ناتورالیسم و بدبینی به سرشت انسان
«اونوره دو بالزاک»
اونوره دو بالزاک (Honoré de Balzac) در سال ۱۷۹۹ در شهر تور فرانسه به دنیا آمد. او از همان ابتدای نوجوانی به دنبال ماجراجویی بود و در هشتسالگی علیرغم تلاش پدرش دست از تحصیل برداشت و یک سال بعد به همراه خانوادهاش به پاریس رفت. او در آنجا تحتفشارهای والدین در رشتهٔ حقوق تحصیل کرد اگرچه خودش بعدها اعتراف کرد که این کار عبثترین اقدام زندگیاش بود. این شیوهٔ طغیانگری زمانی نمود پیدا کرد که او تمام نوشتههایی را که به تقلید از والتر اسکات نوشته بود آتش زد. وقتی دوست نزدیکش از او پرسید که چرا چنین میکند با خندهای تمسخرآمیز گفت: «اینها یکمشت مزخرفات است.»
او را میتوان نویسندهای جسور با قلمی توانا نامید کسی که سبب ایجاد جنبش ناتورالیسم در ادبیات فرانسه شد. ناتورالیسم (Naturalism) یا طبیعتگرایی قیامى علیه پیشداورىها و قراردادهاى اخلاقى و مذهبى است. ناتورالیستها معتقدند تمام پدیدههای هستی در طبیعت و در محدودهٔ دانش عملی و تجربی جای دارند و هیچچیز در ورای ماده وجود ندارد. جنایتها و جنگطلبیها، شهوت و تمایلات جنسی و سرانجام خودپرستی و منفعتطلبی همه آن چیزی است که این مکتب فکری به تصویر میکشد و نکوهش میکند. بالزاک در رأس این هرم قرار میگیرد و با نگارشی بیپرده و بدون ترس از بشریت و کردارهای ناپاکش سخن میگوید. آثار او به شکلی ملموس به لایههای مختلف طبقاتی در فرانسه میپردازد، به شکاف عمیق و نابرابر اجتماعی در دوران قدیم. به استنباطهای پیچیده و فلسفی برای اثبات بدرفتاریهای انسان. از یک رعیت بیسواد تا فرهیختگان ثروتمند، گاهی در کنار هم و گاهی در ستیز با یکدیگر. در این نگرش منفیگرایانه همه در ارتکاب گناه مقصرند.
این آثار همگی به رفتارها و سرشت ناپاک انسانی میپردازند، به این حقیقت که طبیعت بشر ناخودآگاه بهسوی سیاهی کشانده میشود چراکه جامعه و محیط تأثیرات منفی فراوانی بر رفتارهای بشر دارد. چنانچه در جنایت و مکافات داستایوفسکی که یکی از مقلدان سبک بالزاک است نفرت از زن رباخوار و پولدوستیاش دلیل جنایتی بزرگ برای شخصیت اصلی داستان میشود. این بدبینی سیاسی و اجتماعی او بسیاری از نویسندگان طرفدار رئالیسم را به سمتوسوی خود میکشد. نویسندگان بزرگی مثل امیل زولا، ویلیام فاکنر، چارلز دیکنز، گوستاو فلوبر و فئودور داستایوفسکی. او این مکتب واقعگرایانه را «کمدی انسانی» مینامد.
باید بگویم اگرچه رسیدن به شهرت پس از ۱۲ سال برای او قدری بیرحمانه بود اما بدعت و نوآوری نوشتههایش که در سبک ناتورالیسم و رئالیسم است مسیر ادبی او را تعیین کرد. شاید این گذشت زمان لازم بود تا ذهن و قلمش صیقل داده شود و برای آیندهای درخشان مهیا گردد. همین بس که او تسلیم نشد و علیرغم شکستهای نسبی در آثار ابتداییاش به نوشتن ادامه داد تا تبدیل به خالق بزرگترین اثر جهان شود، رمانی قابلتقدیر که بالزاک آن را «زنبق دره» نامید.
از مهمترین آثارش میتوان به چرم ساغری، سرهنگ شابر، اوژنی گرانده، مادام دولاشنتری، بابا گوریو و زنبق دره اشاره کرد.
من معتقدم انسان با باور و ذهنیتش بر سرنوشت و مسیر زندگی تأثیر میگذارد، گاهی این تأثیر مثبت است و بهسوی خوشبختی و گاه بهسوی تاریکی و نابودی، آنچنانکه در مورد بالزاک سبب ناکامیاش شد و در پنجمین ماه ازدواجش بر اثر مسمومیت به کافئین درگذشت. مرگش در سال ۱۸۵۰ درست در ابتدای پنجاهسالگی بسیاری را غرق در اندوه کرد. چنانکه ویکتور هوگو در مراسم تشیع جنازهاش میگوید: «ما امروز یک نابغهٔ ادبی را از دست دادیم. ببینید که چه جمعیتی برای وداع با او آمدهاند.»
سرشت بشر و بعد منفی آن
بالزاک بر همهٔ تصورات و باورهای دوران خود خط کشید و نشان داد که انسان تا چه حد میتواند بهسوی انحراف و گناه کشیده شود. او نشان داد که هر انسانی چه قدرتمند و پرآوازه و چه گمنام و تهیدست میتواند دست به گناهی بزرگ و نابخشودنی بزند.
