VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehrsun

@mehrsun

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

حلزون و روایتی دربارهٔ داشتن یا بودن

یک تجربهٔ زیسته در باب داشتن و بودن اریک فروم

یک: قسمتی از بچگی من در دشت‌ها و مزارعی گذشت با فراغت زیاد. با امکان کشف چیزی عجیب زیبا به اسم حلزون. آن روز را یادم هست که از کشف صدف‌های اسپیرالی حلزون‌ها جوری حیرت کرده بودم که نمی‌توانستم از جمع کردنشان دست بردارم.

سایه ها را بنگر چنان که بار دیگری نیست.

دو: سال‌های بعد از پنج سالگی، در روزهای دانشجویی با ندا برای درس تنیس می‌رفتیم به دانشکدهٔ سرسبز و قشنگ تربیت بدنی. آن دو واحد را در آن دانشکده می‌گذراندیم. محوطه آنقدر پوشیده از علف و چمن و گل و گیاه وحشی بود که انگار‌نه‌انگار ساختمانی است وسط تهران. در صبحی بهاری در مسیری که به ساختمان خاصی هم نمی‌رسید، گل شقایق پیدا کردم و شقایق عجب وسوسهٔ انکار‌ناپذیری بود برای دیدن و چیدن. و من آن روز صبح که با ندا می‌رفتیم تنیس، شقایق سرخی را بی آنکه تاب بیاورم در آن محوطهٔ سرسبز به حال خودش باشد، چیدم و ندا که در کلاس دیگری برای درس معماری معاصر و به توصیهٔ استاد «اریک فروم» می‌خواند، گفت: بودن بهتر از داشتن است و من با چیدن شقایق می‌خواهم آن را تصاحب کنم که فکر خوبی نیست، چون اریک فروم بهشان گفته بود.
 من که تا لحظهٔ پیش دختری بودم تشنه دیدن منظرهٔ گل و گیاه وحشی وسط تهران، در یک آن بزرگ شدم و دیگر نمی‌دانستم با شقایق سرخم در دست که من را به همه داشته‌های کودکی‌ام وصل می‌کند، چه کنم؟ شقایق را تا لحظهٔ پژمرده شدن در دست نگاه دارم یا زودتر از بار فکر کردن به داشتن یا بودن خلاص شوم؟


سه: می‌گوید ذهن خاطره را دستکاری می‌کند. یک روز معمولی را باشکوه می‌کند. یک حیاط کوچک را تبدیل به محوطه وسیعی می‌کند که در آن روزها شقایق داشته است. آسمان را ابری می‌کند و تیره و با سایه‌ای ملیح و سینمایی. صدای گپ و گفت دخترها را می‌اندازد روی صحنه و انگار نقاش چیره‌دستی است که هرچه هنر دارد به کار می‌گیرد تا آنچه به یاد می‌آوری استحقاق به یاد آورده شدن داشته باشد. خاطره آراسته می‌شود، تجربهٔ جمع کردن پروانه و کفشدوزک و شقایق را می‌آورد کنار خاطرهٔ حلزون، و برای چه این کار را می‌کند؟ خدا عالم است. دلش می‌خواهد من را پادشاه سرزمین گل‌ها و درخت‌ها کند. پادشاهی که روزی گذرش به صحرا افتاد و آنجا که مدت طولانی‌ای درنگ کرد دید خاک را که نمی‌خواهد جمع کند اما حلزون را چرا. آن بچه پادشاه نمی‌دانست که توی این صدف‌ها کسی هم زندگی می‌کند و به اصرار هرچه می‌توانست با خود آورد و گذاشت پشت صندلی عقب ژیان. بعد که ژیان راه افتاد و آفتاب تابید روی حلزون‌ها، انگار صور اسرافیل زده باشند، آمدند از خانه‌شان بیرون و چشم‌های تا‌به‌تایشان را به سمت‌های مختلف چرخاندند که ببینند چه شده؟
من آن‌ روز از دیدن این که صدف‌های قشنگ زنده‌اند، جیغ کشیدم و حلزون‌های سیال از خانه بیرون‌آمده را برگرداندم توی صحرا. فکر کن یک شب توی دشت خودت خوابیده باشی و چند ساعت بعد زیر آفتاب به مقصدی نامعلوم می‌روی. تازه وقتی می‌آیی بیرون سر و گوشی آب بدهی با صدای جیغ ریز دختری از جا می‌پری که دست‌هایش را زیر چانه گذاشته و پشت به جاده و ژیان دارد غنایم صحرا گردی‌اش را تماشا می‌کند.


چهار: می‌گوید یادآوری بدون درد ممکن نیست. هنوز هم یادآوری آن شقایق، موجب می‌شود کف دستم عرق کند. آن لحظهٔ شقایق و اریک فروم، آگاهم کرد که من همیشه داشتم از طبیعت چیزی می‌آوردم که اتاقم را جزئی از دشت و صحرا کنم و اگر راه افتادن حلزون‌ها، لحظهٔ آگاهی به جان‌داری طبیعت بود، لحظهٔ چیدن شقایق و ماندن زیر بار سنگینِ فکر کردن به داشتن یا بودن، لحظهٔ فهم فاصله بین من و جهان طبیعی بود. گل، بعد از آن کمتر چیدم. سنگ و صدف و حلزون و پروانه و هرچیز جاندار، یا روزی جان‌داشته‌ای، کمتر جمع کردم و حالا جایی در میانهٔ بازی زندگی ایستاده‌ام و فکر می‌کنم به همهٔ لحظاتی که به لمس سنگی و رها کردنش، بوییدن گلی و نچیدنش، قناعت کردم. به تماس پوستی بر پوستی، دیداری، صحبتی و تمام. و در عالم خیال، جا باز کردن در قلب، برای عشق به تمامی میرندگان و نامیرندگان، بی آنکه بشود یا بخواهی تصاحبشان کنی.


پنج: این قصه تمام نمی‌شود چون نمی‌دانم باید به کجا برسد. مرگ عزیزی، تصاویری از مکان‌هایی که کنار او بوده‌ام، آورد توی سرم. یکی از مکان‌ها دشتی بود که دم خانه حلزون‌‌ها از ماشین هبوط کردم.
اصلاً همین مرگ است که قصه‌ را آورده توی سرم. که خودش عجیب‌ترین قصه‌ها و معمول‌ترینشان است در اینجا که ما می‌زییم.
می‌گوید کسی که گلی را می‌چیند، پژمردگی‌اش را هم می‌بیند اما اگر آن را در دشت بنگرد و از چیدنش صرفنظر کند، گل را در خیال صاحب می‌شود پس زیبایی گل همیشه با او می‌ماند. و حضور زیبای آن در طلوع و غروب خورشید و بوی نمناک صحرا در خاطره، باز آفرینی می‌شود. به نظرم مرگ است که نداشتن را در مقابل داشتن می‌آراید. که در نداشتن، بی‌مرگی است. و در فهم این که نمی‌توانی مالک چیزی بشوی عطشی است سیری‌ناپذیر برای تماشا.
پس حالا که قطار در مسیرش توقفی رو به جهان حلزون کرده یک دل سیر او را بنگر.
چنان که بار دیگری در کار نیست. که بار دیگری نیست...

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.