یک فنجان چای با وُیتک
با نگاهی آزاد به کتاب ویتک، خرس قهرمان نوشتهٔ ویسلاو لاستسکی
یک لیوان چای برای خودم میریزم و مزهمزهاش میکنم، عطر زعفران و گل سرخ درمشامم میپیچد. عنوان کتابی که در حال خواندنش هستم، ویتک خرس قهرمان است. ویتک، خرس قهوهای ایرانی تباری است که درسالهای جنگ جهانی دوم، به طور اتفاقی سر راه سربازان لهستانی که در حال عبور از ایران هستند، قرار میگیرد و آن طور که نوشتهاند پسر بچهای ایرانی در ازای دو کنسرو گوشت، بچه خرس را به سربازان واگذار میکند.
فضای کتاب، مثل قصههای شسته رفته برای کودکان یا نوجوانان در ردۀ سنی معین، عاری از هرگونه خشونت، ترس یا وحشت ناشی از پیامدهایی است که جنگ میتوانسته برای سربازان و خرس همراه آنها داشته باشد. حضور ویتک در میدان جنگ و در میانۀ صداهای کرکنندۀ توپخانۀ دشمن و خودی عجیب به نظر میآید. در داستان به ندرت اثری از ثبت لحظههای ناخوش جنگ وجود دارد. تمرکز راوی برمعرفی ویتک است و بقیه انگار درحاشیۀ این بیوگرافی جا دارند.
به یاد میآورم نقل بیهقی را، در کتاب تاریخ بیهقی در توصیف لشکر شکست خوردهای که در راه مرو میبیند، چنین مینویسد:
«امیر در راه بر چندتن بگذشت که اسبان به دست میکشیدند و میگریستند، گفت: سخت تباه شده است حال این لشکر.» (۱)
توصیف این منظره یعنی؛ اسبهای شرکت کننده در جنگ، نای راه رفتن نداشتهاند. اسبهایی که بر گرده و یالشان، زین و کوپال حمل کردهاند به همراه سوارانی با زرههای آهنین و اندکی بعد، بیسوار خود در میدان جنگ رها شدهاند، درحالی که خون از تنشان شرره میکرده است.
قطعاً کسی از اسبها نپرسیده است که آیا داوطلب رفتن به جنگ هستید یا نه؟
با زبان بیزبانی، چه روایتهای ناگفتهای داشتهاند آن اسبهای جان به در بردهای که تا ابد به قول شاعر:
اندیشناک سینۀ مفلوک دشتها و
اندوهناک قلعۀ خورشید سوخته، ماندهاند.
با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش
عطر قصیل تازه نمیگیردش به خویش (۲)
مثل؛ روایتهای من و تو از پرشدن مشاممان از بوی باروت و انفجار موشک و توپ. و حالا این آخریها حضور «ستارههای دنبالهدار و درناهای مهاجر». (۳)
چقدر همزمان با حضور ویتک، در روستاهایی با مرزهای جغرافیای متفاوت، هنگام عبور سربازان دشمن، دل و رودۀ هزاران مرغ، خروس، اسب، گوسفند، قاطر، بز و میش، درکنار اجساد چوپانها و مالکانشان دریده شده است؟
حالا ویتک این طور خشنود و بازیگوش، همه چیزش روی روال است؛ آن هم در یک بی روالی جهانی به نام جنگ جهانی دوم. کمی وحشت و ترس را تجربه کرده است و بعد هم تمام. اما هشت سال، نمود وحشت خواهر کوچکم از انفجار موشک و بمب، دستانی پناه گرفته بر سر بود و فرار به سمت شوادون. (۴)
ویتک! حسودیام میشود به تو پسر، تو یک ایرانی خوش شانس بودهای که توانستهای دل بیگانگان را به دست بیاوری.
آفرین! گوارای وجودت هرچه نوشخواری کردهای.
بدگمانی و شکی را که به سراغم آمده است، از خود دور میکنم. قصد راوی کتاب از نپرداختن به ناملایماتی که درحین سفرشان با ویتک با آن مواجه شدهاند، سفیدنمایی از جنگ نبوده است بلکه شاید هدفش برجسته کردن روابط انسانی و برتری دادن سربازان لهستانی بوده که در مسیر عبورشان متحمل رنجهای فراوانی شدهاند.
همه چیز بنا بر روایت راویان و عکسهای سیاه و سفید ویتک با سربازانی که در کتاب به تصویر کشیدهاند، مستند شده است. اما شاید این تردید من برمیگردد به تضاد روایتهایی که همیشه با واقعیت، فاصله زیادی داشتهاند و با گذر زمان فهمیدهایم چه کلاه گشادی سرمان رفته است.
به هرحال، حالات را خریداریم ویتک، حتماً حالاش را هم خریدارند اسبهای عصاری که مدام درحال گرداندن سنگ آسیاب بودهاند با چشمبندی بر چشم، درطول تاریخ بهرهکشی سنتی ما.
کاش میشد وقتی غریبهای نباشد از خرس قهوهای پرسید که هم وطن، حرفی هست که بخواهی به دور از صحنهسازیهای معمول و نور فلش دوربینها برایمان تعریف کنی؟ سطرهای سفیدی که جایشان در کتاب خالی باشد؟
کتاب را میبندم و میروم توی حیاط. بین کفشهای دم در، چکمههای سربازی پسرم روی زمین افتادهاند، یک لنگه را که کمی دورتر افتاده، جفت میکنم کنار آن یکی لنگهاش و در گوشۀ دنجی کنار کفشهای خودم، هرطور شده به زور جا میدهم؛ انگار که بگویم: بمان تنگ دل خودم.
ترس از روال بی روال دنیا، از چه شاید بشودها، پشنگه سرد میزند به جان، گویی به عمد افکارم قصد تشویش ذهنم را دارند؛ با ذکری که از مادرم آموختهام، میخواهم دورشان کنم. برانمشان به کوه سیاه، به دورترین جایی که بشود پشت کوهش انداخت.
اما سایهها رهایمان نمیکنند و ترس از وقوع اتفاقی که هنوز نیفتاده ولی میگویند همه در نوبتیم. دراین گرگ و میش که سگ صاحبش را نمیشناسد، کاش میشد فنجانی چای، با ویتک نوشید و به قدر چند جرعه در این زمانۀ ناآرام به آرامش رسید.
- ابوالفضل بیهقی، تاریخ بیهقی، مجلدنهم
- بخشی از شعر «اسب سفید وحشی» سرودۀ منوچهر آتشی
- اشاره به موزیک «ستارهها» از شروین حاجیپور
- در گویش مردم دزفول به معنی زیرزمین است، که در زمان جنگ به عنوان پناهگاه از آن استفاده میکردهاند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.