خرمالوهای رسیده و کدو با شیرۀ مراغه
روایتی از شب یلدا و اساطیر مربوط به آن
ما هیچوقت برنامۀ خاصی برای شب یلدا نداشتیم. معمولاً، مثل بقیۀ روزهای سال، جلوی تلویزیون لم میدادیم، تنقلات میخوردیم و خوشحال بودیم که امشب میتوانیم چند لحظه بیشتر از شبهای دیگر بخوابیم. نه خبری از مهمانیهای آنچنانی بود و نه دورهمیهایی بهصرف شبچره و شاهنامهخوانی. اگر میخواستیم واقعاً به سنتها پایبند باشیم، قبل از خواب، تفألی به حافظ میزدیم و تمام.
اما همین جمع کوچک و همیشگی که شبهای یلدا پشمک و آجیل و انار را چاشنی شام مختصر شبانهشان میکردند، یکروز برای من تبدیل شد به بزرگترین دلتنگی دنیا. روزهای اوج کرونا بود و من به دلایلی مجبور بودم تنها در شهری غریب زندگی کنم. یادم میآید که آن موقع دربهدر دنبال رستوران یا کافهای ایرانی میگشتم که حداقل انار دانکرده جلویم بگذارند و در کنار تمام دلواپسیها و دلتنگیها، زیر گوشم از حافظ و شاهنامه بخوانند. هرچه گشتم و پرسوجو کردم که شاید به نتیجهای برسم، جایی را پیدا نکردم و مجبور شدم تنهایی یلدا را سر کنم؛ روی کاناپه، بهصرف پیتزا دومینوز و کوکاکولای رژیمی! آن موقع بود که برای اولینبار معنی «بلندترین شب سال» را با تمام وجود فهمیدم. و از آن به بعد انگار یلدا برایم مفهوم تازهای پیدا کرد. بهطرز عجیبی علاقه داشتم به یکی از این جمعها و دورهمیهایی بپیوندم که همه در عین غریبی، دنبال بهانهای برای دور هم بودن میگشتند. فرقی نداشت مهمانی باشد یا قهوهخانهای سنتی یا حتی کافهای کوچک کنج یک مرکز خرید، فقط کافی بود عدهای دور هم جمع شوند، صدای موسیقی بیاید، روی میزشان بشقابی از آجیل و انار و هندوانه قرار گیرد، هر از چند گاهی، نگاهها با هم تلاقی پیدا کرده و به بهانۀ سنتی مشترک، از لاک تنهاییشان بیرون بیایند. بهجز من، انگار خیلیهای دیگر هم به این فکر افتادند که شناخته یا ناشناخته، زیر سقف یک رستوران یا کافه، دور هم جمع شوند و تنهاییشان را با موسیقی و آجیل و گپهای کوتاه پر کنند. قبلاً زیاد مرسوم نبود، اما حالا اگر بگردید میبینید که رستورانها از هفتهها قبل از شب چله رزرو میشوند برای چند ساعت کنار هم بودن آدمهایی که جمعهای کوچکشان را برمیدارند و میبرند پشت میزهای ردیفشده زیر سقفی مشترک، برای دور هم بودن و پیدا کردن اشتراکات خوشگذرانی، حتی شده فقط برای یک شب...
