پاییز آمد ...
تأثیر یک ترانه - سرود
مهر و پاییز با هم آمدهاند. مهر با مدرسه، کیف، کتاب، نیمکتهای چوبی و معلم تناسب دارد و اگر خاطرهٔ هر کسی از دوران درس و مدرسه را به این واژگان اضافه کنیم، باخاطرههای مشابه و گاه متفاوتی مواجه میشویم همراه با خشم، نفرت، دل آشوبههای شیرین و لحظات تأثیرگذاری که ممکن است سالها با خود حملشان کرده باشیم.
یکی از خاطرات من مربوط میشود به معلم پایهٔ چهارم «دبستان دخترانهٔ ناهید» و ترانهای که هنوز با خود میخوانم؛ مثلاً وقتی دارم آشپزی میکنم یا مشغول شستن ظرفهای تلنبار شدهٔ درون ظرفشویی هستم. بی آنکه مخصوص لحظات خاص و اندیشیدهای باشد، اما حتماً از پس یک آگاهی و ثبت آن در روح است که گاه و بیگاه خودی مینماید. شاید روح ما آن طورکه بعضی می گویند در دنیایی پیش از این جهان روحهای دیگر را درک کرده باشد و به آگاهی، شناخت و یا مثلاً درکی از یک ترانه رسیده باشد و آن گاه در این جهان در بزنگاههایی آن دریافتها خودی نشان میدهند و از گلویت خارج میشوند به شکل یک آهنگ:
«پاییز آمددر کنار درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی، عاشقانه به گریه مینشیند.» (۱)
متن ترانه را در گوگل جستوجو میکنم و چندین بار با صدای خوانندگان مختلف گوش میدهم؛ از اولین باری که این سرود را شنیدهام، تقریباً چهل سال گذشته است؛ یعنی سال «۱۳۵۸» در پایهٔ چهارم دبستان ناهید، مدرسهای قدیمی که دری به رنگ سبز ماشی داشت و با دو پلهٔ مرتفع، از زمین فاصله میگرفت.
خانم مدیر با چادرمشکی نازکی که گلهای مخمل داشت از پلههای ایوان پایین میآمد؛ به بچهها که میرسید چادرش را رها میکرد تا از روی شانههایش سر بخورد و بچهها آن را بقاپند و تا دم دفتر برایش ببرند.
آن سال خانم «م» معلم کلاس چهارم من بود با موهای پرپشت روشن تا روی گردن و بلوز و دامن سادهای برتن. گاهی در کلاس را میبست و پرده را میکشید. در کلاس نیمه تاریک با پروژکتور، روی پردهٔ سفید، تصویری از یک جنگل میانداخت که نور در لابهلای شاخ و برگ درختانش، درخشان بود و از میان شاخ و برگها قله پیدا بود.
من فقط دوچشم خیره خودم را به پرده به یاد دارم. عکسالعمل هیچ کدام از همکلاسیهایم یا هیچ حرف وحدیث دیگری را به یاد ندارم.
«ره پیمای قلهها هستم من
راه خود در توفان، درکنار یاران مینوردم
باشد روزی برسد شعر هستی برلب
جان نهاده برکف، راه انسانها را درنوردم.»
جنگل درباور معلم، یادآور واقعهٔ «سیاهکل» گیلان بود و نبرد مسلحانهای که در سال «۱۳۴۹» درجنگلهای گیلان رخ داد. درختان نماد مبارزان وچریکهایی بودندکه تا پای جان برای هدفشان مبارزه کرده بودند. قطعاً من در آن زمان هیچ چیزی از آن نمادپردازی نمیدانستم. نگاهم به جنگل بود و نگاه نگران معلم به در بستهٔ کلاس. هنوز ریتم و طنین ترانه را بعد از گذر سالها در ذهنم دارم. معلم نگران بود اما نمیترسید و این برداشت اکنونم از وضعیت معلم است. چند ماه از سال گذشته بود که یک روز صبح معلمی دیگر به کلاس آمد، از آن به بعد خانم «م» را ندیدم. غمگین و دل شکسته بودم و به معلم جدیدی که در بدو ورود به خاطر نداشتن دور یقهٔ سفید، نیمی از کلاس را تنبیه کرد، دل نمیبستم.
خانهٔ خانم «م» یک کوچه و یک خیابان با مدرسه فاصله داشت. روزی تا نزدیکی خانهشان رفتم اما جرات نکردم زنگ در را بزنم و برگشتم. خانم «م» را دیگر ندیدم اما خوب میدانم حسهای تجربه نشده و گاه غیرقابل درکی با دیدن تصاویر و شنیدن ترانهای که درکلاس پخش میشد، در من نشست کرده و ریشه دوانید. چه بسا همان لحن و صداست که مرا به یک پیوند تاریخی با آدمهای نادیدهای میکشاند که با آنها زیست مشترکی نداشتهام و فقط تاریخ شناسنامهام با تاریخ واقعهٔ سیاهکل یکی است اما بازتاب آن ترانه در جایی از جهان من شنیده میشود و انعکاس پیدا میکند. آن جنگل، در ناخودآگاه من حمل شده بود و خودش را رسانده بود به نوجوانیام. وقتی درمجله یا کتابی نامش را میدیدم، گویی فضایی ناشناخته و پرجاذبه از واقعهای داشت که دیگران تجربهای عینی و عملی از آن داشتهاند.
این واقعه در یک سالگی من رخ داده بود اما خانم «م» درکلاس چهارم به من نشانش داده بود؛ بدون اینکه از مرام و مسلک آنها چیزی بدانم. ناشناختهها گاه ترس، اشتیاق، اعجاب و اغراق به همراه دارند. این جاذبه وابهام را شاید خانم «م» بر ذهن و روح کودکانهٔ من حک کرده بود با آن نگاه نافذ روشن، ایستاده در کلاس پایهٔ چهارم دبستان ناهید.
چقدر قبلتر، خانم «م» آن صدای دعوتکننده را شنیده بوده است؟ شاید درنوجوانیاش و باز کسی دیگر، قبلتر از او و باز …
فکر کردن به این مرزها همیشه برایم اعجابی به همراه داشته است. نتیجهٔ آن راههای رفته، برای من که راهی عملی را نپیمودهام، چندان مهم نیست؛ شاید عریان شدن آرمانها از معنا و زمانهٔ بیرحم نگذاشته باشند که:
«درکوهستان یا کویر تشنه
یا که درجنگلها
رهنوردی شاد و پرامید» باشم
اما شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن
از کژی بگسستن» است.»
مهم لحظههای اثرگذار در زندگی است؛ اثر و ارتعاش یک لحن، یک نام، یک شی، یک تصویر، یک بو و مزه است که از ما آدمهایی شبیه به هم و یا متفاوت از هم میسازد؛ بسته به این که چقدر رسانای آن ارتعاش باشیم یا نباشیم. اینها مرزهای باریکی هستند که بین ما با آن دیگری فاصله ایجاد میکنند؛ کوسهای پیر در عمق تیرهٔ دریا یا ماهی سیاه کوچکی برای عبور.
- «پاییز آمد» سرودهی سعید سلطانپور «۱۳۶۰-۱۳۱۹» شاعر دفترهای شعری به نامهای «صدای میرا، آوازهای بند و از کشتارگاه است.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.