VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

yeshin

@yeshin

متولد پاییز 1372 طراح، تصویرگر و نویسنده فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی معماری و کارشناسی‌ارشد پژوهش هنر فعال در حوزۀ داستان‌نویسی، اسطوره‌شناسی . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

آرامستان فراموشی

روایتی از آرامستان ممنوعۀ دولاب تهران

مقبره‌ای در آرامستان ممنوعۀ دولاب تهران/ عکاس: یگانه شیخ‌الاسلامی
مقبره‌ای در آرامستان ممنوعۀ دولاب تهران/ عکاس: یگانه شیخ‌الاسلامی

این قسمت از شهر را هرگز ندیده‌بودم و حتی مسیرش را هم به‌سختی پیدا کردم. روز تعطیل است و خلوتی خیابان‌ها این توهم را به سرم می‌زند که چه حال‌وهوای آرام و لذت‌بخشی دارند این محله‌های قدیمی شهر. بعد یادم می‌افتد که در طول هفته، شتر با بارش در کوچه پس‌کوچه‌های این قسمت از شهر گم می‌شود. توی همین فکر و خیالاتم که از دور دیواری می‌بینم کوتاه و خاکستری با نرده‌های بلند فلزی و زنگ‌زده. انگار پرتاب می‌شوم در عمق خاطراتی که عمرشان بیشتر از بیست، بیست‌وپنج سال است. بچه که بودم، توی یکی از کوچه‌های شهرمان قبرستانی بود که می‌گفتند مال ارامنه است. خیلی قبل‌تر از آن که قبرها صاف شوند و جایشان را بدهند به ساختمان‌های چندطبقه و مدرن، گه‌گاهی از پشت دیوارهای کوتاهش سرک می‌کشیدم و به قبرهایی نگاه می‌کردم که اصلاً شبیه قبرهای خودمان نبودند. بالای سر هرکدامشان صلیبی علم شده‌بود؛ یکی سنگی، یکی فلزی، دیگری هم شاید سیمانی و بتنی. توی ذهن کودکانه‌ام برایشان داستان می‌ساختم و خیال می‌کردم مردنشان چقدر با ما فرق دارد و باشکوه است. غافل از این‌که زیر خاک همه‌چیز شبیه هم بود؛ چه کفن‌پیچ، چه میان چاردیواری تنگ تابوت و چه فشرده‌شده لابه‌لای مشتی خاکستر...

ماشین را دقیقاً جلوی دیوار آجری قبرستان پارک می‌کنم و پنجره را پایین می‌دهم تا هوای پاییزی در نفس‌هایم جاری شود. باد سرد اول صبح در تنم می‌پیچد و تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. می‌گویند خاک سرد است؛ به‌محض آن‌که بدن بی‌جانت را در بطن تاریک خود می‌بلعد، خاطراتت را می‌اندازد در سراشیبی فراموشی. خوبیش هم همین است. اگر قرار باشد تا ابد خاطرات تروتازه بمانند، عرصۀ زندگی بر بازماندگان تنگ می‌شود. مثلاً مادری که فرزندش را از دست داده، باید تسلیم سردی خاکی شود که عطر کودکش، صدای نازکش، لبخند ملیح و دستان کوچکش را آرام‌آرام از ذهنش پاک می‌کند تا درنهایت داغی بماند آرام‌گرفته زیر خاکستر گذر ایام. اما من می‌گویم باید خیلی خوش‌شانس باشی که بعد از مرگ هنوز هم کسی باشد تا یادت را زنده ‌نگه‌ دارد و مثل ورد در گوش دیگران بخواند. ولی مگر خاطرات چقدر زورشان می‌رسد که استخوان‌های پوسیده را از فراموشی خاک سرد نجات ‌دهند؟ ده سال؟ پانزده سال؟ صد سال؟ خاک دامن‌گیر است؛ دست آخر به سراغ همه می‌آید. حتی آن‌ها که قصه‌هایت را مدام یادآوری ‌می‌کردند، بالاخره با همان بستر سرد هم‌آغوش می‌شوند و همان داستان فراموشی به سراغ خودشان می‌آید. و این چرخه ادامه پیدا می‌کند تا آخرین کسی که چهره‌ات را به‌خاطر داشته و صدایت را شنیده‌است...

