VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

artiiiatiii

@artiiiatiii

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

رنج و‌ درد از دیدگاه فردریش نیچه

چگونه می‌توان در تاریکی، نوری آفرید؟

رنج و شادی، برای من فقط واژه‌هایی متضاد نیستند. آن‌ها در زندگی‌ام، مثل دو مسافر همیشگی‌اند که هرگز یکدیگر را ترک نمی‌کنند. من سال‌ها با تاریکی دست‌وپنجه نرم کردم، و سرانجام فهمیدم که این دو، در ژرف‌ترین لایه‌های وجود انسانی، مثل تار و پود یک بافت به هم تنیده‌ شده‌اند.

من تصور می‌کردم اگر از رنج فرار کنم، شاید بتوانم طعم شادی را بچشم. اما هرچه بیشتر فرار کردم، بیشتر در آن غرق شدم. هیچ زیستی نیست که سراسر با رنج پوشیده باشد بی‌آن‌که لحظه‌ای از شادی را لمس نکرده باشد، و نیز هیچ شور و سروری نیست که در پس‌زمینه‌ی آن سایه‌ای از درد نباشد. شاید مهم‌ترین چیزی که یاد گرفته‌ام این باشد: «هنر زیستن، یعنی آموختنِ کنار آمدن با همین دوگانه‌ی همیشه‌همراه».

آغاز نوجوانی برای من، همزمان بود با شروع یک آوار خاموش؛ آوار واقعیت. افسردگی مثل یک مه غلیظ، آرام‌آرام زندگی‌ام را دربر گرفت. و با خودش سؤالاتی آورد که هنوز هم گاهی بی‌رحمانه ذهنم را می‌خراشند. پرسش‌هایی مثل: چرا باید رنج بکشیم؟ چرا اصلاً زاده شدیم؟ روزها می‌گذشتند و من، در دلِ تکرارهای بی‌روح، چیزی نمی‌دیدم جز یک خاکستری ممتد. و درست در همان دوران بود که نامی به گوشم رسید که بعدها مسیرم را عوض کرد: فردریش نیچه.

 

نقاشی فریدریش نیچه از ادوارد مونک

نیچه برایم فقط یک فیلسوف نبود. او رنج را نه‌تنها بخشی از زندگی، که نیروی محرکه‌ی ژرف‌ترین اشکال شادی و خلاقیت می‌دانست. نیچه می‌گوید: «شما باید هنوز در خود هرج و مرجی داشته باشید تا بتوانید ستاره‌ای رقصان به دنیا آورید.» نمی‌دانم چرا، اما آن جمله نوری را درون من روشن کرد. احساس کردم شاید هنوز چیزی در من زنده است، هرچند آشفته و زخمی.

در نگاه نیچه، شادی نه سرخوشی زودگذر، که توان «آری گفتن» به همه‌ی آن چیزی‌ست که هست، نه آن‌چنان که باید باشد. این نگاه، عمیقاً با روحم سخن گفت. من سال‌ها دنبال یک شادی تمیز، روشن و بی‌نقص بودم، اما حالا می‌دیدم شاید شادی واقعی درست در دل همان چیزهایی‌ست که می‌خواستم ازشان فرار کنم. نیچه به من یاد داد که انسان بودن، یعنی بتوانی به زندگی در همان شکل ناسازگار و دردناکش «آری» بگویی.

اما این واژه‌ها، برای من در ابتدا چیزی جز سطرهایی بر صفحه نبودند. می‌خواندمشان و تحسین می‌کردم، اما نمی‌فهمیدم‌شان. تا زمانی که خود، سوختن را تجربه نکرده باشی، رقص در آتش معنایی ندارد. و من، سوختم.

یکی از دردناک‌ترین لحظاتم، مواجهه با مفهوم بازگشت ابدی بود. بارها و بارها از خودم پرسیدم: اگر همین زندگی، با تمام رنج‌ها و بی‌تابی‌هایش، قرار باشد تکرار شود، آیا باز هم آن را خواهم پذیرفت؟ آیا می‌توانم به آن «آری» بگویم؟ آن‌گاه فهمیدم که پاسخ صادقانه‌ی من، در آن زمان، «نه» بود. و راستش، گفتن همین «نه» بود که برای من نقطه‌ی عزیمتی شد به‌سوی دگرگونی.

وقتی واژه‌ها از دل رنج‌هایم سربرآوردند، وقتی اندوهم به شعر بدل شد، چیزی در درونم بیدار شد. و من کم‌کم آموختم با دردهایم نجنگم. دیگر در پی عبور از آن‌ها نبودم؛ یاد گرفتم در دل‌شان بمانم، و در دل همان تاریکی، آتشی بیفروزم. نیچه معلمی سخت‌گیر و صادق بود. او نگفت که رنج می‌گذرد. نگفت که شادی از راه می‌رسد. او به من آموخت که اگر در دل تاریکی جرئت ایستادن داشته باشم، شادی ممکن است در من متولد شود. شادی، نه یک پاداش، بلکه حاصل همان ایستادن است.

من هنوز هم آن انسان آسیب‌پذیرم. هنوز شب‌هایی هست که تا صبح بیدار می‌مانم، و خلأهایی که نمی‌دانم چگونه پرشان کنم. اما دیگر از آن‌ها نمی‌گریزم. حالا می‌دانم که معنا نه در حذف رنج، بلکه در خلق خلاقانه از دل رنج نهفته است. حالا وقتی رنجی نو بر من فرود می‌آید، دیگر نمی‌پرسم: «چرا من؟» بلکه می‌پرسم: «چه می‌توان از این درد ساخت؟»

در جهانی که پر از توصیه‌های سطحی و بی‌پایه برای شاد زیستن است، نیچه برای من به فانوسی در طوفان بدل شد. کسی که حقیقت را بی‌پرده گفت، حتی اگر تلخ بود. کسی که با یک جمله‌اش، مسیری در من روشن کرد که هنوز هم در آن گام برمی‌دارم: «آن‌چه مرا نکشت، قوی‌ترم ساخت.»

و من اکنون، با تمام شکنندگی‌ام، با تمام زخم‌ها، در مسیر شاگردی او گام برمی‌دارم. چراکه آموخته‌ام: شادی راستین، نه در پرهیز از درد، بلکه در آفرینش از دل آن نهفته است.


منابع: فایل‌های صوتی دکتر محمدجواد صافیان

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.