خداحافظ آقای بینگ، کمتر سروصدا میکنیم.
یادداشتی به پاس تمام خندههایمان
در ۱۹ اوت ۱۹۶۹، نوزاد گریانی به دنیا آمد که رفتنش از دنیا در ۲۸ اکتبر ۲۰۲۳، اشک خیلیها را درآورد.
شش صبح بود که خبر مرگ متیو پری را خواندم.
به عکس خبر خیره ماندم. یکی از خندههایش توی سریال Friends (دوستان) را انتخاب کرده بودند. دقیقاً همان تصویری که روی ماگ قهوهام چاپ شده بود که آن لحظه در دست داشتمش. شاید اغراقآمیز به نظر بیاید اگر بگویم موقع خواندن خبر، کمی از قهوه را ناخواسته روی تیشرتم ریختم. تیشرت سفیدی که کلمهی F.R.I.E.N.D.S را رویش چاپ کرده بودند.
هم ماگ و هم تیشرت، هدیهی دوستانم بودند. رفقایم من را میشناسند. میدانند یکی از طرفدارهای پروپاقرص سریالم و دیگر خودم هم یادم نمیآید دقیقاً چندبار دیدمش. دوستان من را نجات دادند. من و خیلیهای دیگر را.
متیو قبل و بعد از دوستان هم نقشهایی را ایفا کرده بود اما تقریباً همه او را با نام چندلر میشناسند. چندلری که در همان قسمت اول سریال، با اولین دیالوگ طنزش – من هم یه میلیون دلار میخوام!– بینندههایی را که برای ادامهی تماشا مردد بودند، با لبی خندان جلوی نمایشگر نگه داشت.
خودش اما پای آن ننشست. در یکی از مصاحبههایش گفته بود: «هنوز ندیدمش و اون موقع هم نمیدیدمش چون مشغول مصرف الکل، قرص، الکل و کوکائین بودم.» حتی اعتراف کرد که از فصل سه تا شش، یعنی سه سال از زندگی چندلر را در آن سریال به یاد نمیآورد.
بعد از پایان سریال، زمزمهها در مورد وضعیت سلامت جسم و روان متیو بالا گرفت. متیو سال به سال کمپیداتر، بیمارتر و گوشهگیرتر میشد. تا آنکه بالاخره، در سال ۲۰۲۲، او کتاب فرندز: دوستان و عاشقان را نوشت و عطش رسانهها را فرو نشاند. متیو همهچیز را گفته بود. گفته بود که چطور گیر اولین تلههای اعتیاد افتاد و کارش تا کجا بیخ پیدا کرد. خبرهایی را از احوالات روزهای غیبتش داده بود که هیچکس نداشت. حتی دوستانـش.
لیسا کودرو، بازیگر نقش فیبی در مقدمهای برای کتاب متیو مینویسد: «گاهی فقط میگفتم: «فکر کنم حالش خوبه.» دستکم این جواب حساسیت موضوع را تشدید نمیکند و شاید او بتواند موقع دستوپنجه نرمکردن با این بیماری، اندکی حریم خصوصی داشته باشد. اما در حقیقت، من درست نمیدانستم حال متیو چطور است.»
متیو، پیشگفتارِ کتابش را (حالا که میدانم مُرده، بازنویسی این جملهها مو به تنم سیخ میکند.) اینطور شروع میکند:
سلام، من متیو هستم، البته احتمالاً مرا به اسم دیگری میشناسید. دوستانم متی صدایم میکنند.
و نباید الان زنده باشم.
اگر خواستید میتوانید فکر کنید این نوشته پیامی از آن دنیاست، آن دنیای من.
متیو در این کتاب از کودکیهایش مینویسد. از مشکلات والدینش و طلاق آنها. از اینکه چطور کمکم به مواد و الکل روی آورد و حتی قبل از اینکه هنرپیشهای معروف شود، در دام اعتیاد افتاد. کموبیش، اینجا و آنجا، استعداد بازیگریاش را به نمایش میگذاشت و توی برنامههای کمبیننده آن را هدر میداد. خودش خوب این را میدانست.
به خودم که آمدم دیدم زانو زدهام، چشمهایم را محکم بستهام و دعا میکنم. به عمرم چنین کاری نکرده بودم. «خدایا، میتونی هر کاری خواستی با من بکنی. فقط خواهش میکنم من رو معروف کن.»
سه هفته بعد، در سریال فرندز به من نقش دادند. و طبیعتاً خدا به قول و قرارش عمل کرد اما قادر مطلق، از آنجا که قادر مطلق است، نیمۀ اول دعایم را فراموش نکرده بود.
