VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

zahraghorbani

@zahraghorbani

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

راز پدربزرگ

روایت ناگفته‌های کهنه‌ای که در دریا رها شدند.

امروز، چهل روز است که از رفتن پدربزرگ می‌گذرد. کسی نمی‌داند چرا و کجا رفته. مادربزرگ می‌گفت: «صبح همان روز اول که بیدار شد، دید «عباسی» طبق معمول در حیاط قدم نمی‌زند. باغچه نم‌دار نیست و بوی چای هل‌دار آشپزخانه را پر نکرده. کل خانه را گشت. حتی از اهل محله هم سراغش را گرفت.» ما نیز از هر جایی که به فکرش می‌رسید، سر در آوردیم. از بازار گرفته تا پارک نزدیک خانه که همیشه بعدازظهرها به آنجا می‌رفت و شطرنج بازی می‌کرد. ولی او را پیدا نکردیم. مادربزرگ یادش آمد که پدربزرگ بارها گفته بود: «دلش می‌خواهد برود شمال. یک قایق داشته باشد و ماهی‌گیری کند. به نظرش آرامش آن را نمی‌توان با تمام دنیا عوض کرد.» و ما تمام مناطق شمالی و ساحل‌ها را هم جستجو کرده‌ایم. حتی آمار قایق‌ها و ماهی‌گیرها را هم در آورده‌ایم. اما اثری از او نیست. انگار که آب شده و در زمین رفته باشد. این غیبت پدربزرگ بی‌سابقه است و همه ما را نگران کرده. تا جایی که یادمان می‌آید پدربزرگ همیشه سر جای مخصوصش روی ایوان می‌نشست و بعد از چای عصرانه‌اش، کتاب می‌خواند. اما حالا چند روزی‌ست که جای خالی‌اش بدجور توی ذوق می‌زند. مادربزرگ برای اولین بار است که برای پدربزرگ نگران شده و بی‌تابی می‌کند. با این که هیچ‌ وقت دل خوشی از او ندارد؛ اما باز هم روی پدربزرگ حساب می‌کند و فکر نبودنش حسابی او را می‌ترساند. آنها زندگی خوب و خوشی با هم نداشتند. مادربزرگ همیشه خدا بر سر مرد نحیف و کم‌حرف غر میزد و از زمین و زمان شکایت می‌کرد. پدربزرگ هم چاره‌‌ای جز تایید نداشت. زیرا مادربزرگ از هر کس و هر چیزی که مخالف او باشد، بدش می‌آید. همینطور از ماهی‌گیری. چند باری که آخر هفته‌ها به ویلایشان در گیلان رفته و پدربزرگ چند ساعتی را با خودش و دریا خلوت کرده بود؛ مادربزرگ کلی بهم ریخت و حسابی از خجالت پدربزرگ درآمد! داد و بیدادهایش کل خانه را برداشت. پدربزرگ کمی جرئت کرد که بپرسد: «چرا؟» و مادربزرگ که صدایش از خشم می‌لرزید، گفت: «ماهی‌گیری کار بیکارها و احمق‌هاست. تو مگر عقلت را از دست داده‌ای؟» اما من مطمعنم پدربزرگ کم‌عقل نبود. از روی بی‌حوصلگی هم کاری را انجام نمی‌داد. حتما چیزی در ماهی‌گیری دیده بود که آن قدر به آن علاقه داشت. من هم فکر می‌کنم آرامش و سکوت دریا زیبایی خاص خودش را دارد؛ اما به نظر مادربزرگ خیلی غیرمنطقی‌ست که کسی ساعت‌ها پای یک چوب بنشیند و منتظر باشد. شاید این فکر او به این دلیل است که نمی‌تواند یک جا بند شود. عادت ندارد کاری برای انجام دادن نداشته باشد. و خیلی زود هم از همه کارهایش خسته می‌شود و حوصله‌اش سر می‌رود. و احتمالا چون تحمل این را ندارد کسی از قوانین و عقایدش سرپیچی کند، اینطور بهم می‌ریزد. البته پدربزرگ زیاد کاری به کار او نداشت و بیشتر خودش را با کتاب‌ و باغچه سرگرم می‌کرد. همیشه سرش توی کار خودش بود و زیاد سخن نمی‌گفت. اما از چشمان و سیمایش مشخص بود که غم بزرگی در سینه‌اش می‌تپد. و هیچ وقت هم به روی کسی نمی‌آورد که ناخوش است؛ برای ما همیشه لبخند به لب داشت. گاهی با نوه بزرگترش که برادرم باشد، اختلاط می‌کرد. که آن هم وقتی از او می‌پرسیدم: «چه گفت»؛ نم پس نمی‌داد. گویی راز پدربزرگ شخصی‌تر از این حرف‌ها بود. اما هر چه که بود، به دریا ختم شد. 

