VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehrsun

@mehrsun

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

روزی که همه چیز تمام می‌شود چه باقی می‌ماند؟

پس از مرگ کدامیک از جملات انسان باقی می‌ماند و کدامیک دود می‌شود و به هوا می‌رود؟

چه چیزی در پشت سر باقی می ماند؟

ما خانوادگی به جملاتی که آدم‌ها می‌گویند خیلی وفا داریم. تکیه کلام‌ها یا جملات عجیب یا خارج از عرف یا حکیمانه را در حافظهٔ شخصی و جمعی‌مان ثبت و ضبط می‌کنیم. بعضی وقت‌ها جمله‌ها در حد یک ضرب المثل یا هر چیز دیگری که فراگیر می‌‍‌‌شود می‌رود توی سابقهٔ جمعی ما و تداعی‌گر یک حالتی است که هیچ چیزی به اندازهٔ آن جمله خوب بیانش نمی‌کند و بعد می‌گوییم خدا صاحب جمله را بیامرزد.

مادرجانِ خدا بیامرز می‌گفت ظرف را تا تازه است بشور. بعد می‌خواند «تری و نمی، خشکی و مَشکی». ما هنوز هم بعد از سالها از مرگش از کلمات و اصطلاحاتش در جملات روزمره‌مان استفاده می‌کنیم. به تشییع جنازه می‌گفت تشریف جنازه و من انقدر خوشم آمده بود که فکر می‌کردم شاید اصلاً جنازه دارد تشریف می‌برد و کلمهٔ مادرجان معادل بهتری است.

دَیزه ( به معنای خاله و مخفف شده واژهٔ دایزه). مادر شوهر‌خاله‌ام بود و با آنها زندگی می‌کرد. اسمش جواهر بود و خانم‌های فامیل به احترام می‌گفتند مش جواهر. اما ما که همسایه بودیم، در فرصت ملاقات مداوم همسایگی، آن اسمی را که یکی دیگر از اقوام نسبت داده بود می‌گفتیم: دَیزه. حضور مش جواهر در زندگی مان بیش از مادرشوهرخاله‌مان یا حتی همسایهٔ آنطرف کوچه بود. هر روز صبح در کوچه را باز می‌کرد که اگر کسی خواست به دیدارش بیاید زحمت زنگ زدن نداشته باشد. همیشه چند دست لباس روی هم پوشیده بود و به من که آن سالها دختر کوچکی بودم و کم‌اشتها می‌گفت: « حالادا نبین» که ترجمانش می‌شد: بر اساس نیاز بدنت در این روزها نسبت به آینده‌ات تصمیم نگیر و بیشتر بخور.

خواهرم بهار که شیطنتی کرده بود و دستش کوفتگی پیدا کرده بود را دکتر دَیزه معاینه کرد و گفت چیزی نیست اما تا سال داری درد می‌کند که ترجمه‌اش این می‌شد که معادل سال‌های عمرت به روز، دردِ دست ادامه پیدا می‌کند. یک روز که در ایوانِ خانهٔ خاله نشسته بودیم و اردیبهشت بود و گل رز رونده خودش را کشیده بود بالا، زنبوری دست دَیزه را نیش زد. بهار برای آرام کردنش گفت تا «سال داری درد می‌کنه» و دیزه که هشتاد سال را رد کرده بود از حرف بهار اخم درهم کشید وگفت خدا بدور.

ما هنوز هم به اینکه یک چیزی معادل سالهای عمرمان درد داشته باشد معتقدیم و این اصطلاح، رفته‌است جز کلام آدم‌هایی که نه هرگز او را دیده‌اند و نه این حرف را از کسی جز من شنیده‌اند.

ما نگهبانان کلمات، با ذکر مرجع، کلمات و اصطلاحاتی که با خود جهان‌بینی و نگرش و عقاید را حمل می‌کنند با خودمان کشانده‌ایم. ما مثل قاصدک‌ها ریه‌های هوا را پر کردیم از کلمات قشنگ. آن روز که آمد در خانه‌مان و حَبِ چایشت می‌خواست (قرص سرماخوردگی)، روش تازهٔ مصدرسازی را به منی که عاشق کلمات بودم یاد داد.

نگهبانان کلمات

پسرعموی مادرم جوانی بود درس ناخوانده. اگر بحث می‌رسید به شک‌های معمول آدم‌ها دربارهٔ دین‌داری و اعتقادات و مقدسات می‌گفت، اینجاها رو باید کورمال کورمال رد بشی. من پسر عمو را ندیده‌ام. اما در زندگیم بارها به مرحلهٔ کورمال کورمال رسیده‌ام و به یاد او از آن نقطه رد شدم.