کم‌کم بقیۀ همراهان از راه می‌رسند و به‌ا‌تفاق پشت سر راهنما از در فلزی بزرگ و زنگ‌زده به دنیای سکوت مردگان قدم می‌گذاریم. شاید انتظار داشتم خدای هادس با داس بزرگ و ردای سیاهش به استقبالمان بیاید، اما خانوادۀ سرایدار آرامستان با کنجکاوی از پنجرۀ کوچک آلونکشان سرک می‌کشند و همگی، کوچک و بزرگ، حتی باسواد و بی‌سواد، چشمانشان را تنگ می‌کنند برای کنترل کردن مجوز ورود به آرامستان. از قبل گفته‌بودند که وارد شدن به این قسمت از شهر کار راحتی نیست. انگار باید از سه سفارت روسیه، فرانسه و لهستان اجازه می‌گرفتند تا راه را برای بازدیدکنندگانی باز کنند که در مورد خطه‌ای دورافتاده از خاک و مردمان سرزمینشان کنجکاوند. همین ماجرا هم داستان بازدید از آرامستان را هیجان‌انگیزتر می‌کند. صفت «ممنوعه» که پشت سر نام آرامستان دولاب ردیف می‌شود، حس کنجکاوی را چاشنی یک تهران‌گردی ساده و نیم‌روزی می‌کند. انگار برای چند لحظه از جغرافیا و تاریخ خودمان فاصله بگیریم و غلت بزنیم میان تکه‌پاره‌هایی از اقلیم و مذهب و تاریخی دیگر. شاید این درهای فلزی بزرگ هم دروازه‌ای باشند برای قدم گذاشتن به دنیای خاطرات فراموش‌شده و داستان‌هایی که فقط زیر گوش سنگ‌ها زمزمه می‌شوند.

راهنما کلی حرف برای گفتن دارد؛ از ماجرای پزشک مخصوص ناصرالدین شاه گرفته تا مستشاران خارجی و شاهزادۀ گرجی و آهنگ‌ساز فرانسوی. شاه‌بیت صحبت‌هایش هم مهاجران لهستانی هستند که با خودشان هزار قصه و ماجرا را از آب‌های دور گذر دادند و به گوشه‌وکنار تهران و چند شهر دیگر ایران رساندند. گوش به نقل راهنما، راهم را از میان علف‌های هرز خشکیده باز می‌کنم. نگاهم را روی سنگ‌قبرهای ترک‌خورده می‌چرخانم و چشمانم را به چشم‌های خاموش عکس‌های کوچک قاب‌گرفته می‌دوزم. نگاه‌های خاموش غم‌زده‌ای که با زبان بی‌زبانی برایم از فراموشی می‌گویند. فکری می‌شوم. هرکدام از این آدم‌ها سرگذشت خودشان را داشتند، ولی اغلب چند کلیدواژه پشت‌بند نامشان تکرار می‌شود: اردوگاه کار اجباری شوروی، جنگ جهانی دوم، تبعیدشدگان لهستانی، ایران، قحطی، بیماری تیفوس و فراموش‌خانه‌ای به نام آرامستان محلۀ دولاب. چشمانم را از ردیف نامنظم قبرهای کوچک و بزرگ حرکت‌ می‌دهم و به در فلزی بزرگ و زنگ‌زده می‌دوزم؛ دری که هرچند وقت یک‌بار راه را برای بازدیدکنندگان کنجکاو و دوربین‌ به‌دست باز می‌کند و بعد بسته می‌ماند روی گذر ایام و مرز می‌کشد میان فراموش‌خانۀ مردگان و قیل‌وقال زندگان. آن‌وقت قبرهای زبان‌بسته می‌مانند با هزارویک داستان نگفته و روایت‌های نشنیده و خاطرات از یاد رفته.

