VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehrsun

@mehrsun

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

حسرت انجیر و چند خطی در‌‌باب تنهایی

نگاهی به تنهایی از منظر اگزیستانسیالیسم

تنهایی اگزیستانسیال

صفر: آمده‌ام سری به مامان بزنم و در برگشت، مامان به رسم همیشه برای مرتضی که در ماشین نشسته کمی میوه می‌دهد. چندتا انجیر و سیب و خیار که اگر دلش خواست بخورد، که نخورد. بعد باهم می‌رویم خرید و وقتی می‌رسیم توی پارکینگ، وسایل را می‌چینم توی آسانسور که ماشین آقای همسایه هم می‌رسد. آقایی جنتلمن که این روزها موهایش چندتا در میان به سفیدی می‌زند. منتظر است تا وسایل را بچینیم و باهم برویم بالا.

داخل آسانسور، ظرف میوه را به آقای جنتلمن تعارف می‌کنم. به میوه‌ها طولانی نگاه می‌کند. با دور کند شروع می‌کند به حرف زدن. صدای خسته و خش دارش می‌آید که خیلی انجیر دوست دارد و من تندتند می‌گویم بفرمایید «اتفاقاً از حیاط خونهٔ خاله است.» که صدای تندتند‌م با آهستگی نگاه و لحن صحبتش قطع می‌شود. سکوتش لبهٔ حرف را می‌برد. من توی پارکینگ پیشنهاد انجیر را داده‌ام و آن نگاه و گفتن «بااینکه انجیر دوست دارم اما» تا نزدیکی طبقهٔ چهارم کشیده شده است. (نگاهش روی انجیر مانده و غم و آهستگی و طمأنینه و لطافتی تن سیاه انجیر‌‌ها را نوازش می‌کند. صدایم را مدت‌هاست قطع کرده‌ام. غرق تماشا‌‌یم و فرورفته در اندوه انجیر.)
دست و نگاهش به سمت انجیر می‌رود و «اما» را بین طبقه سه و چهار می‌گوید و بقیهٔ جمله می‌رسد به طبقهٔ بالا «که به دلیل عمل سنگین گوارشی برای همیشه از خوردن انجیر...» جمله تمام نمی‌شود، از بس که سنگین است. اما آهنگ آسانسور تمام می‌شود که بگوید طبقه پنجم. در یک آن دست می‌رود به سمت سیب. مثل پنالتی‌های رونالدو.

نفس راحتی می‌کشم که می‌شود آقای همسایه سیب بخورد. خدا رو شکر که رسیدیم آخرین طبقه و آسانسور ایستاد. طاقت چند طبقه بیشتر فرو رفتن در غم انجیر را نداشتم. در آسانسور باز می‌شود و چشمم می‌افتد به نوری که از پشت‌بام، فضا را روشن کرده. نور را می‌کشم روی صورتم. من رابطه خاصی با انجیر ندارم. اما به مدد این تماشا، برای لحظاتی وارد جهانی شدم از طلب چشیدن مزهٔ چیزی که عاشقش هستی و از آن محروم شده‌ای‌.

یک: می‌گوید ما تنهاییم، افکنده شده به جهان و تنهایی از کجا می‌آید؟ که کسی نیست، یا کسی هست اما در همان احساساتی که تو تجربه می‌کنی، نیست. در جای دیگری می‌چرخد. احوال بی‌رحمانه بر روح و بدن تو گذر می‌کنند و دیگری فقط با تو همدلی می‌کند. در این جهان می‌آیی و بعد از سر گذراندن تجربه‌ای، عشقی دردی، لذتی، تنها و منحصر به فرد در جهان روان می‌شوی به سوی مرگ. در قالب تنی بی تن‌ها و روح‌های دیگر.

دو: می‌گوید روی رودخانهٔ زندگی بر قایق خودمان نشسته‌ایم و گاهی در مسیر رود قایق‌هایمان بهم نزدیک می‌شود. اروین یالوم می‌گوید دست هم را می‌توانیم بگیریم وقتی قایقمان آمد نزدیک قایق دیگری، اما توی قایق هم نمی‌توانیم برویم. اگر قایق‌تان نزدیک قایق مادر من بشود حتما انجیری، شکلاتی، مغز بادامی هم می‌توانید از همسایه بگیرید. و اگر قایقتان را نزدیک آنها که چیزی گفته‌اند و نوشته‌اند ببرید، شاید شمعی برای دیدن تاریکی‌ها و پتویی برای گرم‌شدن در مسیر رودخانه‌ای که گاهی هم آب توی سر و صورت‌تان می‌پاشد، بگیرید. اگر قایق‌تان نزدیک قایق پسر همسایه باشد، می‌توانید فرصت رابطهٔ جدیدی با انجیر را بچشید. اما امان از قایق که برای آدم دیگری جا ندارد.
سه: بچه که بودیم لی‌لی بازی می‌کریم. لی‌لی برای ما یک موضوع گذرای زنگ تفریح نبود، مسئله‌ای ناموسی و ورزشی حرفه‌ای بود. در قحطی گچ برای کشیدن خانه‌های بازی، با نخودچی و ته مانده‌های گچ کلاس و ذغال و هرچیزی که ردی بر تن آسفالت حیاط مدرسه می‌گذاشت، خانه‌ها را روی زمین می‌کشیدیم. زمان تعطیلی مدرسه هم، توی راهرو و حیاط خانه، بین موزاییک‌ها و گل‌های قالی می‌‌پردیم تا استقامت لازم برای بازی فردا را پیدا کنیم. اما لی‌لی تنها ورزشی منحصر به پاهای ورزیده نبود. به قدرت نشانه‌گیری هم نیاز داشت و به شئ پرنده‌ای مخصوص. سنگی که یک گوشهٔ تیز داشت، یا چگالی یک سمتش از سمت دیگر بیشتر بود. یا چیزی سبک که در برخورد با زمین آرام بنشیند و نغلطد. یا اگر به خواهر متخصصم، بهار می‌سپردی، مجموعه‌ای از اشیاء تیز و نرم و کوچک و بزرگ و سبک برای نشانه‌گیری هر قسمت از زمین. از چوب و سنگ و فلز و پاک‌کن کوچک و پرمرغ.

یک روز که مامان آمده بود مانتوی مدرسه‌اش را بیندازد توی ماشین لباسشویی، دیده بود کلکسیون اشیاء جیب تمامی ندارند. در شگفتی و سؤال از این مجموعهٔ عجیب و نامتجانس، به اهمیت گنجینه پی برده بود.

چهار: این روزها قایقم مثل جیب بهار شده. به نظرم هر روز دارد از چیزهای بیشتری پر می‌شود. کنار قایق هرکسی رفته‌ام یک چیزی آورده‌ام توی قایق خودم. برای اینکه بتوانم خانه‌های مختلف را نشانه‌گیری کنم. یک روز برایش سایه‌‌بان می‌زنم، یک روز بادبان می‌سازم. امروز مزهٔ انجیر چشیدن را، آورده‌ام. نمی‌دانم با آن باید چه کار کنم. از این لحظه‌ها بوده که خودش پریده توی قایق. گفته بگذار من هم باشم. یک روزی به دردت می خورم.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.