انگار این حرف‌ها رفته توی جهان نیروانای بودا، فارغ از درد و رنج، فارغ از ریسک فراموشی، فارغ از نیست شدن و هست شدن. انگار از عالمی که در آن تزلزل و فراموشی است گذشته و رنگ ابدیت خورده است. انگار یک سر و گردن آمده‌است بالاتر از جهان نرمال، جهان عادی، جهانی که در آن کلمات فقط وسیله‌ای برای ادای مقصود و انجام کاری هستند و انتظار بیشتری بر دوششان نیست جهانی که ما در آن می‌گوییم در، پنجره کفش نان و با آن زندگی روزمره‌مان را سپری می کنیم.

من نمی‌دانم کدام کلیدداری قفل آن سرداب جاودانگی را باز می‌کند و چه می‌شود که یک چیزی می‌گذرد از جهان زوال، اما اگر بگذرد از ما به یادگار می‌ماند. مدت‌ها فکر می‌کردم جاودانگی کلمات، ماحصل خرد گوینده است. هرچه جمله عمیق‌تر، مدت ماندگاری بیشتر. اما گاهی می‌بینم که به قول هایدگر، هنر بزرگ هم به نگهدارنده نیاز دارد. ما بودیم که جملات خارج از عرف را برای خودمان نگه‌داشتیم. با آن جهانمان و احوالمان را توصیف کردیم و به این راضی نشدیم که فقط یک کلمه باشد میان باقی کلمه‌ها. قصهٔ اینکه کلمه از کجا آمده است را هم تعریف کردیم و گذاشتیم مهر کلمه به دل بقیه بنشیند. ما قبیله شدیم از راه آن کلمات مشترک و از طریق هم کلمه‌گی شوخی کردیم و خاطره ساختیم.

از چت جی پی تی پرسیدم، چه چیزی باعث می‌شود حرف و سخن یا رفتار آدمی بعد از مرگش بماند؟ گفت یا باید خودت آدم مهمی باشی، یا کلمه و جمله‌ات اثر هنری تلقی شود یا به یک رویداد بزرگ تاریخی وصل شود یا اثر علمی داشته‌باشد، یا از گوینده‌ای باشد که تروما یا تجربهٔ نزدیک به مرگ را تجربه کرده‌است. من هیچ کدام از اینها نبودم. نه نیوتن و گالیله بودم نه مادر ترزا. نه حتی در کشور حادثه‌خیز و پر رویدادم، حرف مهمی گفته بودم که شانس بقا داشته‌باشد. من اینها نبودم و امیدی نبود که بشوم اما دلم می‌خواست چیزی از من به یادگار بماند.

می‌خواستم مثل مادرجان باشم که حرف‌هایش را به هم می‌گوییم. می‌خواستم یکی دو جمله از من حداقل کلیددار سرداب جاودانگی را پیدا کند و در آن فرصت کمی که کلیددار بهشان می‌دهد خودشان را به آن آب حیات آغشته کنند. و نمی دانستم باید چه بگویم که آن شود و پیش چه کسانی بگویم که این جمله را با خودشان حمل کنند.

بعد از مرگ چه باقی می ماند؟

ادامه داشتن، امتداد یافتن در زمان، اجازه ندادن به اینکه چیزی گذرا، تمام شود را توی طبیعت فهمیدم. رفته بودیم منطقهٔ شهیون، دریاچهٔ سد دز. یک آقای محلی هم در آب شنا می‌کرد که پوستش سیاه بود از آفتاب و بازوان تنومندی داشت. من تا کمر بیشتر در آب نرفتم و سرمای آب و گرمای هوا ترکیب لطیف دلپذیری ساخته‌بود. آقای محلی گفت «اردیبهشت توی این آب نمی‌شه شنا کرد از بس سرده».

یعنی «من شنا می‌کنم» وخندید «ولی آب خیلی سرده، استخوون آدم تیر می کشه».

گفتم یعنی آب دریاچه توی اردیبهشت از اسفند سردتره؟

گفت اون‌موقع تازه برف‌های اشترانکوه آب می‌شن.

برفی که اسفند آمده‌است روی قله‌های اشترانکوه نشسته و اردیبهشت که بشود، ذره ذره آب می‌شود می‌رود توی رگ و پی زمین. می‌آید تا دریاچهٔ دزفول. می‌آید توی آبی که آدم و درخت و حیوان می‌نوشند. از برف پارسال چه باقی مانده‌است؟

مثل یک آبنبات خوشمزه که زمین گذاشته باشد گوشهٔ لپش و مدت‌ها یک ذره یک ذره طعم دلپذیرش برود توی رگ و پی خاک. اشترانکوه نمی‌گذارد اثر زمستان تمام شود. بلند بالای قشنگ ایستاده‌است تا زمستان را کش بدهد بکشاند توی بهار.

