VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

tanhasedaast

@tanhasedaast

نویسنده

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

آفتابی در نگاه

با نگاهی به کتاب «مهیای رقصی در برف»

عنوان کتابی که به تاز­گی خواندنش را به پایان رسانده­‌ام، «مهیای رقصی در برف» نام دارد با ترجمۀ روان آقای «مسعود یوسف حصیرچین».

 نویسندۀ کتاب، «مانیکا زگوستووا» به سراغ زنانی می‌رود که سالهای زیادی از عمرشان را در اردوگاه‌های کار اجباری زندانی بوده‌اند. این اردوگاه‌ها به «گولاگ» معروف هستند که در دورافتاده‌ترین مناطق شوروی قرارداشته‌اند. روایت‌های نُه زن زندانی دراین گولاگ‌ها تنها بخش کوچک از ستمی است که برمخالفان استالین روا داشته شده است.

«کُبا»، - نام حزبی ژوزف استالین درجوانی‌اش - انقلابی دوآتشه‌ای است که مثل همۀ تمامیت خواهان در سراسر دنیا، بعداز به قدرت رسیدن، به هیچ عقیدۀ مخالفی با باورهای حزبی خود، اجازۀ نمود و ظهور نمی‌دهد و چون شمشیر داموکلس، پیوسته مخالفان خود را تهدید و ارعاب می کند؛ غافل از این که این شمشیر، صاحب خود را نیز به مرز نابودی می‌کشاند.

با خودم می‌گویم قصۀ غریبی است مراد و مریدپروری در شرق؛ گویی این رشتۀ نظام ارباب رعیتی، دربار و نوکر پروری، حلقه‌های عرفان و تصوف با شیخ و مرشد که ذهن و فکر آدمی را از اندیشیدن مستقل بازمی‌دارد، دراین خطه پیوندی ناگسستنی دارند. پس عجیب نیست که عده‌ای استالین را با عنوان‌هایی مانند؛ کبیر، پدر و ارباب بنامند.

 بازهم آنچه که مثل  همیشه، ذهن مرا به خود مشغول می‌کند، رخ نشان می‌دهد: مرزها.

بازهم، درهم تنیدگی مرزها، درهم تنیدگی قهرمان و ضد قهرمان که گویی قصۀ تکراری تاریخ، برای پاک کردن مسیرحقیقت است.                                                                               مهیای رقصی در برف، زندگی سخت و طاقت فرسای این زنان را که گاه دهه‌هایی از عمرشان را دربرمی‌گرفته، به تصویر می‌کشد.

طردشدن خانوادۀ زندانیان از سوی مردم، اغلب سرنوشت غم انگیزتری را برای آنها به وجود می‌آورد؛ این تنهاگذاشتگی یا از ترس گرفتارشدن به سرنوشتی مشابه با این زنان و یا به این دلیل می‌تواند باشد که عده‌ای به آنها به چشم جاسوس و دشمن ملت می‌نگرند.

 

این جهان، پراز صدای حرکت مردمی است

که چنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود، طناب دار تو را می‌بافند. (فروغ فرخزاد) 

 

یکی داستان است پر آب چشم، برای بیان حسی که هنگام خواندن این کتاب به خواننده دست می‌دهد، کافی نیست، باید چاشنی تندوتیزی از حیرت هم به آن بیفزاییم؛ حیرت از اشتهای دست‌اندازی آدمیزاد بر انسانی دیگر، تا به او بقبولاند که من از تو داناتر و برحق‌تر هستم به تو، علایق و باورهایت. او را دیو نمی‌توان نامید و یا حیوان، دیو قصه‌ها و متل‌ها در عین بدی، بدذات نیست و در تصمیم‌گیری‌هایش نادانی است که اغلب بر بدذاتی‌اش غلبه دارد.

  

خودکامگی کُبا، یک سیستم عریض و طویل از مفتشان و جاسوسان را به دنبال خود می‌آورد که در قبال زندانیان و خانواده‌های آنها پاسخگو نیستند. این زنان، در اوج زیبایی و جوانی درحالی که سر پرشوری دارند، با یک یورش  به خانه‌هایشان، با تمام گذشتۀ خود باید وداع کنند. پس حیوان، چه انسان شریفی می‌تواند لقب بگیرد در برابر این خدم و حشم یا به قول متون قدیم، عمله اَکَرۀ ستم.

