به زمین سوگند
دلخوشی به خاک
جهان قشنگ ما از هیدروژن ساخته شده و هیدروژنها در طی فرآیندهای پیچیدهی هستهای در آغوش ستارگان باهم دوست شدند و هلیوم را ساختند. بعد از گذر میلیاردها سال در هستهی یک ستاره با شرایط جرمی خاص، هلیوم تبدیل شد به عناصر سنگینتر دیگر. این وسط ستاره چندبار تب و لرز کرده و انرژی از خودش ساطع کرده و جهان اطرافش به تماشای آتش بازی درونش نشستند، بماند.
بعد در دقایق پایانی قبل از مرگ، هستهی در حال انفجار از پلههای جدول مندلیف آمده پایین و عناصر خیلی سنگینی مثل طلا و سرب و مس را هم تولید کرده است.
این روایت مرگ شکوهمند ستاره است، آواز قوی او. ستاره، رقص احتضار را با دستافشانی و پرتاب گنجهای درون به جهان به پایان میبرد. گنجهایی که تا آخرین لحظات، خودش هم ازشان خبری ندارد. و بعد از میلیونها سال بودن، دم فرو میبندد و تنها بازتاب آواز پایانیاش در سکوت کیهان میپیچد. آوازهایی از جنس انفجار و پراکنش مواد معدنی هسته ستاره به کهکشان.
اینطور است که عناصر متنوع درون ستاره در کیهان پخش میشود و اجزایی از کرات دیگر میشود. اصلاً برای همین است که در زمین عزیز ما عناصر متنوع جدول مندلیف حضور دارند. روزی روزگاری ستارههایی در کهکشان مردهاند و این خاک غنی بر زمین، خاکستر آن عزیزان است.
گاهی فکر میکنم زندگی در زمین، مثل دعوت شدن به یک مهمانی شام باشکوه میماند. وجود آهن و منگنز در جهان ما مثل این است که گلچین چاشنیها را از هند فرستاده باشند و بهترین آشپزهای فرانسوی شیرینیهای خیلی حرفهای تدارک دیده باشند. وجود فسفر و کلسیم در این جهان مثل این است که بگویی در این میز شام، بهترین دانههای قهوه عربیکا از دامنهٔ کوههای آبی جامائیکا آمدهاند. کربن و اکسیژن از هزاران سال نوری دورتر آمدند و در آشپزخانههای پیشرفتهای تولید شدند که دودشان به این میز نمیرسد و اما زیباییشان، نورشان... این سفره را عجیب قشنگتر کرده و شمعهای میز را روشن نگه داشته است.
حالا میزبان بعد از میلیاردها سال تدارکات، از کتم عدم مهمانش را دعوت کرده. که بیا و ببین برایت چه سفرهای چیدم. کوچکتر که بودم تصاویری از آسمان و جهانی معنوی در بالای سر داشتم. نمیدانستم در هفتآسمان و منظومههای دیگر چه غوغایی است اما در تصورم عرصه پرواز فرشتهها بود. مثل نقاشیهای فرشچیان پر از بال و ابر و رنگهای آبی و ارغوانی و آواز پر جبرئیل. اما پیش چشمم آن تصویر خیالانگیز آنقدرها عجیب نیست که این زمین.
انگار آنقدر زمین از حیرتم سهم بر میدارد و تمام نمیشود که سرم رو به پایین میماند. وقتی در جمع دوستان عاشق آسمانم هستم، دانههای خاک و برگ درختها و گلهای کوچکی بر زمین صدایم میزنند که چشمهایت را بده به ما. قلبت رو برای ما باز کن.
زیر آسمانهای کویری، مثل قوم بنیاسرائیلم وسط صحرای سینا. آن آسمان حیرتانگیز در مقابل چشمانم گسترده است و نور و زیبایی و درخشش به سان «من و سلوی» از آن نازل میشود و من دنبال عدس و پیاز و... فومها و بصلها [۱] میگردم. مفسر میگوید «من و سلوی» یعنی مرغهای دریایی و یک جور گیاه کویری به نام خار شتر. من ترجیح میدهم فکر کنم خوراکیهایی از بهشت. لطیف و بلورین، خوشمزه و رویایی و خیالانگیز. مولانا میگوید آنها بی ادبی کردند که به جای نعمتهای آسمانی، عدس و پیاز خواستند و سزای بی ادبیشان آتش در همه آفاق افتاد. ولی هر چقدر هم آن خوراکیهای آسمانی لطیف باشند، من اگر آن موقعها سرگردان صحرای سینا بودم و در دستهی همان بی ادبان میگنجیدم. هی میرفتم پیش موسی، میگفتم من دلم یک معجزهی دیگری میخواهد. خوراکیهایی که از دل این خاک بروید. آدمیزاد است دیگر، دلش به خاک خوش است.
[۱] اشاره به آیه۶۱ سوره بقره «و إذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد فادع لنا ربك يخرج لنا مما تنبت الأرض من بقلها و قثائها و فـــــومها و عدسها و بصلها».
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.