همچون ماهیهای کوچکِ خاکستری
شاید بازگشت از شهرِ آرزوها، اینبار معجزه کند... شاید براستی، خوشا به حالت ای روستایی! (۱)
روی صندلی مترو نشستهام؛ کسی کنارم مینشیند، نان تازه گرفته، بوی نان تازه در سرم میپیچد. پلک نمیزنم تا هیچ لحظهای را از دست ندهم و همه چیز را با جزئیات به خاطر بسپارم؛ ردِ نورِ درخشانِ صبح روی خمیرهای کوچکِ وَرز داده شده، حرکات منظم دست مادرم، رقص خمیر پهن شده روی دستانش، ظرافتی که آن را روی تاوه میگذارد و بوی نان تیری (۲). خواهر بزرگترم سیاه دانه روی پنیر میپاشد و خواهر کوچکترم کنارم دراز کشیده؛ شانهام را تکان کوچکی میدهد، میگوید: «بلند شو، صبحانه...»، صدای سوت قطار میآید، کلماتی که از دهان خواهرم بیرون میآیند، دور و گم میشوند. دوباره دستی شانهام را لمس میکند، سرم را برمیگردانم؛ میگوید: «قطار رسید»، پیرزنیست که نانهایش یخ کرده.
اینجا همه چیز نسبتاً خوب است؛ آپارتمانِ اجارهای نقلی، شغلی نه با درآمد خیلی خوب اما آبرومند، مسیرِ امن از خانه به محل کار و بلعکس. هوا امروز بهتر از دیروز است، تمیزتر و قابل تنفستر. مکالماتم با مادر، همیشه شامل همین جملات کوتاه و دلگرم کنندهاند. هیچوقت به او نگفتهام که اینجا آسمان پرستاره را نمیبینم تا با شمردن ستارهها به خواب روم. صبحها با صدای ماشینهایی که به سرعت در اتوبان میروند بیدار میشوم نهبخاطر آواز خروسها. به او نگفتهام در دایرهای دوار گیر افتادهام و هر روزم شبیه دیروز است: کسل کننده، مبهم و نازیبا و در میان خیل عظیم انسانها، تنهایم، یک تنهایی دستهجمعی و بسیار خستهام و سخت دلتنگ. شب یلدا و لحظهی تحویل سال بیشتر دلتنگ میشوم. محل کارم به مناسبت شب یلدا بستهای برایمان تدارک میبیند؛ بستهای آجیل، جعبهای شیرینی و قوطیای دمنوش گل محمدی. همراه تنقلات دیگری که خودم خریدهام، پای فیلمی دو ساعته مینشینم، آخرهای فیلم گریهام میگیرد با اینکه مضمونش طنز است.
قدیمترها، در شب یلدا، مادرم کرسی را آماده میکرد. روی کرسی، تکههای قاچ شدهی هندوانه، انارهای دانه شده، خرمالوهای تازه، لبوهای گرمی که بخارشان بلند شده و تخمههای آفتابگردانی که آفتاب گردانش را خودش پرورش داده بود، میگذاشت. سفرهی گستردهای نبود اما همه چیز مزهای اصیل داشت، طعمی واقعی و نزدیک. و بعد همه دور هم جمع میشدیم و بابا، حافظ میخواند. و یلدای امسال را هم مثل یلدای پارسال و سال قبلش و سال قبلترش، در آپارتمانی سر به فلک کشیده، زیر پتویی که تا زیر گلویم کشیدهام، به صبح میرسانم.
روزهای نزدیک به عید برای ماهیهای قرمز دلم میگیرد. آن موقع که کوچکتر بودم، حضور ماهی قرمز روی سفرهی هفت سین برایم از نان شب هم واجبتر بود. یکی دو روز مانده به بهار، با اتوبوس رنگ و رو رفتهی روستا راهی شهر میشدیم. ماهی کوچک توی نایلون را تا خانه در میان دستهایم نگه میداشتم و حبابهایی که از دهانش بیرون میآمد را زیرنظر میگرفتم تا مطمئن شوم زنده است. یک سال، ماهی قرمز به شب عید نرسید؛ اتوبوس تا فردا صبح، راهی شهر نمیشد و آخر شب، سال نو میآمد. گریه میکردم، سفره هفت سین بدون موجودی زنده، برایم ناقص و بیمعنا بود. همراه مادر و بابا به رودخانهی کم عمق و کوچکِ نزدیکِ روستا که سنگهای کف آن را میشد به وضوح دید، رفتیم. با اینکه ماهیهای رودخانه بزرگتر از انگشتان دست هم نبودند اما گرفتنشان دشوار بود. از کنار دستم سریع میگذرند و یا از داخل ظرفی که توی آب میزنم، بیرون میپرند. تا غروب همانجا میمانیم تا اینکه بابا تعدادی از آنها را میگیرد. با سه ماهی خاکستری به خانه برگشتیم، دوتا کوچک و دیگری کمی بزرگتر. بعد از تحویل سال، تُنگ را داخل پنجره، رو به حیاط گذاشتم. فردا صبح که به سراغشان رفتم، هر سهشان به هوای رودخانه، داخل جوی آبی که از حیاط میگذشت، پریده بودند. ماهیها تحمل دنیای شیشهای کوچک مرا نداشتند. و من که به آشنایی، روشنی و سادگی خو گرفتهام، محبوس دریایی بزرگ و دور شدهام.
