VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

tanhasedaast

@tanhasedaast

نویسنده

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

پاییز آمد ...

تأثیر یک ترانه - سرود

مهر و پاییز با هم آمده‌­اند. مهر با مدرسه، کیف، کتاب، نیمکت‌های ­چوبی و معلم تناسب دارد و اگر خاطرهٔ هر کسی از دوران درس و مدرسه را به این واژگان اضافه کنیم، باخاطره­‌های مشابه و گاه متفاوتی مواجه می­‌شویم همراه با خشم، نفرت، دل ­آشوبه­‌های شیرین و لحظات تأثیرگذاری که ممکن است سال­‌ها با خود حمل­شان کرده باشیم.

یکی از خاطرات من مربوط می­‌شود به معلم پایهٔ چهارم «دبستان دخترانهٔ ناهید» و ترانه­‌ای که هنوز با خود می‌خوانم؛ مثلاً وقتی دارم آشپزی می­‌کنم یا مشغول شستن ظرف‌­های تلنبار شدهٔ درون ظرفشویی هستم. بی­ آنکه­ مخصوص لحظات خاص و اندیشیده‌­ای باشد، اما حتماً از پس یک آگاهی و ثبت آن در روح است که گاه و بی­گاه خودی می­‌نماید. شاید روح ما آن طورکه بعضی می­ گویند در دنیایی پیش از این جهان روح­‌های دیگر را درک کرده باشد و به آگاهی، شناخت و یا مثلاً درکی از یک ترانه رسیده باشد و آن گاه در این جهان در بزنگاه‌هایی آن دریافت‌ها خودی نشان می‌دهند و از گلویت خارج می‌شوند به شکل یک آهنگ:

«پاییز آمددر کنار درختان

لانه کرده کبوتر

از تراوش باران می­‌گریزد

خورشید از غم با تمام غرورش

پشت ابر سیاهی، عاشقانه به گریه می‌­نشیند.» (۱)

متن ترانه را در گوگل جست­‌و­جو می­‌کنم و چندین بار با صدای خوانندگان مختلف گوش می‌­دهم؛ از اولین باری که این سرود را شنیده‌ام، تقریباً چهل سال گذشته است؛ یعنی سال «۱۳۵۸» در پایهٔ چهارم دبستان ناهید، مدرسه‌ای قدیمی که دری به رنگ سبز ماشی داشت و با دو پلهٔ مرتفع، از زمین فاصله می­‌گرفت.

 خانم مدیر با چادرمشکی نازکی که گل‌های مخمل داشت از پله‌های ایوان پایین می­‌آمد؛­ به بچه‌ها که می‌رسید چادرش را رها می­‌کرد تا از روی شانه‌هایش سر بخورد و بچه‌ها آن را بقاپند و تا دم دفتر برایش ببرند.

آن سال خانم «م» معلم کلاس چهارم من بود با موهای پرپشت روشن تا روی گردن و بلوز و دامن ساده‌­ای برتن. گاهی در کلاس را می‌بست و پرده را می‌کشید. در کلاس نیمه تاریک با پروژکتور، روی پردهٔ سفید، تصویری از یک جنگل می‌­انداخت که نور در لابه‌­لای شاخ و برگ درختانش، درخشان بود و از میان شاخ و برگ‌ها قله پیدا بود.

من فقط دوچشم خیره خودم را به پرده به یاد دارم. عکس­‌العمل هیچ کدام از همکلاسی­‌هایم یا هیچ حرف وحدیث دیگری را به یاد ندارم.

«ره ­پیمای قله­‌ها هستم من

راه خود در توفان، درکنار یاران می­‌نوردم

 باشد روزی برسد شعر هستی برلب

جان نهاده برکف، راه انسان­‌ها را درنوردم.»

جنگل درباور معلم، یادآور واقعهٔ «سیاهکل» گیلان بود و نبرد مسلحانه­‌ای که در سال «۱۳۴۹» درجنگل­‌های گیلان رخ داد. درختان نماد مبارزان وچریک‌هایی بودندکه تا پای جان برای هدفشان مبارزه کرده­ بودند. قطعاً من در آن زمان هیچ چیزی از آن نمادپردازی نمی­‌دانستم. نگاهم به جنگل بود و نگاه نگران معلم به در بستهٔ کلاس. هنوز ریتم و طنین ترانه را بعد از گذر سال­ها در ذهنم دارم. معلم نگران بود اما نمی‌­ترسید و این برداشت اکنونم از وضعیت معلم است. چند ماه از سال گذشته بود که یک روز صبح معلمی دیگر به کلاس آمد، از آن به بعد خانم «م» را ندیدم. غمگین و دل­ شکسته بودم و به معلم جدیدی که در بدو ورود به­ خاطر نداشتن دور یقهٔ سفید، نیمی از کلاس را تنبیه کرد، دل نمی‌بستم.