مانیکا  زگوستووا مترجم ونویسندۀ اهل چک

 

زگوستووا به خانۀ این زنان که گاه فاصلۀ محل زندگی‌شان از هم به وسعت یک قاره است، سرمی‌زند و با آنها چای می‌نوشد. در خانۀ همۀ این زنان، کتاب هست و هر کدام کتابخانه‌های پروپیمانی دارند و کتابخوان حرفه‌ای هستند؛ گویی برای جبران سال‌ها محرومیت‌شان از دراختیار داشتن کاغذ و قلم، پناهگاهی برای عبور از کابوس‌هایی که قطعاً بعد از آزادی، رهایشان نکرده است. اغلب این زنان پیش از دستگیری، دستی بر آتش هنر داشته‌اند که نقش هنر و ادبیات را در آگاهی‌بخشی و تاب‌آوری برجسته می‌کند.

 

گویی این شعر سعدی که: گنه کرد دربلخ آهنگری / به شوشتر زدند گردن مسگری؛ برای این زنان صادق است که اغلب بدون هیچ فعالیت سیاسی فقط به جرم دگراندیشی عضوی از اعضای خانواده یا حتی ارتباط با اتباع خارجی باید تاوان بدهند. گاه جرم این زنان این بوده که با شاعری روس‌تبار که به غرب مهاجرت کرده است، ارتباط هنری یا عاشقانه‌ای داشته‌اند و همین دلایل برای دستگیری آن‌ها کفایت می‌کرده است. حتی باور آنها به آزادی و استقلال هنر از تصرف دولت، جرم  شمرده می‌شود. دستگیری این زنان، مساوی با فروپاشی خانواده، سپردن کودکان‌شان به یتیم خانه‌ها و مرگ آنها بر اثر گرسنگی بوده است.

 

زندگی در گولاگ

 

طنز تلخ داستان در برابری زنان با مردان در گولاگ‌هاست وچه برابری ظالمانه‌ای! 

این شرایط ظالمانه، پیش از رسیدن به زندان، گریبان‌شان را می‌گیرد. زندان این زنان، از واگن‌ها آغاز می‌شود. واگن‌هایی که آنها را به سمت مناطق سردسیر و دورافتاده برای راه‌سازی و تغییر مسیر رودخانه‌ها، چوب‌بری و ریل‌سازی می‌برد، بدون آب و غذا و یا محل مناسب برای رفع حاجتی. وقتی بعد از روزها در واگن باز می‌شود، آن‌ها که جان به دربرده‌اند، روانۀ کار در گولاگ‌ها می‌شوند. هیچ حیوانی با همنوع خود، این گونه رفتار نمی‌کند که انسان، آگاهانه از رنج دیگری ارتزاق می‌کند و عجیب قدرت آدمی است در حمل صلیب رنج برگرده‌اش:

 

با آوازی یکدست

یکدست

دنبالۀ چوبین بار

درقفایش

خطی سنگین و مرتعش

برخاک می‌کشید

«- تاج خاری بر سرش بگذارید!» ( احمد شاملو)

 

این رنج از ازل آغاز شده است درباورهای دینی مثلاً داستان هابیل و قابیل و یا مسیح، پیچیده در نام‌ها و آیین‌هایی که گاه هیچ سنخیتی بایکدیگر ندارند، متعلق به یک نقطۀ جغرافیایی و تاریخی نیستند اما مادۀ خام یکسانی دارند که باید ورز داده شود و چون فولاد آبدیده شود تا این بار را بر شانه‌های نحیف خود بکشد. آن ماده مشترک در بین این ناهمگون‌ها، انسان است.

مهیای رقصی در برف

 

زنان روایت شده در کتاب، در گولاگ خود اسیر نشده‌اند یعنی؛ بعد از مرگ استالین و آزادی از زندان به استیصال و خودتخریبی نرسیده‌اند، ذهن هنرمند آنها به رنج‌شان تشخص و هویت بخشیده و قدرتمندشان کرده است. اگرچه قطعاً گولاگ‌ها از زندگی آنها جداشدنی نباشند.

هرکدام از ما می‌تواند گولاگ خودش را داشته باشد، دست و پا بسته، اسیر موقعیت‌هایی که رهایی از دست‌شان گاه دراختیار تو هست و گاه نه.

 شما چه؟ آیا برای برون رفت از گولاگ خود، چاره‌ای اندیشیده‌اید؟

 

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته‌ایی در پیراهن

از انسانی که تویی

قصه‌ها می‌توانم کرد

غم نان اگربگذارد. (احمد شاملو)

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

sara_khalafi
رز

3 هفته پیش

comment more-options

قابل تامل بود سپاس🙏🏻