جهانت را نشانم بده
یک تکه ذغال برافروخته لطفاً
من یک آدم تند خوان هستم. یک متن را به من بده تا سریع حرفهای مهمش را بگویم. آنقدر سریع که مرتضی حوصلهٔ این که خودش متن بخواند را از دست داده است. ترجیح میدهد به واسطهٔ من بشنود تا خودش بخواند. این قابلیت از کجا آمده؟ یحتمل در درس خواندن برای کنکور و قبل از آن داشتن مادری معلم که فرصت شاگردیاش را داشتم. کتاب فارسیای که مامان از رویش درس میداد کتابی بود پر از نشانههای بصری. از پرانتزهایی که دور جملههای مهم کشیده شده بود. تا خطها و هایلاتهایی که کلماتی را مشخصتر میکرد. گاهی دو خط موازی زیر کلمه یا کلماتی، و کاربرد همهٔ اینها این بود که در مواجهه با متن بدانی تمرکز را باید کجا معطوف کنی.
تمرکز پرندهای گریز پا بود که مرتب پرمیزد و از این حجره به حجرهٔ دیگر خانه ذهن میپرید. مامان با پرانتز بندیها راههای پرواز را میبست. به محض این که میپرید دوباره مینشاندش لب بام. و حاصل این تمرین مداوم پرانتزگذاریها و خط کشیدنها، چشمی تربیت شده بود که بییاری آن علائم هم، سریع میفهمید کجا را باید توجه کند.
حالا این چشمی که نکتهها را سریع میفهمد از یک چیز شگرفی محروم میشود. انگار یک تراشهٔ مهمیاب در ذهنت داری و آن تراشه از کجا میفهمد مهمها کدامند؟ از تجربه. معلمها از آنجا که به متن مسلطاند و بازیهای طراحی سؤال را میشناسند میدانند کجاها شانس پرسیده شدن دارند؛ اعداد و تاریخها، هست و نیستها بهترین و بدترینها. و کجاها نکتهٔ مهمی برای دیده شدن، به خاطر سپرده شدن و روایت مجدد ندارند. غم ماجرا کجاست؟ عینک نامرئیای بر چشم است که تو آن را نساختهای. جهان، متن کتاب مقدس است. هیچ کلمهٔ نامهمی نیست، هیچ لحظهٔ بیثمری نیست. اما آن عینک خیلی چیزها را میپوشاند که بتواند چیزهای دیگری را برجسته کند. میگذارد نبینی که ببینی. بعد در این برهوتی که عینک مهمیاب از جهان میسازد یک باره ونگوک میآید عینک خودش را بر چشمت میگذارد. تو که همیشه گل را در شکوفایی قشنگ دیدهای، نشان میدهد که یک آفتابگردان پیر هم در جهان خودش زیباست
نور میاندازد بر آن چیزهایی که هست و نمیبینیشان.
بعدها دیدم من به کسانی که یک چیزی را زیبا میبینند که من زیباییش را ندیدهام حسودی میکنم. چشم مهم بین من آن چیز مهم را ندیده است. برای همین از یک وقتی تصمیم گرفتم شاگردی زیبایی را بکنم. اگر کسی از دیدن چیزی به وجد آمد که در دل من آن تمنای ذوق را برنینگیخته بود. اول به آرامی سعی کردم در احوال آن فرد غور کنم و بعد ببینم چه طور آن چیز قشنگ است.
رفته بودیم پیاده روی در دل جنگلی در گیلان. محمد پسر بچهٔ بازیگوشی بود که در تمام مسیر میدوید و از هر پستی بلندیای بالا میرفت. اما یک علاقهٔ عجیبی به گلها داشت. انگار سوار بر اسب خیالی شگفتانگیزش در جنگل چهار نعل میتاخت و با صدای جیغ مانندی گلی شکار میکرد و به تاخت برمیگشت سمت ما که بپرسد «این چیه؟» ما از اسم گلهای متنوع شکارشده سر در نمیآوردیم و فقط ازشان عکس میگرفتم و در سرچ گوگل میپرسیدم قصهٔ این گل چیست. هنوز قصهٔ گل قبلی و ترجمه کردنش تمام نشده، اسب محمد جهیده بود و رفته بود کشف بعدیاش را از جهان طبیعت برای ما بیاورد. در عالم حضور و ظهور بود و گلها بیوقفه برایش پدیدار میشدند انگار از هر سو صدای فریادی بلند بود که من را بچین من را ببر نشان بده. من را ببر به صحنهٔ گوگل و بپرس چند تا آدم تاحالا من را دیدهاند خبر از خویشاوندانم بده. بگذار شناخته شوم. بگذار دیده شوم. و من کور و کر نسبت به آن حجم ظهور از طبیعت برای محمد، تنها در بازی گوگل کردنشان مشارکت میکردم و در تماشای آن پسربچه غرق بودم که چشمانش خوب و بد، زشت و زیبا خوشبو و بدبو نداشت برای انتخاب گلها، و یادم آمد که من هم در کودکی چنین بودم مسافر سرگشتهٔ عالم حیرت.
