قلب سوختهی عاشق، در کشوی میز تحریر معشوقهاش
نگاهی مختصر به زندگی و مرگ پرسی بیش شلی
در سال ۱۸۱۹، شاعری جوان در رثای باد غرب نوشت:
«آه، چون موج، چون برگ، چون ابری مرا همراه کن! بر روی خارهای زندگی میافتم! جاریست خون از من!»
سه سال بعد، باد غربی وزید و قایق شاعر را در خلیج ایتالیا چون موج و برگ و ابری با خود همراه کرد. پرسی بیش شلی (Percy Bysshe Shelley)، شاعر رمانتیک انگلیسی، هشتم جولای ۱۸۲۲ و در سن ۲۹ سالگی، با طوفانی که در رثایش شعر سروده بود، غرق شد.
نمیدانم وقتی آب جای هوا را توی ریههایش میگرفت به چه فکر میکرد و اصلاً توان فکرکردن را داشت یا نه.
میگویند قبل از مرگ زندگیات را مثل یک فیلم جلوی چشمهایت میبینی.
فیلم زندگی پرسی احتمالاً با خاطرات کودکی خودش و پنج خواهر و برادرش آغاز شده است. شاید از روزهای روشن ماهیگیری و اسبسواری. ادبیات را در مدرسهای مذهبی شناخت اما چندان نورچشمی معلم و رفیق دانشآموزها نبود، چرا که از شرکت در مراسم مذهبی و سنتی سر باز میزد و جواب قلدرها را با قلدری میداد. روح لطیف و پنهان شاعرانهاش آن روزها آنقدرها هم موجب ضعفش نمیشد. تعطیلات که به خانه برمیگشت، درختها را با باروت منفجر میکرد و خواهرهایش را میترساند. نوجوان سربهزیری نبود.
شاید به یاد جوانیاش در آکسفورد افتاد. به مقالهای که برای انکار خدا نوشته بود و هم خودش، هم رفیق گرمابه و گلستانش، تامس جفرسون را به دردسر انداخت و عاقبت، کارشان به اخراج کشید. شاید به این فکر کرده که خب، دیدی؟ خدا نیست که نجاتم بدهد! و راستی، تامس چند سکهای به من بدهکار نبود؟
به یاد هریت وستبروک، اولین همسرش افتاده شاید. نمیدانم برای این که هریت را به عشق مِری ترک کرد، عذابوجدان گرفته یا نه؟ شاید فقط به یاد دو فرزندی افتاد که از او داشت: چارلز و لانته. که بعد از خودکشی هریت، حضانتشان را از دست داده بود. چرا که دادگاه اعتقاد داشت مردی که در جوانی خداوند را انکار کرده، پدر مناسبی نیست.
و اما مِری. مِری گدوین. مِری عزیزِ پرسی که انگار برای هم خلق شده بودند. به چهار فرزندی که از او داشت فکر کرده شاید. راستی مری قرار بود بعد از او چه کند؟ اگر هشیاری ادبیاش هنوز زنده بود شاید به شعر «از مرگ» فکر میکرد که خودش در ۱۸۱۳ سروده بود. چرا که سر رسیده بود همان «موعدی که هرآنچه میشناسیم، حس میکنیم، یا میبینیم... چو رازی خیالی، از پیش چشممان میگذرد.»
امروز که این یادداشت را مینویسم، ۲۹ سالهام و هیچجوره آماده مرگ نیستم. بعید میدانم هیچ ۲۹ سالهای آمادهٔ مرگ باشد. پرسی هم نبود. نمیدانم زیر آب چه بر شاعر جوان گذشت اما شاید در واپسین لحظات هشیاریاش به یاد شعرهای زیادی که سروده بود افتاد، به یاد متون ادبی کوتاه و بلندی که نوشته و چندین مقاله که تألیف و ترجمه کرده بود. پرسی شلی دِینش را به ادبیات انگلستان و جهان ادا کرد و رفت.
پرسی آن روز غرق شد. بدن بیجانش را با کتابی از اشعار جان کیتس پیدا کرده بودند. کیتس یک سال قبل از پرسی، در ۲۵ سالگی و بر اثر بیماری درگذشته بود. برخلاف پرسی، او آنقدرها رنگوبوی سفر و ثروت را ندید و نچشید. جوان عجیبی بود کیتس. هیچکجا ننوشتهاند که بین شلی و کیتس دوستی و رفاقتی بوده اما تعجب نمیکنم که کتابش را توی جیب پرسی پیدا کردهاند. خودش امیدی نداشت که در یادها بماند اما ماند. نامش در ادبیات انگلستان جاودانه شد. یادم باشد از او هم بنویسم. از مرد مُردهای که راه میرفت و شعر میگفت!
آهان. بله. پرسی. جنازهاش چند روز بعد در ساحل آرام گرفت. خانواده و دوستانش، تن سرد و کبود او را سوزاندند. عجیب آن که میان خاکسترها چیزی باقی ماند که به نظر میرسید قلب شاعر رمانتیک باشد. قلب، ابراهیموار از شعلههای آتش در امان مانده بود. گرم بود اما در سینهای نمیتپید. میگویند مِری شلی، قلب عاشق شوهر را قاپید و آن را تا زمان مرگ خود، یعنی تا سی سال بعد، توی کشوی میز تحریرش میان شعرهای پرسی نگه داشت تا بعدها کنار خودش دفنش کنند. (از نویسندهی فرانکنشتاین، جز این هم انتظار نمیرفت!)
یادداشتم را با ترجمهی بخشهایی از شعر «از مرگ» پرسی شلی تمام میکنم.
باور کنید خودم هم درست نمیدانم چرا!
اسرار گور در آنجاست
آنجا که همهچیز هست جز این تن
که تیزترین چشم و گوشها نیز
نه در آن خواهند دید و نه خواهند شنید
در آن سرزمین تغییر بیپایان
هرآنچه هست شکوه است و شگفتی
کیست که قصه مرگ خاموش را بگوید؟
کیست که از فردای آن، پرده بردارد؟
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.