سیاهکل، تابلوی نقاشی اثر بیژن جزنی

 

خانهٔ خانم «م» یک کوچه و یک خیابان با مدرسه فاصله داشت. روزی تا نزدیکی خانه­‌شان رفتم اما جرات نکردم زنگ در را بزنم و برگشتم. خانم «م» را دیگر ندیدم اما خوب می­‌دانم حس­‌های تجربه نشده و گاه غیرقابل درکی با دیدن تصاویر و شنیدن ترانه‌ای که درکلاس پخش می­‌شد، در من نشست کرده و ریشه دوانید. چه بسا همان لحن و صداست که مرا به یک پیوند تاریخی با آدم‌های نادیده‌­ای می­‌کشاند که با آن­ها زیست مشترکی نداشته­‌ا­م و فقط تاریخ شناسنامه­‌ام با تاریخ واقعهٔ سیاهکل یکی است اما بازتاب آن ترانه در جایی از جهان من شنیده ­می‌­شود و انعکاس پیدا می­‌کند. آن جنگل، در ناخودآگاه من حمل شده ­بود و خودش را رسانده ­بود به نوجوانی‌ام. وقتی درمجله یا کتابی نامش را می­‌دیدم، گویی فضایی ناشناخته و پرجاذبه از واقعه‌ای داشت که دیگران تجربه‌­ای عینی و عملی از آن داشته‌اند.

 

این واقعه در یک­ سالگی من رخ داده ­بود اما خانم «م» درکلاس چهارم به من نشانش داده ­بود؛ بدون اینکه از مرام و مسلک آنها چیزی بدانم. ناشناخته‌ها گاه ترس، اشتیاق، اعجاب و اغراق به همراه دارند. این جاذبه وابهام را شاید خانم «م» بر ذهن و روح کودکانهٔ من حک کرده ­بود با آن نگاه نافذ روشن، ایستاده در کلاس پایهٔ چهارم دبستان ناهید.

چقدر قبل­‌تر، خانم «م» آن صدای دعوت‌کننده را شنیده ­بوده ­­است؟ شاید درنوجوانی‌اش و باز کسی دیگر، قبل­‌تر از او و باز …

فکر کردن به این مرزها همیشه برایم اعجابی به همراه داشته­ است. نتیجهٔ آن راه­‌های رفته، برای من که راهی عملی را نپیموده‌­ام، چندان مهم نیست؛ شاید عریان شدن آرمان­‌ها از معنا و زمانهٔ بی‌­رحم نگذاشته­ باشند که:یک زندانی درحیاط از بیژن جزنی

«درکوهستان یا کویر تشنه
یا که درجنگل‌ها 
رهنوردی شاد و پرامید» باشم
اما شعر هستی
بودن و کوشیدن
رفتن و پیوستن 
از کژی بگسستن» است.»

 

مهم لحظه‌های اثرگذار در زندگی است؛ اثر و ارتعاش یک لحن، یک نام، یک شی، یک تصویر، یک بو و مزه است که از ما آدم‌­هایی شبیه به هم و یا متفاوت از هم می‌سازد؛ بسته به این که چقدر رسانای آن ارتعاش باشیم یا نباشیم. این‌ها مرزهای باریکی هستند که بین ما با آن دیگری فاصله ایجاد می‌­کنند؛ کوسه‌­ای پیر در عمق تیرهٔ دریا یا ماهی سیاه کوچکی برای عبور.

 


  1. «پاییز آمد» سروده‌­ی سعید سلطان­پور «۱۳۶۰-۱۳۱۹» شاعر دفترهای شعری به نام­های «صدای میرا، آوازهای بند و از کشتارگاه است.
comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

marjan_s
مرجان

3 هفته پیش

comment more-options

مثل چای عصر پاییز دلچسب بود. قلمت مانا🌾🙏🏻

Soroor71
سرور۷۱

3 هفته پیش

comment more-options

فوق العاده بود🫠🙏

sara_khalafi
رز

3 هفته پیش

comment more-options

لذت بردم . عالی بود بانو 🍁🫶🏻💛

Royaa
Roya

3 هفته پیش

comment more-options

متن زیبا و گیرا و بیان آن شیوا و رسا بود 👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