آخرین تصویر پدربزرگ در حال ماهی‌گیری.

 

احتمالا ماهی‌ها آن را فهمیده باشند. اما مادربزرگ، کسی که این همه مدت شریک زندگی‌اش بوده، هیچ وقت نداند که غم بزرگ میان دل پدربزرگ چه بوده است. 

«مادربزرگ دلش برای این چیزها خیلی کدر است. اصلا نمی‌داند عشق و محبت چیست!» این را دخترخاله‌ام می‌گفت. ما هم با او هم‌نظر بودیم. گاهی با خودم فکر می‌کنم اصلا مادربزرگ کسی را دوست داشت؟! پدربزرگ همه ما را دوست داشت. به همه‌مان عشق می‌ورزید. آن هم آشکار و پر سر و صدا نه؛ بلکه به روش آرام و خاص خودش. مثلا یک وقت داشت رد میشد و یکی‌مان را می‌دید؛ سریع به‌مان شکلات می‌داد. فرقی هم نمی‌کرد چند ساله باشیم؛ شکلات‌های پدربزرگ کوچک و بزرگ نمی‌شناخت. بارها شده بود که برای یکی گل کاشته و گلدان زیبایش را به او هدیه داده بود. هر وقت دل و دماغش را داشت یکی‌مان را می‌برد انقلاب و می‌گفت: «هر کتابی که می‌خواهی بخر.» گاهی پرتره یکی را نقاشی می‌کشید. این اواخر هم که مجسمه‌سازی یاد گرفته بود و برایمان انواع و اقسام مجسمه‌ها را می‌ساخت. خلاصه به هر طریقی علاقه‌اش را نشان می‌داد. به قول خودش از این قبیل کارها هم برای مادربزرگ زیاد کرده بود. در و دیوار خانه پر بود از پرتره‌ها و نقاشی‌های شمس‌الملوک خانم که همسرش در اوایل جوانی از او کشیده بود. ولی او چشم دیدن آنها را نداشت. نه این که بدش بیاید، نه. اتفاقا دوست داشت. ولی هیچ وقت عشق پشت آنها را درک نکرد. و خب مرد بیچاره! فکر کنم عشقش سرد شد. شاید هم چون سردی جای مهرش را گرفت و محبتی ندید، به ماهی‌گیری و کتاب‌ها دل بست. و آنقدر دور شد تا شمعدانی‌های باغچه پژمرده شدند و نقاشی‌اش نیمه‌کاره ماند.

و ما بعد از چهل و پنج روز از نبود پدربزرگ، او و عشق دفن شده و غم رها شده‌اش را کنار ساحل مازندران پیدا کردیم.

آنقدر آرامش داشت و رها بود که وقتی مادربزرگ او را دید خشکش زد! گفت: «عباسی چقدر راحت خوابیده...» گویا کل عمر، پدربزرگ اضطراب و غم کهنه‌ای را حمل می‌کرده و آن موقع دیگر به آرامشش رسیده باشد.
آرامشی که در صورت خفته‌ او بود، شاید اثر ماهی‌گیری بود. اما من فکر می‌کنم او رازش را رها کرد. همان رازی را که این همه سال با خودش تا اینجا آورده است. البته نه با گفتن به کسی، نه با گفتن به برادرم، بلکه با دیگر نخواستن او.‌ 

برادرم می‌پرسد: «چه رازی؟»

می‌گویم: «همه ما رازهایی داریم. در زیرین‌ترین پوسته روحمان پنهان کرده‌ایم که خواستنی نیستیم، کافی نیستیم، بی‌ارزش هستیم...»

