VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

yeshin

@yeshin

متولد پاییز 1372 طراح، تصویرگر و نویسنده فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی معماری و کارشناسی‌ارشد پژوهش هنر فعال در حوزۀ داستان‌نویسی، اسطوره‌شناسی . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

زندگی با تنها چشم الهگان سرنوشت

جبر جغرافیایی و تاریخی با نگاهی به اسطورۀ یونانی سرنوشت

الهگان سرنوشت «مویرای» در اساطیر یونانی / تصویرگر: یگانه شیخ‌الاسلامی
الهگان سرنوشت «مویرای» در اساطیر یونانی / تصویرگر: یگانه شیخ‌الاسلامی

نمی‌دانست الآن کجاست و چه می‌کند. اصلاً درست و حسابی اسمش را هم به خاطر نمی‌آورد. اما تنها یک خاطرۀ پررنگ از او داشت که خلاصه می‌شد در نقشۀ بزرگ جهان و ساعت‌های استراحت بین شیفت‌های بیمارستان در شب‌های بمباران جنگ. می‌گفت در حالتی شبیه مدیتیشن می‌نشست و چشمانش را می‌بست. بعد با همان چشمان بسته نقشه را باز می‌کرد روی میز. چند نفس عمیق می‌کشید و انگشت اشاره‌اش را فرود می‌آورد روی نقطه‌ای از نقشه. وقتی چشمانش را باز می‌کرد و سرزمین زیر انگشتش را می‌دید، شروع می‌کرد به خیال‌بافی. یک‌بار سواحل جنوب ایتالیا بود و ساعت‌ها رؤیاپردازی در مورد این‌که اگر آن‌جا به‌دنیا می‌آمد، لابد برای خودش یک ویلای ساحلی داشت و رستورانی کوچک در چند قدمیش. بار دیگر نوبت می‌رسید به ژاپن و رؤیای قدم زدن میان باغ‌های گیلاس. وقتی انگشت کذایی می‌نشست وسط اقیانوس آرام، به ناخدا بودن در کشتی بزرگ و تفریحی فکر می‌کرد و سفر کردن از این سر تا آن سر دنیا. دست آخر هم یا با صدای پیجر بیمارستان از خواب‌وخیال بیرون می‌آمد و یا از هول آژیر وضعیت قرمز، نقشه را می‌زد زیر بغل و می‌دوید دنبال جایی برای پناه گرفتن.


در اساطیر یونان، سرنوشت به دستان سه خواهر نوشته می‌شد که به الهگان مویرای مشهور بودند و تقدیر هر موجود زنده‌ای را از بدو تولد تا لحظۀ مرگ در ریسمانی خلاصه می‌کردند. این سه خواهر که بعضاً به‌عنوان نمادی از گذشته، حال و آینده تعبیر می‌شوند، تعیین می‌کردند که هرکس چه زمانی متولد شود، چه چیزهایی را در زندگی تجربه کند و درنهایت، چه زمانی تسلیم مرگ و راهی جهان مردگان شود. به این ترتیب که یکی از خواهران رشته‌ای را می‌بافت، دیگری آن را می‌کشید و سومی آن را از هر جا که می‌خواست، می‌برید؛ این رشته می‌شد سروته زندگی کسی که هرکاری می‌کرد تا از مرگ فرار کند و خودش را به زندگی ابدی و جاودان برساند، غافل از آن‌که از همان گریۀ اول معلوم بود کی و چطور و به چه علت جان می‌دهد. سه خواهر سرنوشت همه‌چیز را با یک چشم مشترک می‌دیدند و حتی گوششان به حرف خدایان بلندمرتبه هم بدهکار نبود. بنابراین، هیچ بنی‌بشری نمی‌توانست از تقدیر نوشته‌شده توسط الهگان مویرای قصر دربرود. حتی اگر خدازاده‌ای چون آشیل قهرمان هم بود، دانسته پا در مسیر مرگ می‌گذاشت و تسلیم سرنوشتی می‌شد که دختران تاریکی و شب برایش تعیین کرده‌بودند.


- «شاید اگه فقط چندهزار کیلومتر اون ‌طرف‌تر به‌دنیا اومده‌بودیم، زندگیمون جور دیگه‌ای بود!»

- «اگه فقط پنجاه سال زودتر به‌دنیا می‌اومدیم، اوضاع خیلی فرق می‌کرد!»

