زندگی پنهان در تصاویر
عکسها چه به ما میگویند.
صفحه اینستاگرام را باز میکنم، اولین استوری برای شیدا است. از وقتی ادریسیهای غزاله علیزاده را میخوانم هروقت به نام رحیلا میرسم یاد این دختر میافتم که نمیدانم چندین سال قبل، وقتی هردو دوازده یا سیزده ساله بودیم، در یک مدرسه و در یک کلاس درس میخواندیم. بعد از آن سالها از او بیخبر بودم، تا چند ماه پیش که یادم نیست چطور پیدایش کردم. استوری را باز میکنم، شیدا در میان شمع و عود و نورهای مات، با موهای فر کرده بلند، رژ لبی پررنگ و سیگاری در گوشه لبش با آهنگ هایده رو به دوربین میرقصد.
"دیوونه شده این دختر" با خودم فکر میکنم. و عبور میکنم از زنی که زیباست. زنی که هرچه از او میدانم از خلال این صفحه است، و عکسها که گاهی چه بیپرده با ما حرف میزنند.
صفحهاش را که پیدا کردم، شروع کردم به گشتن در صفحهی زنی غریبه که قبلترها پشت یک میز مینشستیم و همیشه میگفت اسمش از انجیل آمده و مادر بنیامین است. دنبال فیلمی میگشتم از او، میخواستم صدایش را بشنوم، میخواستم بدانم هنوز همان صدای دورگهی شیرین را دارد؟
میدانستم یکی از برادرهایش پیش از به دنیا آمدن شیدا در یک تصادف کشته شده است. میدانستم برادر دیگری دارد که هفت هشت سالی از خودش بزرگتر است. میدانستم پدر و مادرش پیرتر از آنند که دختری هم سن و سال آن روزهای ما داشته باشند. به عکسهای جدیدش نگاه میکردم، با ولع. میخواستم بدانم در میان سالهای نبودنمان چه گذشته بر او؟ ازدواج کرده؟ مادر است؟ کجا زندگی میکند؟ کارش چیست؟ و ..
تاریخ عکسها از جدید رو به قدیمیترها میرفت. هرچه به عکسهای قدیمیتر میرسیدم، چیزهای آشنای بیشتری را در آن عکسهای آن صفحه پیدا میکردم. مثلا، فهمیدم پدرش را از دست داده، خیلی زود، در پانزده سالگی، دو سال بعد از آخرین باری که دیده بودمش و یادم آمد آن سالها پدرش با دوچرخه میآمد دنبال شیدا و مامانش با یک جیپ سدری، و حرف همیشهی سالومه بود که با خنده میگفت" شیدا، بابات چقدر از مامانت حساب میبره" و میخندید، و میخندیدیم.
پدرش با آن ریش پروفسوری شبیه آدمهایی نبود اما که زیر بار هیچ زوری برود. شبیه پدرهایی بود که کتاب میخوانند و زندگی را دوست دارند. مادرش همانطور بود، همانطوری که به یادش میآوردم. با همان رژ نارنجی تیره، موهای قهوهای روشن، بسته پشت سرش و کمی، و بیشتر از کمی چروکهای ریز اطراف چشمها و دهانش که حتی از پشت عکس در گوشی هم پیدا بود.
برادرش، امیر را ما ندیده بودیم. در صفحهاش فهمیدم ازدواج کرده و عروس تازه تاب ندارد شوهرش برای خانوادهی خودش هم باشد، حتی کمی. اینها را شیدا نگفته بود. حتی یک کلمه زیر هیچ عکسی ننوشته بود. اینها را و خیلی چیزهای دیگر را عکسها میگفتند، بلند، غمانگیز، سرسخت. چیزهایی مثل اینکه با مردی ازدواج کرده بود، که پسری شس هفت ساله داشت. شیدا همسر دوم او بود. پسر مرد به او میگفت مامان و شیدا پسرم خطابش میکرد. پسربچه در اغلب عکسها در آغوش شیدا بود و عکسهای خوشبخت ادامه داشتند تا یک خلاء عمیق.
آن خلاء بود که میگفت از همسرش جدا شده، پسر را دیگر نمیدید. دیگر مادر نیست. و بسیار افسرده است. عکسها نگفتند چرا جدا شده است. نگفتند چرا گاهی سرگذشتهای ما ادامهی یکدیگرند، آنچه بر او رفته بود ادامه داستان زندگی من بود، که نیمه کاره رهایش کرده بودم و مسیری دیگر را افتان و خیزان میرفتم.. اینها را اما عکسها نمیگویند، اینها را خودم فهمیدم وقتی در یکی از عکسها قبل از جداییش، مرد ایستاده بود کنارش، دستهاش روی شانه شیدا بود و سایهی کودکی جلوی پاهاشان انگار با باد میرفت، معلوم نبود چه کسی عکس را برداشته اما معلوم بود دریای پشت سرشان موجهای بلند دارد، آنقدر بلند که بتواند همهی رویای پنهان در تاریخ عکس را ببلعد. این را من میدیدم که داستانم شبیه بود به داستان او و شاید داستان او پایان داستان من می توانست باشد.
بعد از آنکه فکر کردم دیوانه شده، دوباره صفحهاش را باز کردم. یکبار دیگر فیلم را دیدم. شیدا انگار در جای دیگری بود. عکسهای مرد و پسربچه از آنجا پاک شده بودند و به جایشان آسمان بود و آفتاب و دختری که دیگر پاهایش روی زمین نبود. بعد از این بود که ترسیدم. به صفحه خودم نگاه کردم، به عکسهام با کپشنهای کوتاه و اکثرا شعرش. بعد دلم خواست بدانم این عکسها کجای زندگی من را برای چه کسی آشکار میکنند؟ چه کسی میتواند بفهمد که ما چقدر بیهوده شبیه همیم و کدام موج در کدام دریا در روزی که به یادش نمیآوریم ما را با آن سرنوشتهای مضحک بلعیده است؟
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.