حقیقت نهفته در ترانۀ The Truth Untold
حقیقتی که هرگز قادر به گفتنش نبودم...
همهچیز از آن غروبی شروع شد که در خیابان پایور، همانطور که آهستهآهسته به برداشتن گامهایی بیهدف مشغول بودم، به خود آمدم و احساس کردم که مدتهاست دیگر «منی» برای دوستداشتهشدن وجود ندارد! که مدتهاست دیگر نه «دوستت دارم»های اطرافیان میتوانست بهانهای برای ادامۀ زندگیام باشد، و نه جنگیدن در مسیر تحقّق رؤیاهایی که هر شب با تصوّرشان به خواب میرفتم.
کمی پیش رفتم. به مقابل کافهکتاب کوچکی که رسیدم، نغمۀ آشنایی قدرتِ بیش از این گامبرداشتن را از من ربود؛ آشنایی که نمیشناختمش؛ آشنایی درست شبیه «خودم»... زیرلب زمزمه کردم «کُرهایه» و توأمان تکیهام را از دیوارِ رنگآمیزیشده به رنگ بنفش برداشتم و وارد کافه شدم. هنوز «بفرماییدِ» باریستا تمام نشده بود که با چهرهای کاملاً خنثی گفتم:
- سلام. اسم این آهنگی که در حالِ پخشه چیه؟
با شگفتی محسوسی که نمیتوانست آن را از چشمانش بزداید، گفت:
+ این... The Truth Untold ... مالِ بیتیاسه، اگه میخواید...
«ممنونِ» آرامی گفتم و از آنجا بیرون زدم. و این آغاز ماجرای عاشقانهای بود میانِ «منِ» دیروز و «منِ» امروز! آغاز پیوستن به دنیای فرازمانیِ آرمیها...
و من مدتها طول کشید تا دریافتم این ترانه، صرفنظر از موجودیت خود در مقام یک آواز، جایگاه منحصربهفردی را در دنیای موسیقی تصاحب کرده است؛ زیرا داستان راستین و عمیقی که The Truth Untold از لحظۀ تولدش با خود به دوش میکشد، به معنای غریب و زیبایی از عشق تعبیر میشود.
امروز میخواهم برای لحظاتی کوتاه اما بهیادماندنی، با من قدم به دنیایی بگذارید که اهالی آن، موهبتی فراموششده را به انسانها بازمیگردانند؛ موهبتی از جنس «Love Yourself»!
BTS افسانهای را بشناسید!
«کیم نامجون، کیم سوکجین، مین یونگی، جونگ هوسوک، پارک جیمین، کیم تهیونگ، جئون جونگکوک: بی تی اس»! این شروع طوفانی معروف را که میشناسید، مگر نه؟!
مشکلی نیست؛ کافی است تنها یکبار اجرایی را از این گروه موسیقی مشهور کیپاپ به تماشا بنشینید؛ آنگاه خواهید دید که چگونه پسران دوستداشتنی BTS درحالیکه روی صحنۀ منحصربهفرد خود ایستادهاند و انتظار لحظۀ موعود را میکشند، با فریاد نامشان شما را به جهانی آمیخته از عشق، صلح و دیگر هیچ، دعوت میکنند.
این 7 ستاره تاکنون شاهکارهای ماندگاری را در عرصۀ موسیقی از خود برجای گذاشتهاند و اشعاری با معانی بسیار عمیق و شگفتانگیز سرودهاند. اگرچه جهان «بَنگتَن» (Bangtan Sonyeondan در زبان کرهای بهمعنای «پسرانِ ضدّگلوله» بوده و نام اصلی این گروه موسیقایی بهشمار میرود) بهعنوان مجموعهای عظیم، از خطوط داستانیِ تکاملمحور و درهمتنیدهای شکل گرفته است، اما تنها همین تکآهنگ The Truth Untold از آلبوم Love Yourself بیتیاس نیز میتواند ما را به درک دقیقتر و عمیقتری از این جهان برساند. همانطور که از نام این آلبوم نیز برمیآید، «عاشق خودت باش!» مفهومی است که بهشدّت توسط اعضا ترویج میشود؛ زیرا آنان معتقدند هیچکس نمیتواند به کسی یا چیزی عشق ورزد، اگر پیش از آن خود را دوست نداشته باشد.