زندگی پر است از شایدها و اماها و اگرها. کوچک‌ترین اقدام ما می‌تواند روی باقی‌ماندۀ زندگی خودمان و چه‌بسا دیگران تأثیر بگذارد. یعنی اگر یک دقیقه زودتر از خیابان رد شویم یا دیرتر پایمان را روی ترمز فشار دهیم، ممکن است فردایمان را اصلاً نبینیم. بعضی چیزها هم خیالاتی هستند که محال و غیرممکن اند، اما اگر واقعی می‌شدند، داستانمان از اول فرق می‌کرد. محال است حداقل یک‌بار در مواجهه با بالا و پایین زندگی به این موضوع فکر نکرده‌باشیم. مثلاً خود من قرار بود کانادا به‌دنیا بیایم و همان‌جا درس بخوانم و زندگی کنم و زندگی بسازم؛ اگر فقط ده سال قبل از آذرماه هزاروسیصدوهفتاد و دو، پدرم موقعیت مهاجرت به تورنتو را از دست نمی‌داد و غربت را بهانه نمی‌کرد برای فرار کردن از هر چیزی که به رفتن و هجرت مربوط می‌شد. اما واقعیت این است که جغرافیا و تاریخ تضمینی برای خوب یا بد بودن زندگی ما نمی‌شوند. درواقع، زندگی در هر مکان و زمانی می‌تواند مزخرف‌ترین یا بهترین حالت خودش را داشته‌باشد. فکرش را بکنید: یک خاندان اشرافی و ثروتمند در خوارزم که کیف زندگیشان را می‌کنند، بی‌خبر از آن‌که تنها چند ماه بعد زیر سم اسب‌های سرکش مهاجمان مغول تارومار می‌شوند! یا اشراف‌زاده‌ای که برای یک سفر باشکوه و مجلل پا بر عرشۀ کشتی تایتانیک می‌گذارد، بدون آن‌که بداند تنها چند روز دیگر قرار است توی آب‌های سرد و یخ‌زده دست‌وپا بزند و برای زندگی به هر تخته‌پاره‌ای چنگ بیندازد! اگر خیلی به جبر جغرافیایی باور داشته‌باشیم، لابد فکر می‌کنیم که خوردن نام یک کشور پیشرفته در شناسنامه‌مان حجت را بر خوشبختی تمام می‌کند. می‌دانید، دیوار‌به‌دیوار خانه‌های اعیانی هند که نسل‌درنسل مهاراجه بودند و در نازونعمت بزرگ شدند، بی‌خانمان‌هایی زندگی می‌کنند که در زاغه‌های خیابان به‌دنیا آمده، تمام عمر خودشان را گذرانده و نهایتاً در همان‌جا هم می‌میرند. حالا با کمی بالا و پایین کردن انگشت اشاره روی نقشه، ما می‌توانستیم در نیویورک به‌دنیا بیاییم و روز و شبمان را به زباله‌گردی و خیابان‌خوابی بگذرانیم. یا در یک شهر آرام و کوچک فرانسه یا آلمان زندگی کنیم، بعد یک مهاجم مثل اجل معلق از راه برسد و بدون هیچ نیت قبلی، ما را با اتومبیلش زیر بگیرد.

مسأله واقعاً کی یا کجا نیست. شاید شانس زندگی برای کیلومترها آن‌طرف‌تر یا صدها سال بعدتر بیشتر باشد. شاید تنها دو سال دیگر چیزی کشف و دیگر کسی به‌خاطر سرطان زجرکش نشود. شاید در اقلیمی دیگر کسی هر روز با ترس از گرانی و جنگ از خواب نپرد. ولی چه تضمینی است که در آن شرایط احساس خوشبختی در رگ‌هایمان تزریق شود؟ شاهزادگان غمگین زیادی در کاخ‌ها چشم به دنیا باز کردند و حتی یک لحظه از زندگیشان لذت نبردند. چه کسی خبر داشت که بیروت زیبا یا حلب جادویی درگیر جنگ می‌شود یا با یک زلزله قدیمی‌ترین و زیباترین ارگ تاریخی بم فرو می‌ریزد؟ از آن ‌طرف، وقتی یکی از ساکنان آلمان شرقی با اشک و دلتنگی چشمانش را می‌بست، از کجا می‌دانست که فرداروزی قرار است روی خرابه‌های دیوار برلین هورا بکشد و آواز شادی سر دهد؟ آخرین سربازان جنگ جهانی که وصیت‌نامۀ تاشده‌شان را گذاشته‌بودند توی جیب سینه‌ای که مطمئن بودند بالاخره با گلوله‌ای شکافته می‌شود، روحشان هم خبر نداشت که تنها چند ساعت بعد آتش‌بس اعلام می‌شود و همگی به خانه‌هایشان برمی‌گردند.

چیزهایی هست که ما نمی‌دانیم. شاید الآن قلبمان از غم فشرده‌باشد، اما از کجا معلوم یک دقیقۀ دیگر از شادی قهقهه نزنیم؟ سرنوشت چیز پیچیده‌ای‌ست که با تاریخ و جغرافیا و شایدهای ما تعریف نمی‌شود. چیزهایی هستند که انگار خواهران سرنوشت برای ما بافته و از آن‌ها خبر دارند. چیزهایی هم هستند که با کوچک‌ترین تفاوت در اقدام و عملکردمان کن‌فیکون می‌شوند.

حالا هی انگشت بگردانیم روی نقشه و فرود بیاوریم وسط قاره‌های سرسبز و سرزمین‌های خوشبخت. گاهی خون رگ‌های بریده بر ملحفه‌های ابریشمی آسمان‌خراش‌های میلیون دلاری سرازیر و اشک‌های بی‌امان زیر شیرهای آب طلایی شسته می‌شوند. از طرف دیگر، خدا را چه دیدی، شاید یک عشق اساطیری در کمپ‌های پناهندگی جرقه بزند و از ته دل‌ترین خنده‌های ممکن میان چاردیواری کاهگلی زاغه‌ها طنین بیندازند.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.