تأملی اندر باب دیدن
چه کسی قلاب را میکشد؟
میگوید: فیلسوفهای قبل از بقراط فکر میکردند که هرکدام از حواس ما چیزی را درک میکنند که به آنها چسبیده باشد. تا پروانهای پر نزند و آرام روی پوست دستت ننشیند، قلقلک قشنگ حضور موجودی ظریف را روی پوستت احساس نمیکنی.
زبان مأمن فهم طعمهاست. یک روز که قرار بود قهوهٔ جدیدی را تست کنیم باریستا گفت باید قهوه را هورت بکشی تا اسپری شود داخل کل فضای دهانت. چون هر قسمت از دهان طعمی را درک میکند که از قسمت دیگر بر نمیآید.
تا اینجا را ما هم تقریباً همینجور میفهمیم، ولی امان از چشم، چشم چه گونه باید چیزی را که با آن فاصله دارد درک کند؟ انگار باید یک چیزی به سطح چشم برسد وگرنه آن بینوا همانجور که داخل سر آدمی نشسته نباید بتواند آن را ببیند.
قدما بیکار ننشستهاند و فکر کردهاند که برای توصیف این وضعیت یک چیزی ابداع کنند. حداقل یک چیز نامرئیای باید زحمت اتصال را بکشد. فیلسوف های طبیعی[۱] قبل از بقراط گفتند بیایید فکر کنیم اشعۀ شاخک مانندی از چشم خارج میشود و اطلاعات را از جهان بیرون به درون میآورد. و این اشعه از یک راه توخالی راهش را میگیرد تا مغز. که الان به آن میگوییم عصب بینایی و کل این سیستم قشنگِ اشعه انداختن و رساندنش به مغز را یک چیزی انجام میداده که اسمش روح باصره بوده یعنی روح بینایی.
بعد با این روح باصرهٔ ابداعی برای خودشان عشق میکردند. اگر کسی چشمش ضعف بینایی داشت، به نظرشان آن روح باصره یک طوریش بود.
این وسط یک عده هم معتقد بودند که اشیا هستند که نور میتابانند به چشم. اما این نظریه یک جورهایی در نطفه خفه میشود. چون نمیتوانسته ضعیف شدن چشم را توجیه کند.
اینجوری اگر کسی اشیا دور را خوب نمیدیده احتمالاً به دلیل خصومت شخصی اشیا با بعضی از چشم ها بوده. پس ترجیح دادند روح بینایی از توی مغز و کانال سر، بکشد و از چشم برود بیرون و چیزهایی را شکار کند و برگردد داخل مغز و برایش خبر چینی کند.
حالا اگر چشم شما خوب نمیبیند و آسیب فیزیکیای ندیده، باید روحش را تقویت کنید و علما میگویند با دیدن چیزهای قشنگ، نازش را بکشید. با نگاه کردن به آب روان و سبزه و صورت زیبا.
بعد که میپرسی چه طوری این ها به بهتر دیدن منتج میشود؟ میگوید چون روح بینایی شما خوشش میآید و لذت را میبرد تا روح. بعد از آنجا که روح شما حالش بهتر شده و میفهمد که حال خوب را از چشم دارد، هی توی آن کانال مثل پروانه میچرخد و حال آن کانال و حال چشم را هم بهتر میکند.
این ها خودش عرصهٔ خیالپردازی است و برای اینهایی که نوشتم مقالات سخت قدمایی خواندم، اما چیزی که من را تمام مدت وصل کرد به این موضوع این بود که واقعاً کی میکشد قلاب را؟
به قول آن شعر قشنگ؛
سعدی چو جورش میکشی نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر، (و به قول همایون، ای بی خبر ) من میکشم؟ او میکشد قلاب را
واقعا چشم است که به طلب دیدن اشیا می رود یا آنها مدام نورشان را میتابانند به چشم ما؟
مرتضی هستههای انبه را در یک لیوان شکلات صبحانه خیسانده، انبهها جوانه زدهاند. جوانه خیلی صاف و اتو کشیده از لیوان آمده بالا و دو تا برگ قشنگ داده. لیوان را میآورم جلوی چشمهایم.
از چشمم دو اشعهٔ شاخکدار میفرستم به جوانهٔ انبه و میگذارم اشعه در آن کانال تو خالی برود بالا. بعد روحم که از شادی این جوانه زدن به شعف آمده در کانال بینایی به پرواز درمیآید. آنقدر میپرد که میبینم ناخودآگاه لیوان را، آنجایی که دارد جوانهٔ قشنگ انبه و لحظهٔ شکفتن را نشان میدهد میبوسم.
برگهای زامیفولیای تازه را هم.
سایهٔ برگ انجیریهای افتاده بر دیوار را هم.
آن لحظهٔ دیدن، لحظهٔ قشنگ درگیر شدن نوری است که روح بینایی من تابانده است بر روی سوژه؟ یا لحظهای است که او بنا را گذاشته بر اینکه من را به دام بیندازد؟ شاید اصلاً خودش دائم نور وجودش را به چشم من میرساند. صدا میزند من را ببین.
یا منم که نور بیناییام را میاندازم روی آن اشیا، آن آدمها، آن چیزها؟
به نظرم من به چیزی این وسطها معتقدم. من آن اشعههای شاخکدار را از چشمم میفرستم بیرون، اشیا هم اشعههایشان را میفرستند بیرون. آن چیزهایی در آن کانال بینایی میروند بالا که حاصل به هم دست دادن اشعهٔ چشم من و اشعه آن شیئ باشد.
ایده را از فیلم آواتار آوردهام که ساکنان آن سیاره عجیب برای ارتباط با جهان زلف گره میزدند به دم اسب و تا این گره حاصل نمیشد آن اسبها سواری نمیدادند.
به نظرم روح بینایی خبر چینی اشیا را برای مغز میکند و اگر مغز خوشش بیاید، دائم روح بینایی را میفرستد پی آن چیز. میگوید برو ببین برگ تازه نداده است؟
به گمانم جوانهٔ انبه هم از این که کسی آن را ببیند و در کانال بیناییاش شادی تولید شود خوشش میآید برای همین مدام اشعه میفرستد به جهان.
هی صدا میزند بیایید من را ببینید که در این عمر کوتاه چه طور بالیدهام.
[۱] فلسفه طبیعی، مطالعه فلسفی طبیعت و جهان فیزیکی است که تا پیش از گسترش دانش نوین، دانشی فراگیر بود.
منابع:
http://yosefbeigbabapour.blogfa.com/post/19/%D9%86%D8%B8%D8%B1%D9%8A%D9%87-%D8%A8%D9%8A%D9%86%D8%A7%D9%8A%D9%8A-%D8%AF%D8%B1-%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%8A
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.