حقیقتی ناگفته از ترانۀ The Truth Untold که باید بدانید!
تمام چیزی که ترانۀ «حقیقت ناگفته» میخواهد به ما بگوید، این است که فقدان عشقِ به خود، درنهایت منجر به نابودی و مرگ آدمی میشود. این ترانه در هجدهم ماه مِی 2018 منتشر شد و سومین قطعه از آلبوم محبوب Love Yourself شناخته میشود. این آهنگ توسط Steve Aoki تهیه شده و خط آواز آن را کیم سوکجین، پارک جیمین، کیم تهیونگ، و جئون جونگکوک تشکیل میدهند. متن شعر به موضوع پنهان کردن خودِ واقعی انسان و عدم بروز احساسات شخصی او دربرابر دیگران میپردازد.
دلیل این اتفاق به تصورات ذهنی شخصیت اصلی داستان برمیگردد. او فکر میکند «زشت» است و این زشتی سرانجامی جز تنهایی و طردشدن برایش باقی نخواهد گذاشت. بنابراین، با وجود علاقۀ شدیدی که به صحبت کردن دربارۀ احساسات حقیقی خود دارد، تصمیم میگیرد برای همیشه از نظر دیگران پنهان بماند.
ریمشا سِهِر، شهروندی هندوستانی که از بیماری آلکسی تایمیا (وضعیتی که در آن شخص قادر به تشخیص احساسات خود نبوده و در برقراری ارتباط با دیگران ناتوان است) رنج میبرد، میگوید:
«زمانی که برای اولینبار آهنگ The Truth Untold را شنیدم، دریافتم ممکن نیست کسی بتواند آنچه را که در تمام این مدت بر احساسات من چیره شده بود، به بیانی زیباتر از این توصیف نماید. نحوۀ بهتصویرکشیدن آهنگ با ملودی و ترانهای تا این اندازه غمانگیز، موجب شد برای لحظاتی چشمانم را ببندم و خود را غرق در آن بیابم. علاوهبراین، 4 خوانندۀ خوشآوا، با آوازهای نفسگیر و روحنواز خود، بهگونهای موسیقی را به اوج خود میرسانند که بهسادگی میتوان طنین گریستن آنان را احساس کرد. برای من تقریباً غیرممکن بود که بگویم چه چیزی به این آهنگ چنین فضایی بخشیده است؛ موسیقی، شعر، یا صدای آنان...»
و اما برویم سراغ اصل مطلب و داستانی که در پشت پردۀ این قطعۀ زیبا نهفته است.
داستان عاشقانهای که The Truth Untold با خود بر دوش میکشد چیست؟
این ترانه بهطور مستقیم به فولکلور ایتالیایی «La Citta di Smeraldo» اشاره میکند؛ و به توصیف داستان مردی میپردازد که به باور دیگران زشت بوده و از آنجایی که فرزند نامشروع یک دوک سرشناس است، مورد خشم و نفرت همسر دوک و فرزندانش واقع میشود. به همین دلیل، تصمیم میگیرد برای همیشه خود را در قلعهای دورافتاده محصور کرده و ادامۀ زندگیاش را بهتنهایی، در میان گلهای خوشرنگولعابش بگذراند.
