VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

worldhistory

@worldhistory

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

اساس اندیشه‌ی «طبیعت - خدا» در انسان‌های عصر پارینه سنگی

نگاهی به برداشت انسان غارنشین از خداوند

درون غار با نقاشی‌های روی دیوار آن

دوران پارینه سنگی (حدود ده هزار سال ق.م)، اولین دورانی بود که بشر فرصت داشت نشان دهد «انسان» است. نبوغی که انسان در نحوه‌ی برقراری ارتباط با جهان طبیعی و ماورای آن نشان داد همیشه مورد توجه بوده و هست. در ادامه خواهیم دید که بشر از چه راه و وسیله‌ای برای نشان دادن ارادت خود به طبیعت (که از دید انسان آن روزگار به خاطر پدیده‌های ترسناک و عجیب‌اش خدایی بود برای خودش) استفاده کرده‌است. انسان پارینه سنگی که هنوز توانایی ساخت خانه نداشت برای جلوگیری از خورده شدن توسط حیوانات درنده یا کشته شدن توسط نشانه‌های خشم خدای طبیعت (سیل، زلزله و...)، راهی جز اخذ اقامت در غار نداشت. در این مکان بود که بشر راه ارتباطی بین خود و خدای طبیعت و همچنین میان خود و همنوعانش را کشف کرد. او در غار بود که برای اولین بار «نقاشی» کشید. علت آن علاوه بر اینکه بشر حوصله‌اش از شب تا صبح در یک غار ساده، بدون امکانات رفاهی سر می‌رفت؛ این بود که طبق یک باور قدیمی (البته دقیقاً نمی‌دانیم چقدر قدیمی، شاید از زمان انسان‌های میمون‌نما) کشیدن نقش یک حیوان زخمی این پیام را به خدای طبیعت می‌رساند که بشر می‌خواهد آن حیوان زخمی از یک نقاشی ساده تبدیل به واقعیت شود و خدای طبیعت حتی اگر نیاز بود کوه را جا به جا کند، کاری می‌کرد تا خواسته‌ی بشر نقاش تبدیل به واقعیت شود. به هر حال انسان پارینه سنگی، عقلش بر خلاف نام دوران زندگانی‌اش پاره سنگ بر نمی‌داشت. او صبح که بیدار می‌شد، به شکار می‌رفت و وقتی برمی‌گشت می‌دید که یکی از اعضای خانواده‌اش به خاطر امتحان کردن مزه‌ی یک میوه یا گیاه (خودمانیم انسان نمی‌تواند مدام گوشت بخورد و نیاز به سبزی و میوه کنار آن دارد) مُرده است. حالا باید با جنازه‌ی او چه کند؟ در گذشته زمانی که هنوز انسان پارینه سنگی نبود، موجودات مشابه جنازه‌ها را در طبیعت رها می‌کردند تا خدای طبیعت بتواند غذای سایر مخلوقاتش را تأمین کند، اما انسان این دوره دل انجامش را ندارد؛ از طرفی او از بعضی موجودات یاد گرفته که چطور چیزی یا کسی را در خاک «دفن» کند. دفن عزیز تازه درگذشته به همراه وسایلش در گور، امروزه ما را با جنبه‌ی جذاب‌تری از تاریخ زندگی مردم آن زمان یعنی «آثار باستان‌شناسی» آشنا کرده‌است. البته انسان پارینه سنگی همانطور که گفتیم نقاشی بلد بود، پس سعی می‌کرد علاوه بر دیواره‌ی غار هنر خود را همه جا نشان دهد. به خاطر همین روی سنگ قبر مردگان خود نیز نقاشی کشید تا از این راه با خدای طبیعت صحبت کند و از او بخواهد مُرده‌اش را آزار ندهد و او را دوست بدارد.

انسان غارنشین در حال فرار از حیوان وحشی

خب، یادتان هست که گفتم خشم خدای طبیعت؟ حالا بیاید بگویم این پدیده‌ها چرا «خشم خدا» تلقی می‌شد. حتماً شما هم در کودکی تجربه کرده‌اید، زمانی که در شب چراغ اتاق موقع خواب خاموش است، همه‌ی وسایل ناگهان تبدیل به موجودات عجیب و ترسناک می‌شود. اما زمانی که پدر یا مادرتان می‌آمد و چراغ را روشن می‌کرد تازه می‌فهمیدید آن هیولای دراز دست رو به روی پنچره، همان چوب لباسی است که لباس‌هایتان را نگه می‌دارد. حالا یک سؤال، چرا تا وقتی چراغ روشن نشد نمی‌دانستید آن هیولا دقیقاً چیست؟ آفرین، چون از آن «شناخت» نداشتید. زمانی که فهمیدید آن وسیله است نه یک هیولا آیا هنوز هم برایتان ترسناک بود؟ قطعاً خیر! انسان عصر پارینه سنگی نیز مانند شما تا زمانی که نمی‌دانست هر اتفاقی که از جانب خدای طبیعت می‌افتد در واقع فقط یک «پدیده»ی ساده است نه «خشم و غضب خداوند» از آن می‌ترسید. همانطور که امروزه انسان‌ها تلاش می‌کنند که نگذارند خداوند از آنان خشمگین شود و بلایی سر آنان بیاورد؛ انسان عصر پارینه سنگی نیز چنین تلاشی می‌کرد. زمانی که انسان فهمید که پدیده‌های طبیعی حاصل تغییرات آب و هوایی است نه تغییرات خلق و خوی خدای طبیعت، انسان پارینه سنگی هفت کفن پوسانده بود. با این حال این طرز تفکرِ ترس از پدیده‌های طبیعت تا همین امروز در جسم و جان بشر باقی مانده است (بیایید قبول کنیم کسی از آمدن سیل و زلزله ذوق نخواهد کرد). قضاوت راجع به انسان پارینه سنگی را کنار بگذاریم و فقط ببینیم این بشر چطور با خشم طبیعت کنار می‌آمد. انسان آن عصر هم دعا می‌کرد؟ قطعاً آری. چطور؟ دقیقاً نمی‌دانیم. تنها آثاری که از دوران پارینه سنگی در رابطه با صحبت با خدای طبیعت داریم، نقاشی غارها و سنگ قبرهاست. در آن هیچ تصویری نیست که انسانی دست رو به آسمان بلند کرده باشد تا بگوید پناه بر خدا. پس حتماً خدا از دید انسان آن دوران «یکی» نبود. هر جنبه‌ای از طبیعت، خدای جدایی بود. خدای خورشید (که به لطف او همه جا روشن می‌شد)، خدای شب (که با کمک او بشر در آرامش می‌خوابید)، خدای حیوانات (که کمک می‌کرد بشر راحت شکار کند) و چندین خدای دیگر. امروزه ما به مجموع آنها «خدای طبیعت» می‌گوئیم. با توضیحاتی که دادیم به نظر شما وظیفه‌ی بشر در مقابل خدای طبیعت چه بود؟ من که می‌گویم همین که زنده بماند و نسلش را ادامه دهد. شما چه فکر می‌کنید؟ راستی به نظر شما دوران حکمرانی خدای طبیعت تا چه زمانی ادامه داشت؟

 

منابع:

اشپیل فوگل، تمدن مغرب زمین، جلد اول.

فیلیپ آدلر، تمدن‌های عالم، جلد اول.

Christian, David, Big History: Between Nothing and Everything

ماموت، خانه‌ی سنگی، دو انسان غار نشین در حال نقاشی کشیدن، انسان غارنشین در حال ساخت چرخ
comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.