VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

davat

@davat

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

«چیزی گم کرده‌این، خانوم؟»

نگاهی به داستان کوتاه «گربه در باران» از ارنست همینگوی

ارنست همینگوی و گربه

 

زن‌ها به قلم ارنست همینگوی معمولاً غمگینند. انسان‌هایی هستند تنها، گم‌گشته، درک‌نشده و پر از حرف‌های ناگفته‌. زن آمریکایی در داستان «گربه زیر باران» نیز از این قاعده مستثنی نیست. تمام کلمات این داستان کوتاه انگار تنهایی او را فریاد می‌کشند. تنهایی زنی را که در یک روز بارانی، با شوهر کم‌حوصله‌اش در اتاق هتلشان گیر افتاده و هنگام تماشای باغ ملی بارانی، توجهش به بچه‌گربه‌ی بی‌پناهی جلب می‌شود که زیر یکی از نیمکت‌های خیس سبزرنگ، قوز کرده و در تلاش است از قطرات باران در امان بماند. 

زن می‌گوید: «می‌رم پایین اون بچه‌گربه رو بیارم.» و شوهر آمریکایی‌اش بی‌آنکه از کتابی که مطالعه می‌کند چشم بردارد، بی‌آنکه بپرسد کدام بچه گربه؟ چرا؟ چطور؟ تعارفی می‌زند که: «من میارمش.» و وقتی زن اصرار می‌کند که خودش این کار را می‌کند، به گفتنِ «خیس نشی.» اکتفا می‌کند و باز، لمیده بر تخت، در کتابش غرق می‌شود.

صاحب‌هتل، نقطه‌ی مقابل مرد آمریکایی است. او با زن حرف می‌زند. او به احترام زن از جایش بلند می‌شود، به او تعظیم می‌کند، برای زن خدمتکاری را همراه با چتر می‌فرستد تا زن وقتی به دنبال گربه از هتل بیرون می‌رود، خیس نشود. زن آمریکایی او را دوست دارد، صاحب‌هتل با آن دست‌های بزرگ و قاطعیتش در مدیریت مجموعه، امنیت مردانه‌ای را برای زن تداعی می‌کند که از شوهر آمریکایی‌اش برنمی‌آید.

همینگوی جایی از داستانش می‌نویسد: «زن از او خوشش می‌آمد. از رفتار بسیار جدی او در مقابل هر شکایتی خوشش می‌آمد. از شیوه‌ای که به او خدمت می‌کرد خوشش می‌آمد. از احساسی که او در مقام صاحب‌هتل بودن داشت خوشش می‌آمد و از چهره‌ی سالخورده و جدی او و دست‌های بزرگش خوشش می‌آمد.»

در ادامه‌ی داستان می‌خوانیم زن درحالیکه همچنان به علاقه‌اش به مرد صاحب‌هتل فکر می‌کند، در را باز می‌کند تا به دنبال گربه بگردد و وقتی او را پیدا نمی‌کند، با احساس غمی شدید مواجه می‌شود. غمی که خدمتکار همراهش آن را از چشم‌هایش می‌خواند. از زن می‌پرسد: «چیزی گم کرده‌این، خانوم؟» زن از گربه می‌گوید و خدمتکار به خنده می‌افتد. اما وقتی زن آمریکایی به انگلیسی می‌گوید: «وای، خیلی می‌خواستمش. دلم یه بچه‌گربه می‌خواست.» خنده بر لب‌های خدمتکار می‌خشکد و صورتش درهم می‌رود. او انگلیسی را چندان خوب نمی‌فهمد. زن آمریکایی و شوهرش، تنها مهمان‌های آمریکایی هتلند. 

زن اما خودش را گم کرده. بچه‌گربه انگار نمادی است از او. از خویشتن او که زیر بارانِ ناملایمات قوز کرده و زیر نیمکتی خیس پناه گرفته تا اوضاع برایش از اینی که هست بدتر نشود. مگر جز زن، چه کسی گربه را دید؟ وقتی زن از پنجره پایین را نگاه می‌کرد، پیشخدمت کافه‌ی آن سوی خیابان داشت به میدان خالی نگاه می‌کرد نه به گربه. وقتی زن به همسرش گفت که می‌رود «آن» گربه را بیاورد، شوهرش حتی از جا بلند نشد که ببیند کدام گربه. صاحب‌هتل در اتاق کم‌نورش بود و مردی که با شنل لاستیکی از میدان خالی به سمت کافه می‌رفت هم نگاهی به اطرافش نینداخت. خدمتکاری که با زن همراه شد و برایش چتر آورد هم گربه را ندید. گربه نماد زن بود که دیده نشده و از این بابت، دل‌شکسته بود.

من فکر می‌کنم محال است همینگوی جمله‌‌ای به تحریر دربیاورد و هدفش از آن، تنها فضاسازی داستان یا اضافه کردن به تعداد کلماتش باشد. داستان‌های او را می‌توان به تالار آینه‌ای تشبیه کرد که تصویر شخصیت‌ها را بارها و بارها منعکس می‌کند. تنهایی زن آمریکایی را می‌شود در بچه‌گربه، در باران بی‌امان و در بی‌توجهی عابران دید. در جای خالیِ نقاش‌های باغ‌ ملی که هوای به قول صاحب‌هتل «بد»، فراریشان داده.