امّا او هرگز تصورش را هم نمیکرد پرورش گلهایی چنین زیبا و مراقبت دائمی از آنها، که تنها دلخوشی روزگار غریبش بود، قرار است او را با یکی از دردناکترین تراژدیهای زمانه روبهرو سازد. این پسرِ ناشناخته روزی در گذار جریان یکنواخت زندگی خود، متوجه میشود که تعداد گلهای باغش رو به کاستی میگذارند. بنابراین تصمیم میگیرد شبانهروز بیدار بماند تا دزد گلهای عزیزش را دستگیر کند! فکر میکنید چه اتفاقی میافتد؟
دخترک جوانی را میبیند که از حصار باغش میپرد و گلهایش را میدزدد. نمیداند چرا اما اجازه میدهد این ماجرا دوباره تکرار شود؛ و دوباره؛ و دوباره؛... تا اینکه روزی خود را به شمایلی مبدّل درآورده و بهدنبال دخترک از باغ خارج میشود؛ و پس از آن است که به وضعیت فقیرانۀ او پی میبرد. دخترک زندگی نابهسامانی دارد و گلها را میدزدد تا از طریق فروش آنها درآمدی بهدست آورد.
بنابراین پسر قصۀ ما تصمیم میگیرد از طریق کاشت و پرورش گلهایی گرانقیمت، دخترک را خوشحال کند. روزها به همین روال میگذرند تا اینکه او، به خود میآید و میبیند انتظار دیدارهای پنهانی گاهوبیگاه دختر، او را به وابستگی خوشآیندی کشانده است. زمانی که به عشق خود پی میبرد، بیشتر مشتاق میشود تا با دخترک گلفروش ملاقات کند، اما نگرانی از اینکه مبادا او با دیدن چهرهاش بهراسد و دیگر به باغ نیاید، از این کار منصرفش میکند.
در میانۀ این احساسات، پسر محصورِ ما پس از تلاشهای فراوان موفق به پرورش گلی به نام «Smeraldo» (زمرد)، زیباترین گل آبیرنگی که در این آب و خاک میروید، میشود. پس به انتظار دخترک مینشیند؛ امروز، فردا، فردایی دیگر... اما او نمیآید و برای مدتی طولانی هیچ نشانی از خود باقی نمیگذارد.
درنهایت، حقیقت چهرۀ کریه خود را به پسر نشان میدهد و او درمییابد دختری که تجربۀ چنین احساس عاشقانهای را به زندگیاش بخشیده بود، مدتهاست به دلیلی نامعلوم از دنیا رفته است... بهگفتۀ روایتهای گوناگون، قهرمان داستان ما بقیۀ عمر خود را در یأس و حسرت اینکه شاید اگر با او روبهرو میشد میتوانست زندگیاش را نجات دهد، گذراند.
مفهوم اصلی داستان، همانطور که از ترانۀ The Truth Untold نیز تعبیر میشود، این است که انسانها به دلیل عدم اعتمادبهنفس و عشق به خود، در اعماق تاریکی و تنهایی گرفتار شدهاند. این پسرک عاشق نیز اگر با ترسها و ناامنیهایش مقابله میکرد و شجاعت دیدار با دخترک را مییافت، احتمالاً میتوانست قهرمان بهتری برای این روایت غمانگیز بسازد.
آشنایی با واژگان نمادین ترانۀ The Truth Untold
علاوهبر نکاتی که دربارۀ داستان این قطعه گفته شد، لازم است بگویم که «حقیقت ناگفته» بیشتر روایتی شاعرانه و نمادین است، تا اشارۀ مستقیم به داستان اصلی. بهعنوان جانمایۀ کلام خود، قصد دارم بخش پایانی نوشتۀ امروز را به مقولهای اختصاص دهم که همیشه از انجام آن لذّت میبرم؛ و آن چیزی نیست جز کشف معنای پنهان واژگان و غوطهور شدن در جانِ کلمات!
پیش از هر چیز، دو بند ابتدایی شعر شخصیت مرد منزوی و دخترک جوان را توصیف میکنند:
«در تنهایی مطلق
باغی پر از خار
شکوفا شد
و من خود را محبوس در این قلعۀ شنی یافتم
نام تو چیست؟
آیا جایی برای رفتن داری؟
میتوانی به من بگویی؟
تو را دیدم که در این باغ پنهان شدهای»
در این دو بند از ترانه، «قلعۀ شنی» و «باغ پر از خار» نمادی از پناهبردن او به مکانی شکننده، گذرا، و پر از ناامنی و آسیبپذیری است. از طرفی دیگر، این دو اصطلاح از جنبههای خاصی به یکدیگر شبیه هستند؛ زیرا هیچیک از آنها نام و هویت مشخصی ندارند. بهنظر میرسد که هر دوی آنها پنهان شدن و محدود کردن خود را به ابراز وجود ترجیح میدهند. از همین روی، این دو بخش آنان را بهعنوان دو شخصیتی که بسیار دور از حقیقتِ خود قرار گرفتهاند، به نمایش میگذارد؛ چرا که یافتن هویت و شناخت خود، اولین و مهمترین گام در مسیر عشق به خود است.
