رد پای بیصدا
قصهی تنهایی، بغض و یادهایی که نمیروند…
هیچکس واقعاً آمادهی مرگ عزیزترین آدم زندگیش نیست.
حتی اگه سالها بیمار بوده، آخرین هفتههاش رو روی تخت گذرونده، و بارها با خودت تمرین کرده باشی که قراره بره… بازم وقتی واقعاً میره، یه چیزی تو دلت میلرزه که شبیه هیچ حس دیگهای نیست. نه غم معمولیه، نه دلتنگی هرروزه. یه جور خلأه… یه حفرهی بیانتها که با هیچچیز پر نمیشه؛ نه با گریه، نه با خاطرهها، نه حتی همدلی با آدمهایی که این تجربه رو داشتن.
از اون روز به بعد، همهچیز یهکم به هم میریزه و دیگه مثل قبل نیست. خندههات کمجون میشن، جملههات نصفه میمونن. آهنگ موردعلاقهتو رد میکنی. چاییت یخ میکنه و حواست نیست.
آدمها میان و میرن. بعضیها میفهمن، بعضیها نه. بعضیها تسلیت میگن و میرن سراغ زندگیشون. اما تو، توی یه تاریخ خاص گیر کردی. توی یه اتاق، یه خاطره، یه عکس. و شاید بدترین لحظه، اونوقتیه که یادت میره اون آدم دیگه نیست.
میخوای بهش پیام بدی. یه چیزی تعریف کنی. بپرسی کجاست… و بعد یادت میافته: اون اینجا نیست. دیگه جواب نمیده. دیگه هیچوقت نمیتونی باهاش ارتباط داشته باشی. و این «هیچوقت»، شاید ترسناکترین واژهی دنیاس.
اما با زمان، یه اتفاق عجیب میافته. نه خیلی زود. نه یهباره. کمکم یاد میگیری با جای خالیش زندگی کنی. نه اینکه فراموشش کنی، نه اینکه دلت تنگ نشه؛ فقط دیگه باهاش نمیجنگی.
جاش رو روی مبل خالی میذاری. اسمش رو توی خواب آهسته میگی. و کمکم میفهمی نبودنش، حالا یه جور «بودنِ دیگهست». تو نفسهات، انتخابهات، توی آدمی که شدی. یه روزهایی هست که حالت بهتره. بیدار میشی و بهش فکر نمیکنی. ولی بعد، با یه آهنگ یا بوی غذا، یهو برمیگردی همونجا. قلبت میلرزه، اما دیگه غرق خاطرات نمیشی. ساکت میمونی، رد میکنی و ادامه میدی.
تو خلوتهات، کمکم یاد میگیری اشک ریختن ضعف نیست. گریه کردن یه جور دوست داشتن مچاله شدهست. و دیگه خودتو بابتش سرزنش نمیکنی. میذاری بیاد، بیصدا… مثل بارونِ نصفِ شب. بعدش، وقتی اشکات خشک میشن، سبکتر میشی. انگار یه تیکه از غم از رو دلت برداشته شده. آدمها میپرسن چطوری ادامه دادی. تو جوابی نداری. چون فرمولی براش نیست. فقط روزها گذشتن. تو هم فقط بیدار میشدی و ادامه میدادی، بدون اینکه بدونی چطور.
تا یه روز، توی تکرار همون روزمرهها، یهو میفهمی: هنوز ایستادی. هنوز اینجایی. میتونی راه بری، غذا بخوری، لبخند بزنی. نه مثل قبل، اما کافیه. و گاهی همین «کافی بودن»، خودش یه معجزهست.
دیگه نمیترسی از گفتن اسمش. اگه کسی بگه: «اون عاشق صبحای سرد بود»، لبخند میزنی. یا میگی: «هیچوقت بدون موزیک نمیخوابید.» و این یعنی فراموشش نکردی. فقط یاد گرفتی حضورش دیگه از جنس فیزیکی نیست. یه خاطرهست توی نگاهت، توی صدات، توی تصمیمات هر روزت.
شاید یه روز کسی بیاد که دلش شکسته، درست مثل اون روزهای تو. و تو فقط کنارش مینشینی. حرفی نمیزنی. همین بودنِ تو، براش آرامشه. و اونجا میفهمی درد تو، یهجایی تبدیل شده به نوری برای بقیه.
گاهی دلت میخواد جایی باشی که هیچکس نباشه. نه برای فرار از آدمها؛ فقط برای اینکه غصهتو بیصدا داشته باشی. چون بعضی دردها واژه ندارن. گاهی حتی از خودت خسته میشی. از اینکه هنوز با یه خاطرهی ساده، اشکت درمیاد. با اینکه زمان گذشته، با اینکه همه فکر میکنن باید عادت کرده باشی. اما تو میدونی که بعضی غمها عادت نمیشن. فقط شکلشون عوض میشه. دیگه توی خیابون گریه نمیکنی، اما بالشتت خیسه.
بلند نمیگی، اما توی دلت باهاش حرف میزنی. و گاهی از خودت میپرسی: «من هنوز همون آدمم؟ یا یه تیکهم همون موقع که رفت، با خودش برد؟» جوابی نداری.
گاهی قویتر شدی، گاهی هم خسته و بیرمق. بعضی روزها زیر بار غصه خم شدی، اما بازم ادامه دادی. و کمکم میفهمی: قوی بودن یعنی همین… ادامه دادن، حتی وقتی دلت نمیخواد.
یه روز توی جمعی، کسی یه چیزی میگه که یهو یادت میندازه به اون آدم… یه خاطره، یه اصطلاح، یه لبخند. چند ثانیه از جمع دور میشی، توی ذهنت کنارش میری. و تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که آهسته لبخند بزنی. اون لبخند، یه جور احترامه. یه جور گفتنِ بیصدا: «یادت هنوز اینجاست.»
یاد میگیری با غمت زندگی کنی. نه با انکار، نه با فراموشی، با پذیرفتن. غم رو جا میدی توی قلبت، و کنار اون، خاطرات خوب رو نگه میداری. میفهمی بعضی دردها نمیرن، ولی سبکتر میشن وقتی بهشون گوش بدی، وقتی قبولشون کنی. و شاید یه روز، یه نفر یه جملهای بگه که درست بخوره به اون نقطهی خالی دلت.
تو مکث میکنی، به آسمون نگاه میکنی، و توی دلت میگی: «دیدی؟ هنوز نشونههاتو میفرستی.» شاید همین نشونههای کوچیک، همون چیزهایی باشن که کمک میکنن دوباره بخندی. نه از سر بیدغدغگی، بلکه از سر قدردانی برای هر لحظهای که داشتی…
و هر لحظهای که هنوز میتونی بسازی. تو کمکم به آدمی تبدیل میشی که میفهمه غم، همیشه دشمن زندگی نیست. گاهی یه همراهه…
یه رفیق ساکت که یادت میندازه زندگی چقدر ارزش داره. و اینکه آدمها میتونن برن، اما اثرشون… ابدیه. و حالا، اگه کسی بپرسه: «چطور باهاش کنار اومدی؟»
لبخند میزنی.
نه چون غمت تموم شده. بلکه چون یاد گرفتی باهاش زندگی کنی… بدون اینکه جا بزنی.

منبع: تجربهی زیستهی نویسنده، با الهام غیرمستقیم از مفاهیم روانشناسی سوگ و فقدان (مانند نظریهی مراحل سوگواری کوبلر-راس)
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.