عبارت «بلندترین شب سال» جان میدهد برای داستانسرایی و اسطورهسازی، که یک سر ماجرا از شبی شروع میشود طولانیتر از سایر شبها، و سر دیگر هم میرسد به اولین روز فصل سرد زمستان. بنابراین، تا دلتان بخواهد داستان و اسطوره از دل این سوژه بیرون آمده و سالیان سال زمزمه شدهاست زیر گوش ما. یلدا واژهای سریانی است که در فرهنگهای مختلف با تعابیر و اساطیر مختلف همراه میشود. ایرانیان باستان بر این باور بودند که در بلندترین شب سال، ایزد مهر متولد میشود و با اهریمن تاریکی نبرد میکند تا درنهایت با نوید سپیدهدم صبح فردا، بر او پیروز شود. مسیحیان معتقدند که عیسی، پسر مریم، در این شب میان جمعی از چوپانان و تنهایی پر از دلهرۀ مادرش متولد شده و میتراپرستان به سندیت همین روایت، عیسی و ایزد مهر را همسان بهحساب میآورند. اگر نگاهی به اساطیر یونانی داشتهباشیم، دستمان میآید که شب یلدا آخرین شب همراهی پرسفونۀ جوان با مادرش، الهۀ دمتر، است؛ پیش از آن که صبح فردا راهی سرزمین مردگان شود و کنار همسرش، هادس، بر اریکۀ تاریکی بطن خاک تکیه زند. بنابر اساطیر بینالنهرینی، آخرین شب پاییز مصادف است با آخرین فرصت خلوت الهۀ ایشتار با معشوقش، دوموزی، که باز هم بنابر قولوقرار میان خدایان، باید اولین روز زمستان ترک زمین بگوید و خودش را به دروازههای جهان زیرین و آغوش الهۀ ارشکیگل برساند. در طولانیترین شب سال یلدا، شهرزاد باید بیشتر از همیشه تلاش کند و قصه ببافد تا خواب را از چشمان ملکشهریار برباید و جانش را نجات دهد. خلاصه که تا قیامت میتوان از داستانها و روایتهایی گفت که بلندترین شب سال را از بقیۀ شبها متمایز میکنند و اسمش را میگذارند یلدا، نویدبخش روزهای بلند.
برای هر کدام از ما، فقط کافی است لفظ یلدا به میان آید تا خاطرات با جزئیات ریزودرشت جلوی چشممان رژه بروند. از کرسیهای مادربزرگ بگیر تا خرمالوهای رسیدۀ روی درخت و برف پشت پنجره و صدای موسیقی خشدار رادیو. حتی آنها که سنشان به تصاویری از این قبیل قد نمیدهد، باز هم تصوراتی از یلدای ایرانی دارند که کموبیش عناصر مشترک در میانشان تکرار میشود. ولی برای من، بعد از آن یلدایی که در تنهایی و غربت گذشت، مفهوم چند لحظه طولانیتر بودن تاریکی شب، چیزیاست شبیه تا پای مرگ رفتن و از اقبال خوش، زنده برگشتن. چیزی که هر سال به من یادآوری میکند فقط چند لحظه بیشتر به صورت عزیزانت نگاه کن، سراپا گوش باش و صدایشان را بشنو، خاطراتشان را حفظ کن و جزئیات چهرهشان را کامل بهخاطر بسپار. معلوم نیست سال بعد چرخ گردون چه برنامهای برایت داشتهباشد. شاید امسال در اوج بیخیالی نشستهباشی کنار جمعی که همگی چشمانشان خیره مانده به برنامههای شب چلۀ تلویزیون و خمیازه میکشند به پیشواز خواب، ولی سال بعد از این جمع برایت خاطرهای بماند گوشۀ کافهای که پیشخدمتهایش حتی نمیدانند یلدا یعنی چه و چند روز مانده به کریسمس و شب ژانویه، چه معنی دارد جشن گرفتن بهصرف کشمش و گردو و توپکهای کوچک پشمکی؟! به خودت میآیی و میبینی فقط یک سال گذشته و در رخوت تنهایی، زندگی تو را دقیقاً نشاندهاست جایی که هوس هندوانه به سرت زده با خرمالوی رسیده و کدوی پخته غرق در شیرۀ اصل مراغه؛ در حالی که تا چند وقت پیش خرمالو حالت را بهم میزد و بوی کدو دل و رودهات را میپیچاند بههم.
و نمیدانی چرا، اما از میان آن همه شعر و غزل، حافظ مدام بر لبت میخواند:
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار / کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.