 تنهایی ِ مرد کجای این ماجراست؟ 

زن آمریکایی که دست‌خالی به اتاق برمی‌گردد، تازه می‌خوانیم نام مرد «جورج» است. پیش از این فقط «مرد» بود. انگار سکوت مختصری که بعد از رفتن زن، توی اتاق نصیبش شده برایش کافی بوده تا کمی خودش را پیدا کند. این‌بار توجه بیشتری نشان می‌دهد. این‌بار، با دیدن زن، کتابش را کنار می‌گذارد و می‌پرسد: «گربه رو گرفتی؟» 

زن می‌گوید: «رفته بود.» 

جورج چشمان خسته‌اش را می‌مالد، گویی خیلی وقت است که خودش را پشت کتاب پنهان کرده. می‌پرسد: «عجیبه، کجا رفته؟»

زن اما جوابی برای این سؤال ندارد. نمی‌داند گربه کجا رفته. انگار سؤال را نمی‌شنود. انگار این سؤال را درباره‌ی خودش پرسیده‌اند. خودی که رهایش کرده و رفته و زن هم خیال ندارد دست به کار شود و پیدایش کند. فقط می‌خواهد که داشته باشدش. «نمی‌دونم چرا این‌قدر می‌خواستمش. من اون بچه‌گربه‌ی بیچاره رو می‌خواستم. شوخی نیست که آدم یه بچه‌گربه‌ی بیچاره زیر بارون باشه.»

جورج، ناامید از زن، باز مشغول مطالعه می‌شود. 

اتاق آن‌ها جز باغ ملی و گربه و باران و کافه، رو به دریا هم هست. دریا هم زیر باران، بی‌تاب است. دریا هم به توصیف همینگوی چون «خطی طویل» به ساحل می‌خورد و هربار می‌شکند و باز لغزان به عقب برمی‌گردد تا از نو بشکند. درست مثل جورج که تلاشش برای بازیافتن همسرش بی‌ثمر است. همسر بی‌نامی که خودش هم خودش را زیر باران غم گم کرده. 

زن حرف می‌زند اما پناه جورج مطالعه‌ست. او آن‌قدر با کتاب‌ها آرام می‌گیرد که حتی نسخه‌ی آن‌ها را با خشم برای همسرش هم می‌پیچد: «در دهنت رو بذار و برو یه چیزی بخون!» و باز مشغول مطالعه‌اش می‌شود. جورج بی‌شباهت به آن مردی نیست که شنل لاستیکی به تن کرده بود تا خیس نشود و هنگام تندتر شدن باران، بی‌توجه به اطرافش به سمت کافه می‌رفت. او دارد همسرش را از دست می‌دهد و خودش این را خوب می‌داند. هوا تاریک‌تر می‌شود و فضای بین آن دو متشنج‌تر. زن هنوز از گربه می‌گوید و جورج گوش نمی‌دهد، اما با ضربه‌ به در، انگار شنوایی‌اش را باز می‌یابد و از حضور هر فرد سومی استقبال می‌کند: «بیایین تو.»

در باز می‌شود و می‌خوانیم که خدمتکار با گربه‌ای بزرگ و گل‌باقالی دم در ایستاده. در همان خوانش اول می‌فهمیم که این گربه، آن بچه‌گربه‌ی خیس و بی‌پناه زیر نیمکت باغ ملی نیست. اما «صاحب‌هتل» آن را برای زن فرستاده. احتمالاً از خدمتکار پرسیده که زن دنبال چه چیزی بوده و وقتی خدمتکار از گربه‌ برایش گفته، اولین گربه‌ی دم دستشان را گرفته و او را برای زن آمریکایی فرستاده. 

«صاحب‌هتل» می‌دانست می‌شود بی‌قراری زن را با یک گربه‌ی گل‌باقالی متفاوت هم آرام کرد. چیزی که چشم‌های خسته‌ی جورج آن را نمی‌دیدند. اما چه کسی چشم‌های خسته‌ی جورج را می‌دید؟

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

Heliya
-

5 ماه پیش

comment more-options

زیبا.

setayesh
Setayesh

9 ماه پیش

comment more-options

چقدر انتهاش رو زیبا تموم کردی

Sara
Sara

11 ماه پیش

comment more-options

مثل همیشه نمیشد لذت نبردن از خوندن هر کلمه. ممنون

davat
دوات

11 ماه پیش

more-options

ممنون از شما که وقت گذاشتین.

reihane_ghafi
ریحانه قافی

11 ماه پیش

comment more-options

نقد خیلی خوبی بود. لذت بردم.

davat
دوات

11 ماه پیش

more-options

سپاس از وقت شما.

Mah_g
Mahdis

11 ماه پیش

comment more-options

اما به راستی چه کسی چشم‌های خسته‌ی جورج را می‌دید؟ نقش اصلی داستان بودن مهمه؛ مهمه که حداقل نقش اصلی داستان خودت باشی بابت چنین زاویه دیدی بهت افتخار می‌کنم دوات

davat
دوات

11 ماه پیش

more-options

ممنونم که خوندی و خوشحالم که برات جالب بوده. :)

farzaneh_s04
Aban

11 ماه پیش

comment more-options

عالی بود:)

davat
دوات

11 ماه پیش

more-options

ممنون که وقت گذاشتین. :)