهظاهر ساده، حکایت از یک اندوه نهانی داشت. نویسنده کارش نوشتن است و خلق کردن. وقتی نویسندهای چنین جوابی بدهد این بدان معنی است که من دیگر به آنچه باید بنویسم اعتقاد ندارم. هدایت این اعتقاد را ازدستداده بود، اینیک واقعهٔ تلخ بود برای جامعهٔ ایران.
اما احسان طبری عقیدهٔ دیگری داشت: «هدایت هرگز عضو حزب توده ایران نبود. بینش فلسفی او به ژان پل سارتر و فرانتس کافکا بسیار نزدیک بود چراکه همهٔ آنها به ذات انسانی بدبین بودند و زندگی را نوعی تحمیل بیولوژیک طبیعت میدانستند.»
شاید او در سالهای آخر به علت ناتوانی در نوشتن دست به خودکشی زد چراکه به قول کافکا دیگر حرفی برای گفتن نداشت اما من باور دارم که همهٔ حقیقت این نیست. او به یک نوع پوچی رسیده بود. پوچی حاصل از نوشتن اما بیاثر ماندن، او هیچگاه گمان نمیبرد که بعد از مرگش اینهمه غوغا به پا خیزد و تبدیل شود به نویسندهٔ بزرگی که همه او را میشنوند و درک میکنند. حالا توی هر کوچه و پسکوچه، توی هر کتابفروشی حتی کنار خیابان توی بساط هر دستفروشی کتاب بوف کور را میشود دید.
من معتقدم گذشته از فرقهها و اعتقادات شخصی، آثار او با مضمونی خاکستری و تلخ بیانگر دلنگرانی و هراس او از افول جامعه و بشریت بود. هراس از آیندهای تاریک با تخریب طبیعت، حس تنهایی و نیاز به درک همنوعان و سرانجام رها کردن انسانهای آسیبپذیر و حمایت نشدن آنها. اینهمه آن چیزی بود که او غصهاش را میخورد، چیزی که در جامعه دیده بود و از آن تنفر داشت.
قضاوت کردن در این خصوص را باید به خوانندگان آثار او سپرد. من هم تلاش کردم تا بدون قضاوت و صرفاً با پرداختن به قلم پرتوانش، گوشهای از قدرت این نویسندهٔ بزرگ را درک کنم.
گاهی باید به انسانهای روشنفکر و دانا حق داد، برای تنها بودن، برای درک نشدن و برای منزوی شدن در دنیایی که قدرشان را هرگز نمیداند. شاید خودکشیاش پاسخی بود به بیرحمی دنیا و آدمهایش. شاید او خودکشی کرد تا فریاد بزند ظلم بهجایی نمیرسد.
همانگونه که گفت: «اگر کسی تمدن میخواهد باید وحشیگری و بیشرفی را فراموش کند.»
منابع:
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.