بعد که به جاودانه شدن بیشتر فکر کردم، دیدم بیش از آنکه تو بخواهی جمله مورد نظر را انتخاب کنی دست روزگار است که آن را بر می‌گزیند. باید سر راه برف، اشترانکوه باشد.

برف روی کوه ، ذخیره طبیعی آب برای فصل گرم

در انیمشن کوکو که روایتی از جهان پس از مرگ است، مردگان برای خودشان بروبیایی دارند. در این جهان، نابودی نهایی مرگ نیست. بلکه زمانی است که کسی از این مردگان از یاد همه برود. و ثروت و مکنت و جاه و جبروت در جهان مردگان هم از آنجا ناشی می‌شود که شخص درگذشته را چند نفر در جهان زندگان به یاد می‌آورند. چون نابودی نهایی، فراموش شدن است. بونوئل در کتاب با آخرین نفس‌هایم می‌نویسد:

«آدم تا حافظه‌اش یا فقط بخشی از آن را از دست ندهد نمی‌فهمد که آنچه سراسر زندگی را می‌سازد چیزی جز حافظه نیست. زندگی بدون حافظه زندگی نیست؛ بدون حافظه ما هیچ نیستیم.»

انیمیشن کوکو، زندگی پس از مرگ

اصلا چرا می خواستم چیزی بماند؟ که نمیرم. اگر حافظ گفته است هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق، به نظرم در دل خودش هم شکی به این گفته داشته که برای نمردن، این همه شعر سروده است. حتماً دلش به عشق زنده بوده که آنقدر قشنگ سروده است اما شعرش را گذاشته است برای ما و به مدد اشعارش هر روز آدم هایی از جهان زندگان او را به یاد می‌آورند و اگر حافظ هم در سرای مردگان مثل انیمیشن کوکو زندگی کند برای خودش بارگاهی عظیم دارد. یعنی چیزهایی گفته که انگار در آن حوض جاودانگی چند سالی شنا کرده و دیگر از دسترس زمان بیرون رفته و نسبت به پیری و کهنگی و از یاد رفتگی، برای همیشه رویین تن شده‌است. من سهمی این چنین شگرف از آن بی زمانی نمی‌خواستم. یعنی در خیال خودم قانع بودم به اینکه یک حرف کوچک قشنگی زده باشم و چهارتا آدم بگویند به قول الهام و ناامیدانه داشتم روش‌های ماندن در این سرای بی کسی را جست و جو می‌کردم تا یک روز سحر ماه رمضان در فاصلهٔ کوتاه اذان تا نماز رفتم سراغ اینستاگرام. تصادفاً متوجه شدم دکتر احسان ملکیان از دنیا رفته‌است به پیجش برخوردم و دیدم زیر آخرین پستش، دانشجوهای زیادی پیام داده بودند. به ساحل سفید و آب‌های فیروزه ای می‌مانست آن صفحه. وقتی دانشجویان سابق از او تعریفی کرده بودند در جواب گفته بود کاش بهتر بودم. روحم از فهمیدن وجود آدمی چون او، در این جهان لطیف شده بود. معلمی‌اش به شعر می‌مانست و انگار، من مخاطب شعر زندگیش بودم در آن لحظات. و دیدم دانه‌ای را که به مهر کاشته است در دل من هم جوانه زده است. بی آنکه بشناسمش.

حالا هنوز هم نمی‌دانم چگونه می‌توانم بمانم. مدت‌هاست دیگر سودای جاودانگی در سر ندارم. مثل یک بوتهٔ زنبق وحشی که در سایهٔ سنگی در دامنهٔ کوه روییده است. جایی که گذر هیچ عکاسی، یا حتی انسانی به آنجا نمی‌خورد که از وجودش در این جهان حیرت کند و ردی از آن در حافظهٔ جهان ثبت شود. به قول اخوان برف می‌بارد و جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌است. اما حالا که مرغ خوش الحان جاودانگی به این راحتی بر سر شانه من نمی‌نشیند به چه باید دل خوش داشت؟ والت وایتمن در گوشم می‌ خواند:

بوته گل وحشی در پناه کوه

«به اینکه تو اینجایی

که زندگی هست و بودن هست

که نمایش بزرگ هنوز برجاست

تا تو هم کلامی بر آن بیفزایی»

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.