یک روز برفی به اصرار، مادرم را از پای اجاق گاز کشاندم کنار پنجره که پرندههایی را ببیند که حیاط یک دست سفید خانه را مالک شدهاند و کنتراستشان با آن محوی و بیمرزی لبههای برف گرفته منظره را متوازن میکند. در شگفت از پرواز قشنگ و مغرورانهشان بودم. مامان که از بی خبری من تعجب کرد و گفت این ها کلاغ هستند. طعم جدیدی از جهان بیخبری و ناآشنایی را چشیدم. به نظرم اولین سیب باغ آگاهی بود که چهطور نشناختن کلاغ سابق، میتواند آن را قشنگ کند.
از خوش اقبالی ما این است که جهان غنی است. عجیب غنی است و هرکسی میتواند یک طریقهٔ دیدن گل آفتابگردان را یادمان بدهد.
هرکسی زیر یک قسمت از دیدن گل خط میکشد. بعد از دیدن آفتابگردانهای ونگوک هرگز به جهان بدون آفتابگردانهای او باز نگشتم.
شب پرستارهاش هر شب پرستاره یا بیستارهای را تغییر داد. شکوفهها مرا عاشق سبز پاستیلی کرد.
پروست قصهٔ جوانی را تعریف میکند که در صحنهای از زندگیش نشسته و از زشتی آنچه دور و برش را گرفته منزجر است. شکوه زندگی را در مظاهر بورژوازی آن میبیند و زندگی ساده و فقیرانهاش دلش را میزند. پروست دستش را میگیرد در ذهنش و میبرد موزه لوور پای آن تابلوهایی که تجسمی از زندگی اشرافیاند که حداقل چشمش را از ناراحتی دل آشوبناک زندگی خودش تهی کند و بعد میگوید نه.
بیا پیش میله بگذار نوری که روی پیش بند خانم نانوا افتاده را پیش چشمت بیاراید. دستت را بده دست شاردن. بگذار او نشانت بدهد که زندگی همین زندگی معمولی و پیش پا افتاده چقدر زیباست و بعد که در خیال خود جوان افسردهٔ دلزده را به ملاقات نقاشیهای شاردن برد می پرسد:
حالت خوش شد؟
انگار من هم در جستوجوی همینم آقای پروست. حال خوش. و در کمین احوال خوش نشستهام. هر وقت بارقهای از این حال خوش کسی را میگیرد مینشینم به رصد، میروم به پرسوجو. در این ضبط بیکیفیت از یک آواز خوانی استاد شجریان در یک جمع خانوادگی، چه چیزی روح تو را برد؟ یادم بده چه طور زیبایی این صدا را ببینم. چه چیزی شنیدی که روحت را آتش زد؟ جرقهای از آن آتش به من بده بگذار صحرای روحم را با جرقهٔ تو روشن کنم.
مادرجان تعریف میکرد که آن موقعها که برای غذا پختن باید آتش روشن میکردی اگر دیر شده بود میرفتی یک تکه آتش از خانهٔ همسایه میآوردی یک تکه ذغال افروخته و آتش اجاق خانهات را روشن میکردی. من میدوم در پی شعلههای روشن.
آقا، خانم، یک تکه ذغال لطفاً یک تکه ذغال افروخته بدهید به من بگذارید من هم آتش قلب خودم را روشن کنم. به من بگویید در آن لحظهٔ شگفتی، در آن لحظهٔ غرق شدن، در آن لحظهٔ حیرت بر شما چه گذشت. نگذارید بیخبر از این جهان بروم.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.