VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Narges

@Narges

سلاام اسم من نرگس ، مربی شنا و غواص هستم .علاقمند و فعال در زمینه ی هنر و بازیگری تا حدودی و در زمینه ی نوشتن و خبرنگاری تجربه هایی دارم ، خیلی خوشحال . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

سعدآباد و برگ‌هایش

برداشتی آزاد از کتاب «این سه زن» و حرف‌های درختان سعدآباد دربارهٔ آن

درخت های دست در دست هم سعد اباد از نگاه من

همه چی برای من از یک سؤال شروع شد:

تا حالا شده به این فکر کنید اگر درخت‌ها بتونن باهامون حرف بزنن چقدر حرف برای گفتن دارن؟!

واسهٔ همین همیشه هر جا می‌رم اول از همه به درخت‌های اونجا بادقت نگاه می‌کنم و بعد دستمو می‌ذارم روی تنه‌ی سخت و سردشون و سعی می‌کنم حسشون کنم؛ با خودم فکر می‌کنم اگر یک قدرت جادویی داشتم شاید می‌تونستم قصه‌هایی که بلد هستن رو بشنوم...

وقتی از درهای غول‌پیکر سعدآباد گذشتم و وارد باغ بی‌نهایت زیباش شدم با افکاری که داشتم نگاهم همه‌اش به دنبال درخت‌ها و حس و حالشون بود و منظره‌ی عجیبی که درخت‌های قرمز و نارنجی رنگی که دست در دست هم به سمت آسمون رفته بودن می‌ساختن. بعضی‌هاشون هم با تنه‌های عظیم و سختشون یکّه و تنها وسط چمن‌ها ایستاده بودن. همینطوری که شبیه بچه‌های دوساله از خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر پاهام لذت می‌بردم، با نفس‌های عمیق پشت سر‌ هم سعی می‌کردم ذره ذره اکسیژنی که عطر چمن نم‌خورده و بوی پاییز و بارون می‌داد رو وارد ریه‌هام کنم. توی دنیای خودم مشغول لذت بردن از محیط بودم که نگاهم افتاد به درختی که مابین موزهٔ استاد فرشچیان و یک عمارت متروکه بود. با چشم‌های کنجکاو و براق به سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم روی تنه‌ی سخت و سردش برای شنیدن قصه‌ایی که از سرگذرونده بود.

درخت با صدای یک پیرمرد خردمند شروع کرد برام قصهٔ یک شاهزاده‌ی قجری رو گفتن:

عبدالحسین فرمانفرمائیان، یه زمانی برای خودش برو و بیایی داشت دخترم. زمان احمدشاه قاجار نخست‌وزیر ایران بود، مردی قوی و محکم، با سیبیل‌های تاب‌دار و عصایی که همیشه همراه داشت؛ وقتی نگاهش می‌کردی ناخواسته بهش احترام میذاشتی. بلد بود چیکار کنه، با خرید املاک زیاد توی ایران و نزدیک کردن خودش به درباریان، روزگاری لقب سالار لشکر رو گرفت و فرماندهٔ قشون آذربایجان شد. درخت پیر خردمند با یه نفس عمیق و تک سرفه ادامه داد؛ فرزندان زیادی هم داشت ولی سوگلی و عزیز کردش مریم بود، دختر بتول خانم کرمانشاهی. وقتی که این دختر به دنیا اومد شد نور دیده و عزیز کرده‌ی فرمانفرما. مریم تو اندرونی پدر قد می‌کشید و درس می‌خوند و برای پدر باشوق از نمره‌های بیستی که می‌گرفت می‌گفت؛ فرمانفرما هم با لذت به پیشرفت میوه‌ی دلش نگاه می‌کرد. نمی‌دونم چرا این دختر انقدر براش عزیز بود. اما این روزگار حتی به فرمانفرما هم وفا نکرد دخترم. با روی کار اومدن پهلوی اول کم‌کم اون همه جلال و جبروت از بین رفت و مریم شد سنگ صبور پدر. پدر براش از رضا قزاق می‌گفت که چه جوری وجب به وجب املاکی که داشت رو ازش گرفته و کینه رو توی دل این دختر پرورش داد. اون روزی که عبدالحسین چشماش رو بست مریم قسم خورد به خدای عبدالحسین که انتقام پدر رو بگیره، برای همین هم یک روزی عضو حزب توده علیه پهلوی شد و با نورالدین کیانوری ازدواج کرد. البته که مریم بخاطر تبعیض‌هایی که تو اندرونی پدرش دیده بود سودای آزادی زنان هم داشت. ولی خب روزگارِ دیگه، یه روزی فرمانفرما رو می‌بره و بجاش مریم فیروز رو میاره. اون دختر لوس و عزیز کرده‌ی پدر به زن آزادی خواهی تبدیل می‌شه که زمان پهلوی دوم چادر سرش می‌کنه و پنهانی پنج سال زندگی می‌کنه. بعد‌ها برای فرار از مامورای ساواکی که دنبالش بودن میره پاریس. فکر می‌کرد تمام ایده‌ها و حرف‌های حزبی که دنبال می‌کرد تموم شده ولی دوباره روزگار براش چرخ می‌خوره و میاد ایران و پیروزی انقلاب رو جشن می‌گیره... با افتخار به شاه چراغ بر سر مزار پدر و بعد از سقوط پهلوی میگه روح عبدالحسین شاد.

همین، تموم شد…

 

هرچی منتظر بودم ادامه‌اش رو بشنوم، انگار درخت پیر به خواب زمستونی رفته بود، برای همین هم آروم دستم رو از روی پوسته‌های خشکش جدا کردم و با لبخند ازش جدا شدم، نگاهم به عمارت متروکه افتاد. از پله‌های ایوون مشرف به باغش بالا رفتم و به این فکر کردم چقدر قصه و حرف دارن این درخت‌ها، چه خدم و حشم‌ها که به خود ندیدن و چقدر خسته‌اند از اینکه ما آدما از کنارشون عبور می‌کنیم و به حرف‌ها و قصه‌هاشون گوش نمی‌کنیم. اصلاً اونارو نمی‌بینیم فقط دنبال گرفتن عکس‌های بی‌استفاده از خودمون هستیم و بی‌تفاوت از لذت بردن از این لحظه و زندگی...

صدای رودخونه و پرنده‌ها و دریای رنگی که می‌دیدم باعث شد بگم من اینجام، به قول سالار لشکر ایران، به خدای عبدالحسین قسم من بلدم از شنیدن قصه‌های شما لذت ببرم، بازهم برام قصه بگید و بذارید از بودن توی این لحظه کنار شماها پرواز کنم توی دنیای خیال...

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.