حالا که این همه سال گذشته، مطمئنم معروف شدم که مبادا تمام عمرم را در تلاش برای معروف شدن حرام کنم.
باید معروف شوی تا بفهمی شهرت راهحل مشکلاتت نیست.
شهرت چندلر دام اعتیادی را که متیو در آن گیر افتاده بود، تبدیل به باتلاق کرد. باتلاقی که متیو هرچه دستوپا میزد، بیشتر در آن فرو میرفت.
خواندن کتابش را که تمام کردم، تازه فهمیدم منظورش چه بود وقتی در پیشگفتار نوشت نباید الان زنده باشم. زنده ماندنش معجزه بود. با بلاهایی که بیماریِ اعتیاد بر سرش آورده بود، انتظار میرفت خیلی زودتر از اینها متیو را از دست بدهیم. متیو مینویسد که دو هفته به کما رفته بود، که رودهی بزرگش ترکیده بود و یکی دیگر از رودههایش سوراخ شده بود و تمام اینها تازه فقط بخشی از مسیر دردناک بیماریاش بوده. وقتی کتاب را میخواندم فرشتهی مرگ را بر بالین چندلر بینگ عزیزمان تصور میکردم که بیصدا توی اتاق بیمارستان ایستاده و دلدل میکند مردی را که دلیل خندهی میلیونها انسان بوده در این حالوروز همراهی کند، یا نه.
جواب، نه بود.
به متیو، فرصتی دوباره داده شد و خودش آن را مدیون نوری میداند که دیده بود.
همانطور که گفتم، کل مدتی که در بیمارستان بستری بودم حتی یکبار هم تنها نبودم.
پس در تاریکی، نور هست. فقط باید خوب دنبالش بگردید.
بعد از پنج ماهِ بسیار طولانی مرخص شدم. دکترها گفتند ظرف همان سال دلورودههایم بهقدری خوب میشوند که میتوانند یک بار دیگر جراحیام کنند و کیسۀ کولوستومی را بردارند. البته هنوز تا آن موقع خیلی مانده بود، پس کیسههایی را که شب لازمم میشد - یعنی شبی یک کیسه برای پنج ماه - برداشتیم و به سمت خانه حرکت کردیم.
در ضمن، من بتمن هستم.
متیو بتمن بود. از همان کودکی که پدرش را سوپرمن فرض میکرد، خودش را بتمن میدید. با زخمها کنار میآمد و بدون نیروهای فرازمینی، جان سالم به در میبرد. جز ۲۸ اکتبر ۲۰۲۳ که گویی تصمیم گرفت بعد از سالها جنگوگریز، کنج جکوزی خانهاش آرام بگیرد.
مدتی بود که نشانهای مربوط به بتمن یا بتسیگنالها را توی صفحهی اینستاگرامش پست میکرد. توضیح زیرِ دوتا از این عکسها جملات مبهمی است: منظورم را میفهمید؟ میفهمید چه بهتان میگویم؟
طرفدارهایی که پیش از خبر مرگ، به این پرسش جواب داده بودند، حدس میزدند که او دارد خودش را برای ایفاینقش بتمن در یک فیلم جدید آماده میکند. اما حالا پس از مرگش، این تصاویر و جملهها را نوعی درخواست کمک میدانند و خودشان را سرزنش میکنند که چرا زودتر متوجه منظور احتمالی متیو نشدهاند.
دلیل مرگ متیو، غرقشدگی در جکوزی خانهاش اعلام شد. هرچند که در لحظهی نوشتن این یادداشت، پلیس هنوز هم در حال بررسی پروندهاش است. من اما به دلیل مرگش فکر نمیکنم، نحوهی مرگ متیو پری است که من را به فکر فرو برده. به چندلر بینگ فکر میکنم که پس از مرگ همسایهشان، آقای هکلز، شبی تا صبح وسایل شخصی او را زیرورو میکند و ناباورانه به این نتیجه میرسد که هکلزِ تنها و بدعنق، شباهتی حیرتانگیز به او داشته و ترس تنها مردن برش میدارد:
ما هردومون روی یه ریل بودیم. درسته که قطار من سی سال عقبه، اما ایستگاههامون یکیه:
شهر تلخی،
شهرستان تنهایی،
تقاطع انزوا.
کاش دستکم میتوانستم مثل جویی به چمدان مسخرهات لگد بزنم.
سفر به خیر، بتمن.
پینوشت: نقلقولها برگرفته از کتاب زندگی و خاطرات متیو پری هستند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.