تجارت رویایی
فاصله آنچه که من میخواهم و تو داری
دخترک با نگاهی سرد و بدون هیچ مظلومنمایی از مردی که روبرویش نشسته بود پرسید: «چقدر توی جیبت داری؟» مرد میانسال با لبخندی از سر تعجب شروع کرد جیبهایش را گشتن اما هیچ پولی در جیب شلوار و کتش نبود: «الان چیزی همراهم ندارم ولی...» دخترک سرش را تکان داد و بدون اینکه ادامه صحبتهایش را بشنود، بحث را به اتمام رساند: «برو بعدا بیا.»
با دستهای کوچک و کثیفش تنگ را محکم گرفته بود. تنگ شیشهای، ترک بزرگی داشت که با چسب جلوی دو تیکه شدنش را گرفتهبودند. تنگ پر بود از کاغذهای قرمز، سفید و زرد که هرکدام یک قیمتی داشتند. قیمتها را روی کاغذ دیگر جلوی پایش گذاشتهبود:
«سفید 20 تومن، زرد 30 تومن، قرمز 50 تومن»
جز تنگ، خرس عروسکی داشت که خرسی صدایش میکرد. خرسی حواسش به او بود و سرش را گرم میکرد؛ دورش میچرخید، با او بازی میکرد، هرروز صبح موهایش را میبافت و هروقت دخترک میخوابید مراقبت میکرد تا کسی از اموالشان چیزی برندارد.
هروقت کسی پیشش نمیآمد و بیحوصله میشد دستش را داخل تنگ میبرد و برگههای مستطیلی که از وسط نصف شده بودند را زیر و رو میکرد و یا برگهها را باز میکرد و دوباره تا میکرد. هر از چندگاهی برگههای قرمز را لایه اول میچید تا اگر کسی آمد ناخواسته مجبور شود آنها را بردارد ولی هر بار که اینکار را میکرد عذاب وجدان میگرفت و سریع رنگها را دوباره درهم میریخت.
خیلی وقت بود در آن محله و در کنار نیمکت سبز رنگ مینشست و بیشتر اهل محل او را میشناختند و برایش غذا و خوراکی میآوردند. پیرمرد و خیاط محله، مشتریهای ثابتش بودند و تنهایش نمیگذاشتند. اعظم خانم، خیاط محله، کم میآمد ولی اکثر مواقع دست پر بود؛ لباسی با تکه پارچههای اضافه که از سفارش مشتریان جا میماند، برای دخترک میدوخت و اگر تکه دیگری هم باقی مانده بود لباسی برای خرسی درست میکرد. صبح زود میآمد، لباس را تن دخترک میکرد، اگر نیاز به کوک و بست اضافه داشت لباس را با خود میبرد و بعدا میآورد ولی اگر اندازه بود لبخندی میزد و بدون خداحافظی میرفت. هرچقدر اعظم خانم ساکت، پیرمرد عصا به دست، پرحرف واهل دل. کلاه و عصا هیچوقت از او جدا نمیشدند. او که از کارمندان بازنشسته دولت بود هرروز تا قبل از ساعت شش بعدازظهر میآمد، خرسی را روی پاهایش مینشاند و شروع میکرد دو ساعتی از دوران جوانی تا سن بازنشستگی با شور و شوق خاطره تعریف کردن. هیچ اتفاقی نمیتوانست خنده را از لبانش بردارد. دخترک نگران ضعیف شدن حافظهاش بود، بعضی اوقات خاطرهای را چندین بار تعریف میکرد یا برای پیدا کردن کلمات مجبور بود چند دقیقهای فکر کند. کاری از دست دخترک برنمیآمد، پس برای اینکه ناراحت نشود صبورانه و بدون گلایه و با چشمانی که از ذوق برق میزد، نگاهش میکرد و مثل اولین باری که آن داستان را شنیده باشد از ته دل قهقهه میزد. مثل دختر واقعیش او را بابا صدا میزد و بیشتر از مشتری و خاله اعظم و هرکس دیگری، منتظرش بود و روزهایی که تا ساعت شش خبری از او نمیشد کلافه و ناراحت بود.
چشمانش ثابت به یک نقطه زمین دوخته شده بود؛ انگار که با چشمان باز خوابیده باشد. رهگذرانی که او را نمیشناختند نگاه ترحمآمیزی به او میکردند و سریع عبور میکردند. بعضی اوقات چند نفری از آن عابران می ایستادند ولی چون از کارش سر در نمیآوردند به راهشان ادامه میدادند و دور میشدند. ولی بالاخره یکی از عابران که چند روزی او را میدید و متوجه کارش نمیشد جلوتر رفت و روبرویش نشست. سلام کرد، صدایش کرد ولی دخترک جوابی نداد. با ترس دستش را جلوی صورتش بالا پایین کرد. دختر از خواب بیدار شد. نگاهی به سر و وضعش انداخت، با انگشت به کاغذی که رویش نرخ کاغذها نوشته شده بود، اشاره کرد. مرد جوان همانطور که سعی میکرد پول را از جیبش در بیاورد پرسید:« چی میفروشی؟ این کاغذها چیه؟» اما دخترک انگار که شاهزاده رویاهایش را پیدا کرده باشد حرفی نمیزد و فقط نگاهش میکرد. پسرجوان اسکناس پنجاه هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد. وقتی دخترک دستش را دراز کرد تا اسکناس را بگیرد پسر گفت:«تو که هنوز چیزی به من ندادی» بالاخره دخترک به حرف آمد و جوابش را داد: «تو وقتی پولت را دست من میدی میتونی ازم پس بگیری ولی من چیزی که به تو میفروشم رو نمیتونم ازت پس بگیرم، اول باید پول بدی، اونایی که سفید و زردن رسیدن بهشون راحت تره و قرمزا سخت ترن، حالا کدومو میخوای؟» پرسید: «مگه تو چی میفروشی که نمیتونی ازم پس بگیری؟ یعنی چی که بعضیا سختن بعضیا آسون؟» اما بدون اینکه منتظر جواب دختر بماند اسکناس را دستش داد و یک برگه قرمز را از تنگ برداشت و داخلش را خواند. دختر پرسید داخلش چی نوشته و پسر جواب داد: «مدرسه» و با نگاهی پر از سوال به او خیره شد. دخترک اسکناس را داخل جیبش چپاند و بلافاصه پرسید: «تو مدرسه رفتی؟»
-آره
+ سواد داری؟
-آره
+ یعنی میتونی بخونی و بنویسی بدون اینکه کسی کمکت کنه؟
پسر سرش را به علامت مثبت تکان داد و پرسید: تو چی؟ تو هم مدرسه رفتی؟
دخترک همانطور که موهایش را دور انگشتش میپیچاند چشم غرهای رفت و گفت: نه من مدرسه نرفتم.
پسر با مهربانی پرسید: دوست داری مدرسه بری با سواد بشی بتونی بخونی و بنویسی؟
اما چون از جمله روزهایی بود که پیرمرد نیامده بود و دخترک بیحوصله برای حرف زدن و سوال جواب دادن بود، میخواست هرچه زودتر گفتوگو را تمام کند گفت: شاید، اصلا به شما مربوط نیست، الانم اگر برگهی دیگهای میخوای باید پولشو بدی.
پسر که گیج شده بود گفت: چرا انقدر زود از کوره درمیری، چیزی هم که هنوز به من نفروختی!
دخترک که یادش رفت با شاهزاده باید چگونه حرف بزند، داد زد و گفت: من یکی از آرزوهامو به تو فروختم!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.