من از خانه رفتم تا کار کنم و مستقل باشم؛ سری میان سرها درآورم و افتخار خانواده شوم. اما هر چه میدوم، ماه که به نیمه میرسد، حسابم خالی است. هرگز به وعدههایی که به خودم برای کمک به خانواده دادهام نتوانستم عمل کنم و حالا با وجود چندین تار موی سفید و چند چروک ریز و درشت در زیر چشمهایم فقط میتوانم بگویم سر بار کسی نیستم. با چند همکار صمیمی شدهام؛ اما از شرکت که بیرون میآیم، دوستی و صمیمیت پشت در میماند. مثل دوستیام با ستاره و ناهید؛ همهی خاطرات کوچک و بزرگی که با آنها داشتهام را پشت سرم رها کردم.
دور هم جمع شدیم تا انشای میخواهیم چه کاره شویم را بنویسیم. ستاره تکلیفش را از اول میداند، مینویسد، مادر شدن. او دنبال آرزوهای دور و دراز نیست. حالا او مادر است و بچهاش را دو سالی میشود که در آغوش نگرفتهام. ناهید میگوید: «میخواهم دانشمند شوم؛ کشف و اختراع کنم؛ دنیا را نجات دهم.» و حالا به دانش آموزهایش فرمولها و قوانینی که دیگران کشف کردهاند را یاد میدهد. من همیشه سردرگم بودم؛ هیچوقت به آرزویی که قلبم را به تپش بیندازد فکر نکردهام. میخواستم درگیر روزمرگی نباشم؛ متعلق به مکان خاصی نباشم؛ بروم دنیا را ببینم. آن روز برای شغل ایدهآلم نوشتم، کارمند شهریِ پولدار.
امروز مدیر شرکتمان، چند نفرمان را خواست تا به اتاقش رویم. جلوی هر کداممان پاکتی گذاشت. چند وقتی میشد که وضع شرکت خوب نبود ولی همچنان به بهبود شرایط امید داشتیم. به پاکتها زل زده بودیم که یک نفرمان گفت: «تعدیل نیرو؟» رئیس گفت: «به چشم مرخصی موقتی ببینیدش ولی چند وقت دیگر که وضع بهتر شد، دوباره برمیگردید.» ولی خودش هم میدانست که وعدهی سر خرمن میدهد. همیشه، از نو ساختن، تسلیم شدن و بازگشت مرا ترسانده است. امروز دیگری به جای من تصمیم گرفته و راه را برایم باز کرده است. پاکت را برمیدارم و با دنیای کارمندِ شهری بودن، خداحافظی میکنم.
وقتی کوچک بودم، پای تلویزیون که مینشستم، دلم میخواست من هم یکی از کودکانی باشم که در برنامهی فیتیله، شرکت میکردند و از نزدیک عموهای همیشه مهربان را میدیدند. وقتی بچههای فامیل که ساکن شهری بزرگ بودند و گاهی برای تعطیلات به روستا میآمدند، از برنامههای آخر هفتهشان میگفتند، خودم را بارها در شهربازی، پارک و فروشگاههای بزرگ تصور میکردم. بزرگتر که شدیم، از باشگاه و کلاس رقص و هنر و زبانشان میگفتند و من فقط درس میخواندم تا آیندهام کمی شبیه حال آنها باشد. سردردهای گاه و بیگاه این روزهایم یادگار سفرهای چند ساعتهی هر روزم از روستا به شهر برای رفتن به دبیرستان است اما، زمانی دری به سوی ناممکنها و خیالات کودکیام باز شد که میلها و خواستههایم، بیاهمیت، سطحی و دور شده بودند. بختم، امتحانش را در شهر پس داده بود (۳). باید چمدانم را میبستم و برمیگشتم. میخواهم بازگردم به فضای گرم و امنی که در میان بازوان مادرم است، به نور، ستاره، به آسمانی بلند؛ میخواهم به خانه بازگردم همچون ماهیهای کوچک خاکستری. به مادرم زنگ میزنم؛ این بار از اجاره و کار و هوای آلوده نمیگویم؛ میگویم: به خانه میآیم تا رویاها و آرزوهایم را پیدا کنم و آنها را در روشنترین سلولهای وجودم حبس کنم تا هرگز محو و دور نشوند.
- اشاره به شعر «شهر و روستا» سرودهی جعفر ابراهیمی
- نان تیری نوعی نان محلی بختیاری است که از چوبی به نام تیر (وردنه) برای پهن کردن خمیر استفاده میشود. این نان روی وسیلهای گرد و فلزی به نام تاوه پخته میشود.
- اشاره به این بیت از حافظ؛ «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.»
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.