سه بند پسین، بر مبارزات درونی شخص با ناامنیهایش تأکید میکند. در این قسمت قهرمان داستان به توضیح این موضوع میپردازد که چگونه و چرا با وجود میل و اشتیاقی که به دیدار دخترک داشت، تصمیم گرفت خود حقیقیاش را از او پنهان کند:
«و من میدانم
که تمام گرمای تو واقعی است
با اینکه میخواهم دستهایت را
درحالیکه گلهای زیبای آبیرنگ را میچینند
بگیرم، اما
این سرنوشت من است...
به من لبخند نزن
پیدایم کن
چون من توان رسیدن به تو را ندارم
من اسمی ندارم که بتوانی با آن مرا بخوانی
میدانی که نمیتوانم
خودم را به تو نشان بدهم
خودم را به تو بدهم
نمیتوانم اجازه دهم وجود ویرانشدهام را ببینی
پس دوباره چهرهام را میپوشانم و به دیدار تو میآیم
اما من هنوز هم تو را میخواهم...»
در ابیات بعدی ترانه، قهرمان داستان باری دیگر به توصیف این میپردازد که چگونه سعی میکند سایۀ تاریکترین اسرار خود را، در پشت نقابی از یک شخصیت جدید و متفاوت پنهان کند؛ درحالیکه میداند کاری بیهوده و گذراست:
«در باغ تنهایی
گلی که شبیه توست، شکوفا شد
و من میخواستم آن را
بعد از برداشتن این نقاب احمقانه از چهرهام
به تو هدیه دهم
اما من میدانم
که نمیتوانم این کار را برای همیشه انجام دهم
من باید خود را پنهان کنم
چون من، یک هیولا هستم!»
در ادامه، او توضیح میدهد که به دلیل بحران درونی خود چهقدر آشفته و نگران است؛ و تنها راه برای زنده ماندن او این است که هویت عاریتیاش را تا زمانی که همهچیز نابود میشود، حفظ کند:
«میترسم
من ازهمپاشیدهام
من خیلی میترسم
چون میدانم که تو هم درنهایت مرا ترک خواهی کرد
پس دوباره چهرهام را میپوشانم و به دیدار تو میآیم
تنها کاری که میتوانم انجام دهم
این است که در این باغ
در این دنیا
پس از شکوفایی گل زیبایی که شبیه توست
بهعنوان «منی» نفس بکشم که تو میشناسی
اما من هنوز تو را میخواهم
من هنوز تو را میخواهم...»
در ابیات پایانی، به این نکته پی میبرد که در حقیقت همین عدم شجاعت و اعتمادبهنفس خودش بود که مرگ دخترک را رقم زد. و سرانجام با نقابی شکسته درمییابد که کیست، اما متأسفانه دیگر چیزی جز ناامیدی مطلق و اشتیاقی سوخته از او باقی نمانده و در میان سایههای تاریکی خود گرفتار شده است:
«اگر در آن زمان
کمی
تنها کمی
شجاعتم را جمع میکردم و در مقابلت قرار میگرفتم
آیا همهچیز میتوانست با این لحظه متفاوت باشد؟
گریه میکنم
ناپدید میشوم
سقوط میکنم
در این قلعۀ شنیِ خود تنها میمانم
و به ماسک درهمشکستهام خیره میشوم
و من هنوز تو را میخوام
اما هنوز تو را میخواهم
اما هنوز تو را میخواهم
و من هنوز تو را میخواهم...»
برگرفته از: Bangtan Universe
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.