VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mimalef

@mimalef

هنرمندی با نگاهی نو، شاید معمار ، کمی معلم ، کمی نقاش ،کمی نویسنده ، کمی مادر، کمی همسر ، کمی فرزند ،به طور کلی یک انسان!

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

شب پرستارهٔ ونقوق!

مسئله اینست: هنردوستان معاصر یا طرفدارنماهای هنر! وقتی عاشق هنربودن ، در دنیای امروزی مد می‌شود.

مدت‌ها بود سوار مترو نشده بودم. نه اینکه ماشین خریده باشم نه، که با این بالا رفتن  هر روزه و هر ساله‌ی قیمت  دلار حتی نقشه‌اش را هم نمی‌کشم، مترو سوار نشدم چون کلاً توی خونه و محله‌ی خودمون بودم و کمتر پیش می‌اومد برم جای دیگه مخصوصاً بالاها! خیلی وقت بود که اینجوری تحت فشار و مشت و مال زورکی قرار نگرفته بودم اما بالاخره با چندتا زور و فشار تونستم ایستگاه امام خمینی خط رو عوض کنم و سوار واگن شم. یه گوشه پیدا کردم که تا خود تجریش بتونم راحت بشینم، می‌خواستم کمی چشمامو ببندم که صدای پسرک جوراب‌فروش، نظرمو جلب کرد:

- ونقوق، ونقوووق!

- ونقوق، ونقوووق!

اومد جلوتر، گفت: آبجی جوراب ونقوق نمی‌خوای؟

خندم گرفته بود. شب پرستاره رو زده بودن روی جوراب و توی سه تا ردیف گرفته بود دستش و هی می‌گفت ونقوووق. 

بهش گفتم بگو شب پرستاره! ونگوگ که اسم آدمِ!

گفت آبجی ونقوق بیشتر جلب توجه می‌کنه.

 

از تجریش به سمت باهنر که راه افتادم، توی راه پر بود از آسمان پرستاره‌ای که روی تیشرت‌ها چاپ شده بود. چه عجیب بود، هرجا می‌دیدی پر از ستاره شده بود. عجیب‌تر اینکه دختر و پسرهایی صف کشیده بودن برای قنادی‌ای که روی کوکی‌هاش پرستاره داشت. عجب آسمان هنری داشت امروز! یعنی کوکی‌ها طعم آسایشگاهی رو که ونگوگ سال‌های آخر زندگی‌اش رو می‌گذروند و از پنجره به آسمانش نگاه می‌کرد رو می‌تونست انتقال بده؟!

 

یک دختر جوان در لباسی با طرح آسمان پر ستاره ونگوگ
دختر جوان در لباسی با طرح آسمان پر ستاره / تصویر نقاشی شده توسط نویسنده

به سالن زیبایی که منو از جنوب شهر به اینجا کشونده بود رسیدم. در بدو ورود، عکاسی نگهم داشت. داشت از دخترکی که ظاهراً نامزدیش بود و در لباس سرمه‌ای رنگش می‌چرخید عکس می‌گرفت. روی لباسش پر بود از ملیله و منجوق‌های آبی روشن، سفید و زرد . انگاری با هر ملیله قلموی ونگوگ نشسته روی دامن دخترک، دسته‌گل آفتابگردانی با رزهای مینیاتوری زرد و ژیپسوفیلای آبی رنگی دستش بود .

کاش لحظه‌هایی که ونگوگ در نا امیدی حیاط آسایشگاه را قدم به قدم طی می‌کرد، کسی به او می‌گفت نگران نباش و غم مخور که یکسان نماند حال دوران حتی اگر کل دوران زندگی‌ات فقط یکی از آثار هنری‌ات را خریده باشند. روزی می‌رسد که انقدر معروف می‌شوی آنهم در قاره و کشوری دیگر، طوریکه نقاشی‌هایت از جوراب و کوکی گرفته تا لباس عروس همه جا دیده می‌شود و آثارت را نه فقط روی بوم، بلکه روی هر شی‌ای و در هر مکانی خواهند دید و خرید، ولی حیف کسی نمی‌داند که تو در آن لحظه‌ها به چه فکر می‌کردی که قلمو را این‌چنین رقصاندی و شب همه را پر از ستاره کردی!

 چه فرقی می‌کند که چندبار خواستی زندگی‌ات را پایان بدی و آه در بساط نداشتی. حال پول فروش جوراب‌های هنری‌ات، به چند نفر زندگی می‌دهد آنهم به ارزش سه جفت ۱۲۰هزار تومان و چه بسا که باعث کارآفرینی و رشد اقتصادی هم شده‌ای.

ونگوگ عزیزم، نمی‌دانم که همه‌گیر شدن هنر و  هر چیزی در این مردم، زیباست یا باکلاسی؟! اگر بخواهم بهتر بگویم نمی‌دانم مردم هنردوست شده‌اند یا هنردوست‌نما؟! ولی خوب می‌دانم که کاش درباره پیشینه‌ی آن همه ستاره هم این سرایت وجود داشت، کاش بالا رفتن علم و اندکی تفکر مد می‌شد. و ای کاش روزی برسد تا هوش مصنوعی‌ها در کالبد جسم و شی نفوذ کنند و پیش از استفاده از هر چیز، از تو بپرسند که آیا می‌دانی این طرح چیست و از کجا آماده است؟

شاید دقایقی تفکر ساده در این زمانه‌ی شلوغ و پرهیایو و کپی‌کاری، به لحظه‌ای تأمل منجر شود، که از کجا آمده‌ام و آمدنم بهرِ چه بود...

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.