VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehrsun

@mehrsun

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

در ستایش صبح

جرئت اندیشیدن با عقل خودت را داشته باش

صفر: صبح زود توی اتوبوس، دونفر از جا بلند شدند و یک خانمی با کیف اداری بزرگ نشست روی صندلی دم راهرو و نگاهش به من بود که بگوید بیا برو تو. مترصد فرصتی بود که نگاهم با چشمش تلاقی کند، که شد و گفت و رفتم نشستم. همین که دستانم از بار تضمین ثبات بدن در حرکت‌های مداوم اتوبوس رها شد، نوشتن را شروع کرد. روایت چیزی که آن روز از صبح آرام توی ذهنم طنین قدم‌هایش شروع شده‌ بود و کم‌کم داشت کل جغرافیای مغز را فتح می‌کرد.

سبزه میدان اصفهان-نقاشی آبرنگ از الهام خدادادی


یک: پیاده‌رَوی صبحگاهی من در خیابانی شرقی رو به طلوع است. نوری موازی سطح زمین که می‌درخشد و می‌درخشاند. درختی که در باغچه کنار پیاده‌رو روییده جوری با بک‌گراند خورشید، طلایی می‌شود که از زردی، انگار هر روز، صبحی در اواسط برگریزان آبان است. سایه‌ها کشیده می‌شود روی سنگ فرش پیاده‌رو که می‌درخشد و من را به یاد کتاب سنگ فرش هر خیابان از طلاست، می‌اندازد. در این جادوی نور و درخشش پرمایهٔ همه چیز، نگاهم به ماشین‌ها می‌افتد که سر چهار‌راه ایستاده‌اند.
چند روز است دلم می‌خواهد نقاشی بکشم و فراغتی نیست. حالا که هوای خنک دم صبح و خلسهٔ کم‌خوابی دیشب، نسبت جدیدی از هوشیاری تن و گیجیِ سر ساخته، به خودم می‌گویم بیا و توی سرت این خیابان روبرو را بکش.


دو: آبرنگ‌کارهای بزرگ جهان از خیابان و ماشین زیاد نقاشی کشیده‌اند. همین باعث می‌شود ماشین توی ذهنم سوژهٔ نقاشی باشد. اما خیابانی که من انگار تازه دارم می‌بینم با آن خیابان‌ها فرق دارد. آن ماشین‌ها در خیابان‌های خیس و تاریک دو وجه کامل ازشان دیده می‌شود و انعکاس نور چراغ‌های خطرشان روی زمین یک امتداد بلند است، اما اینجا که من زندگی می‌کنم باران نمی‌بارد و در روشنایی خیره‌کننده‌‌ی صبح، پشت ماشین‌ها کامل دیده می‌شود، اما رخ رو به خورشید مثل یک آینه می‌درخشد. و حالا که ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز ایستاده‌اند، انگار یک دسته شب پرهٔ طلایی دارند می‌روند تا خورشید.


سه: کودکستان که می‌رفتم نقاشی‌های عجیب و نازیبایی می‌کشیدم. بعد که رفتم کلاس اول، معلم مهربانم من را نشاند کنار خودش و به من یاد داد که چه طوری پل بکشم و درخت و خانه و تپه و کوه. به گمانم از همان موقع‌ها نقاشی‌های من دست به دست شد و از یاد بردم که خودم خانه و درخت و خورشید و کوه و پل و جاده را چه طور می‌دیدم. خانه‌هایی کشیدم با سقف شیروانی و پل های قوسی و کوه‌هایی که روی قله‌هایشان برف بود و خورشید می‌تابید و کلاغ‌ در آسمانش می‌پرید و به مرور رنگ آمیزی در چهارچوب خودش گنجید و همه چیز قشنگ شد و بی‌بهره از ذهنیت دختری اول دبستانی. بعدتر ارتباط نقاشی با تجربه خود از جهان را از یاد بردم و یاد‌‌ گرفتم که چه جوری بکشم که حاصل کار، فقط چیزی دلپذیر باشد.


چهار: حالا در این صبح عجیب از کلاس اول بیدار شده‌ام، اما انگار هنوز با چشم‌های خودم جهان را نمی‌بینم که روایت کنم. این همه سال، ماشین‌هایی را در خیابان‌های رو به طلوع خورشید دیده‌ام و ندیده‌ام. ایمانوئل کانت گفته است که جرئت اندیشیدن با عقل خودت را داشته باش و من نداشته‌ام.
اگر این صحنه دست زبوکویچ (آبرنگ‌کار معروف روس) بود، نقاشان جهان دلشان برای برق ماشین زیر آفتاب غنج می‌رفت و با نقاشی‌‌هایش به ساکنین سرزمین‌های بارانی می‌گفت، در یک ورژن خیال‌انگیزتری از جهان، ماشین‌ها، آنچنان درخشان می‌شوند که انگار سفینه‌ای هستند به مقصد آفتاب.

حالا خیابان نو شده بود به مدد از چشم نقاشی به خیابان نگاه کردن و خیابان تازه به شکل عجیبی از آن تصاویر خیابان‌های نقاشی، آشنایی‌زدایی می‌کرد. کجاست رد واقعیت جهان؟ در انعکاس ماشین بر زمین خیس؟
یا در نیم‌رخ‌ طلایی اتوموبیل‌‌ها؟
چه طور در شهری کویری، نور را ندیده باشی و به جایش انعکاس ماشین در خیابان بارانی در اروپا را دیده باشی؟ انگار فکر‌ کرده بودم نقاشی نباید به جهان واقعیت، بستگی‌های شدیدی پیدا کند که بتوانی به اسب نازک‌اندیش خیال یک هی محکم کنی که بپرد.


پنج: نقاشی خیابانی که تازه چشمم به دیدنش باز شده را بلد نیستم. به نظرم مثل نقاشی‌های کودکستان می‌شود. اما عجیب دلم برای آن دختر کوچکی می‌تپد که نقاشی کردن نمی‌دانست. ای کاش دوباره می‌توانستم با دستان ضعیف او، دنیا را بکشم.
حالا انگار گم شده‌ام. از خانه گرم و راحتی که با عقل و قلم دیگران ساخته شده پرت شده‌ام بیرون. احساس آدم (ع) را دارم. میوهٔ ممنوعه را چشیدم و آگاه بر خیر و شر، هبوط کرده‌ام. کودکی یک ساله‌‌ام. تاتی‌تاتی با عقل خود، دشوار است. با چشم‌های خود دیدن هم. اما لحظه‌ای از فهم هست که به قبل آن نمی‌توان برگشت.
ذهنم رفته است دنبال تصویر خیابان‌های بارانی دیگری که عینک شده است بر چشم و نگذاشته خیابان شهر خودم را ببینم. سرم سوت می‌کشد از دیدن عینک‌ها.
،
آقای کانت شما که آموزگار معرفت هستید فکر می‌کنید چقدر از عمر باید بگذرد تا جرئت اندیشیدن با عقل خودم را پیدا کنم؟

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

tanhasedaast
مینا سخایی

5 روز پیش

comment more-options

خدادای

ممنونم خانم سخایی عزیز

tanhasedaast
مینا سخایی

5 روز پیش

comment more-options

...لحظه ای از فهم هست که به قبل آن نمی توان برگشت متن قابل تاملی بودخانم خدادی