این نویسنده برای من یک خاطره است. اولین رمانی که تجربه خواندش را داشتم اثر این نویسنده بود. باآنکه ذهن کودکانهام برای پردازش آنهمه ناپاکی در شخصیتهای داستان آماده نبود. داستانی که معروف شد و نامدار، شاید امروز اکثریت مردم جهان آن را خوانده باشند: «زنبق دره»
در عوض تشبیهات زیبا و دلنشین داستان حس خوبی در من ایجاد کرد که نمیشد آن را نادیده گرفت. همانگونه که در این کتاب نوشته بود: «آرزو داشتم در خاطرهی شما مانند یک زنبق جاویدان زندگی کنم.»
من معتقدم او راهی تاریک و عمیق از بدکرداری انسانها را به تصویر کشید. شاید به دلیل بازخوردهای جامعه و شاید به دلیل بدرفتاریهای خانواده و اجباری که برای انتخاب راه زندگیاش داشت. بسیاری او را میستایند و عدهای نکوهشش میکنند. اگرچه نمیشود همهچیز را با یک معیار و از یک دید سنجید اما با خواندن آثارش همچون چرم ساغری، زنبق دره و باباگوریو این بدرفتاریها و بدبینیهای محض و بیرحمانه را میشود دید و لمس کرد.
او را باید نقاش جامعهٔ بشری نامید. کسی که علاوه بر نمایش عریان بدرفتاریهای بشری به کنش و واکنش انسان و جامعهای که احاطهاش کرده است میپردازد. او مینویسد و تاریکیها را به نمایش میگذارد. در داستانهایش از عشق پاک و بهشت برین خبری نیست. در خط به خط آثار اگرچه ترکیب رنگها و توصیفات طبیعت هیجانانگیز و فرحبخش است اما در این گوی و میدان پرتلاطم، بشر وارد میشود و با کردارهایش همهچیز را در ذهنتان به هم میریزد. گاهی با خواندن فصول کتاب زنبق دره به این فکر میکنم که چرا باید چیزی به اسم عشق وجود داشته باشد و مردی جوان آن را به ناپاکی و گناه آلوده کند؟
این رمان بهنوعی داستان دلهرهآور و پر از گناه «لولیتا» اثر ناباکوف را در ذهنم تداعی میکند. مردی بزرگسال که وارد رابطهای سیاه و ناپاک با دختری کم سن و سال میشود و اینجا در اثر بالزاک، مردی جوان وارد رابطهای مخفیانه با زنی شوهردار میشود یا در کتاب دیگرش باباگوریو از ناسپاسی فرزندان به یک پدر مهربان حکایت میکند. دخترانی که حتی حاضر به شرکت در مراسم خاکسپاری پدرشان نمیشوند که آنهم برای من یادآور داستان تلخ و دردناک «شاه لیر» اثر شکسپیر است.
چرا گاهی از خواندن کتابهایش دلزده میشوم؟
باید قبول کرد که او توانمند و خالق بود. آثارش بر خواننده تأثیر میگذاشت و ذهنش را درگیر میکرد اما بهعنوان یک منتقد باید به نکاتی مهم و منفی در آثارش اشارهکنم.
اول: توصیفات طولانی و ملالآور
باید اعتراف کنم گاهی حین خواندن کتابهایش چندصفحهای را ورق میزدم تا به ادامه داستان برسم. توصیفهای طولانی از طبیعت، اشخاص، خلقیاتشان و اشیاء پیرامون اگرچه باعث شفاف شدن فضای داستان میشود و به پرواز ذهن و تجسم محیط و افراد کمک میکند اما باعث میشود ذهن شما مثل یک ماشین تنها بخواند و ورق بزند. این توصیفات که گاهی به بیش از ۱۰ صفحه میرسد در رمان چرم ساغری آزاردهنده و خارج از حد تحمل خواننده پرمشغله ایرانی است یا در کتاب زنبق دره توصیفات فضا و طبیعت گاهی چنان زنجیروار و پشت سر هم نگارش شده است که ذهن خواننده مشتاق را خسته و دلزده میکند.
دوم: سوءظن محض و سیاهی مطلق در برابر چشمهای شما
شاید آنهمه بدبینی و قضاوت سختگیرانه از شخصیت انسان بیرحمانه باشد. همه ما میدانیم که بشر از بدو تولد گناهکار نیست و این خانواده، جامعه و اندیشههای نادرست پیشینیان است که در ذهن ما مینشیند و ما را دچار گمراهی و خطا میکند. باید پذیرفت که انسان تحت تأثیر برآیندهای محیطی و ذهنی اطرافش شکل میگیرد و این قضاوت یکطرفه همهجا درست و قابل استناد نیست. گاهی نوشتن خوبیها و جنبههای مثبت زندگی خالی از لطف نیست.
شاید گفتن این جمله کافی باشد که من با خواندن معروفترین کتاب بالزاک به این نکته پی بردم که این رمان بزرگ فاقد یک پیام ژرف انسانی و آموزنده است.
منابع:
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.