گوشه‌وکنار این آرامستان پر است از داستان‌های مختلف چندصد ساله؛ اما اصلی‌ترین ماجرا از این قرار است که جنگ جهانی دوم و تبعاتش بدبختی را آوار می‌کنند روی سر لهستانی‌هایی که با پای پیاده از سرزمین‌های سرد روسیه به تبعیدگاه جدیدشان، ایران، قدم‌ گذاشتند. دست خالی، داغ‌دار و قحطی‌زده راه افتادند سوی سرنوشت جدیدی که ناخواسته برایشان رقم‌ زده شده‌بود. پیر و جوان و زن و مرد، نه راهی به شرق داشتند و نه امیدی به غرب درگیر خون‌ و ‌خون‌ریزی. شمال هم که یخ‌بندان بود و زمستان‌های بی‌پایان سیبری. تنها سرزمین آفتابی و بی‌طرف جنوب می‌ماند و راهی برای نجات از گرسنگی و اسارت و مرگ. اما روزگارشان حتی با مهمان‌نوازی و خون‌گرمی ایرانیان نیز به‌خوشی ‌نگذشت. اندکی بعد بیماری تیفوس به جانشان افتاد و تعداد زیادی از آن‌ها را دفن ‌کرد میان ردیف‌های منظمی از سنگ‌قبرهای کوچک و ساده. نزدیک به دوهزار نفر دور از وطن، در غربت ناخواستۀ تبعید می‌میرند و نامشان حک ‌می‌شود روی دیوار یادبود قربانیان جنگ جهانی دوم در گوشه‌ای از آرامستان‌ها؛ یکی در بندر انزلی، یکی در اصفهان، یکی در مشهد و اصلی‌ترین هم در محلۀ دولاب تهران، درست در همسایگی تنها کلیسای کوچک قبرستان.

خاک سرد است؛ چه برای من و چه برای تو. فرقی نمی‌کند خلبان خوش‌چهرۀ ارتش باشی، مستشار نظامی فرانسه و شوروی، موسیقی‌دان بزرگ دربار و یا حتی معدن‌چی سادۀ ایتالیایی. همین سردی خاطراتت را می‌بلعد و چند خط روی کتاب هزاربرگ تاریخ برایت به یادگار می‌گذارد. و تو اسیر زمین می‌شوی و سنگ‌مزاری ترک‌خورده و خط‌نوشته‌هایی که زیر باران و برف و قدم‌های رهگذران محو می‌شوند. ولی غربت لعنتی حتی بعد از مرگ هم دست از سرت برنمی‌دارد. سرزمینی که سرزمین تو نیست، مردمی که مردم تو نیستند، زبانی که زبان تو نیست. این‌جا کسی دغدغه‌های تو را نمی‌فهمد. برای همه تو مهمان ناخوانده‌ای بودی که جان به اجل سپردی. آن‌ هم درگوشه‌ای خاموش از شهر غریبی‌ که هرگز فکرش را هم نمی‌کردی که اسیر خاکش شوی. این‌جا نه پاریس است، نه ورشو، نه کی‌اف و نه پادوا؛ تهران است، پایتخت کشوری که قبل از قدم گذاشتن بر زمینش، شاید حتی اسمش را هم نشنیده بودی. 

بازدید نیم‌روزی تمام می‌شود و سرایدار همه‌مان را بدرقه می‌کند تا برویم سراغ کار و زندگیمان. ذهنم درگیر تنهایی مردگان پوسیده است که امیدوارند حداقل یکی از ما داستانشان را بنویسیم و از این فراموشی نجاتشان دهیم. گاهی دری به تخته می‌خورد و کسانی مثل ما به سراغشان می‌آیند. می‌آیند تا تاریخ فراموش‌شده را بشنوند و باز میان دغدغه‌های زندگی فراموش‌ کنند. صدها سال بعد از مرگ، روی سنگ قبرها قدم ‌بگذارند و با صلیب ترک‌خوردۀ بالای سرشان عکس یادگاری بگیرند. شاید بالاخره میان صحبت‌هایشان نامی از آن‌ها ببرند. شاید مثل من هوایی شوند و چند صفحه‌ای برایشان بنویسند؛ فقط چند صفحه برای هزاران نفر! شاید میان پس دادن دود سیگار و گرفتن کام جدید از «بودن»های ماضی بگویند که میان سطرهای تاریخ گم‌ شده‌است. شاید به فاصلۀ میان جرعه‌های داغ یک قهوه نگاهشان به عکس‌های ذخیره‌شده در موبایلشان بیفتد و به قاعدۀ چند ثانیه دلشان بلرزد برای چیزهایی که شنیدند و در آن بازدید کوتاه به چشم دیدند. شاید؛ اما بالاخره خاک سرد است و خاطرات را با بدن‌های بی‌جان در خود دفن می‌کند!

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.