دنباله حرفم را می‌گیرد: «مثل احساس شایسته نبودن، دوست‌داشتنی نبودن، گم شدن.»

ادامه می‌دهم: «همه ما سرشار از همین فکرها هستیم. و آنها را پنهان می‌کنیم. چون گمان می‌کنیم اصل ما همین فکرهاست. گویی ما تمام و کمال همین هستیم که فکر می‌کنیم. همانی که خوب نیست، باارزش نیست، لایق نیست، زیبا نیست. و یادمان می‌رود اینها فقط برچسب‌هایی هستند که روی خود زده‌ایم. ممکن است دیگران هم ناخواسته در این کار به ما کمک کرده‌ باشند. اما ما اینها نیستیم. اینها فقط یک مشت فکر پوچ‌اند که روی روح بلند ما غبار انداخته‌اند. چشمان زیبای ما را پوشانده‌اند و نمی‌گذراند ببینیم که بال‌های این پروانه چه خط و خال چشم‌نوازی دارد! این رازها گاهی آنقدر بهمان می‌چسبند که در آنها غرق می‌شویم. خود اصلی‌مان را یادمان می‌رود. یادمان می‌رود کسی که زیر این برچسب‌ها زندگی می‌کند، کیست؟!»

می‌پرسد: «پس چرا می‌گویی رازش را نخواست؟ مگر می‌شود آدم این چیزها را بخواهد؟»
و من قاطعانه می‌گویم: «همینطور است. چون که به آنها خو می‌گیریم و وقتی آدم به این چیزها عادت کند، رها کردن و نخواستنش دیگر سخت می‌شود. اما در یک جایی از زندگی، باید بین آن همه برچسبی که به روی خود زده‌ایم، دنبال آن روزنه‌ای که از روحمان مانده بگردیم و آن را احیا کنیم. برچسب‌ها بکنیم و رازها را رها کنیم. تا حقیقت برای ما روشن شود.»

سوالش را جواب می‌دهم و می‌گویم: «می‌پرسی حقیقت چیست؟ حقیقت این‌ست که ما در نوع خودمان خوب و زیبا هستیم. شاید دیگران از روی ناآگاهی آن فکرها را در سر ما بیندازند، یا همان حس‌هایی که باعث می‌شود سرخورده شویم را به ما القا کنند؛ اما مهم این است که به خودمان یادآور شویم که این‌ها فقط یک سری گمان اشتباه‌اند و می‌روند. مثل ابری که جلوی خورشید آمده. 

من از تو می‌پرسم: «در یک روز ابری، وقتی کلی ابر دید خورشید را تار کرده باشند، تو وجود و زیبایی آن را کتمان می‌کنی؟» نه! نمی‌توان آن را نادیده گرفت. او هنوز هست. و هنوز نور خاص خودش را دارد. اما فقط کمی ابر جلوی آن را گرفته‌ است. دقیقا مثل ما. وقتی فکر می‌کنم «من خوب نیستم»، درواقع یک غبار روی خورشید وجودم افتاده است. و این، به این معنی نیست که آن غبار جزئی از من است؛ بلکه فقط کمی روح و نور مرا کدر کرده. که آن هم اگر زود به سروقتش برسیم، سریع از بین می‌رود.

هیچ با خودت فکر کردی شاید هیچ کدام از این فکرهایی که می‌آیند و مثل خوره به روحت می‌افتند، اصلا درست نباشند؟! اما تو به آنها بها دادی و از خودت بدت آمد. فقط چون «فکر» کردی بی‌ارزش هستی و خوب نه! حقیقت آن است که آن فکرهای بدی که داریم، نیستیم. ما فقط آنها را به خود نسبت داده‌ایم. وگرنه این روح بلند... کجا این زمین‌‌گیری‌ها؟» 

من فکر می‌کنم پدر بزرگ هم همین کار را کرد. در آخرین روزهای عمرش، کنار ماهی‌ها، رازش را رها کرد.

 

آزاد همچون پدربزرگ.

 

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

shorii
Saeed

2 سال پیش

comment more-options

عالی نواختی