یه تعریف شخصی ازکارپه دیاِم
زندگی در لحظه با طعم آرامش
نور کمرنگ بعدازظهر از پنجرهی نیمهباز افتاده روی لبههای خاکگرفتهی کشوی قدیمی. اصلاً دنبال یه چیز دیگه بودم که پیداش شد: کارتپستال روی تختهشاسی که سالها پیش گرفته بودم. تصویرش، یه صندلی چوبی زیر نور غروب بود، کنار پنجرهای نیمهباز. روی صندلی، پالتوی انداختهای و کتابی باز. لبههاش کمی تا خورده، دستخط ظریف، ارغوانیرنگ و متمایل به چپ که هنوز خواناست: Carpe Diem
نفسم رو نگه داشتم. کافی بود چشمهامو ببندم تا دوباره برگردم به اون روزی که برام فرستاده شد؛ دورانی که همهچیز همزمان واضح و مبهم بود. من، دانشجوی خسته و فلسفهبافی که بین کلاسها و پروژهها سرگردون بودم؛ و اون، آدمی که نمیشد براش اسم مشخصی گذاشت. نه فقط استاد بود و نه صرفاً دوست و شریک لحظههای عاطفی. یه چیزی بین همهی اینها؛ عزیز، خاص، دور، نزدیک… شبیه حضوری گنگ ولی عمیق، مثل همین عبارت که ترجمهی دقیقی نداره، فقط باید حسش کرد.

وقتی کارتپستال رو گرفتم، انگار یه شوخی شاعرانه بود، یا شاید یه وسوسهی هوشمندانه. اون موقع فکر کردم منظورش واضحه. من سالها بود که معنی کارپه دیاِم رو میدونستم. حتی با تاریخچهی کلاسیکش هم آشنا بودم: اولین بار، هوراس گفته بودش؛ قرن اول پیش از میلاد. ترجمهی حدودیش میشه «دم را غنیمت بشمار». شاعرا، نویسندهها و حتی خیلی از کمپینهای تبلیغاتی هم از این جمله استفاده کردن. انگار که کل زندگی خلاصه میشه تو همین حالا. برای منم اولش همینطور بود.
اون سالها، من Carpe diem رو با تبوتاب میخوندم. فکر میکردم یعنی حال رو بچسب، آینده مال بعده. لذت امروز رو بیبهونه دریاب. و راستش، دلم میخواست که همین هم باشه.
گویندهی این جمله، مخاطبش رو دعوت میکرد به چیدن روز، مثل گلی که اگه امروز چیده نشه، فردا پژمرده میشه. میدونستم شعر و هنر پُره از این واژه. از خیام خودمون گرفته شکسپیر و بودلر و حتی مونولوگهای فیلمهایی مثل انجمن شاعران مرده. اما دونستن این اطلاعات یه چیزه و تجربه یه چیز دیگه.
چند ثانیه برمیگردم به حال. تختهشاسی هنوز توی دستمه. ولی حالا اون چشمک گذشته رو نمیزنه. شبیه آینهای شده که سالها بهش نگاه نکرده بودم. حالا خودم رو توش میبینم؛ آدمی که راه اومده، تصمیم گرفته، جنگیده، به صلح رسیده و فرق کرده.
میتونم سالهایی رو مرور کنم که این جمله، کمکم از اون خوانش وسوسهبرانگیزش فاصله گرفت. تجربههایی که یادم دادن زندگی تو همین لحظه معنا پیدا میکنه، اما نه به قیمت از بین بردن فردا. فهمیدم «قدر لحظه رو دونستن» یعنی ساختن و آفرینشگری، نه مصرفکردن. یعنی همراهی، نه فرار. یه جور انتخاب با چشم بازه، نه رویابافی با خیالهای قشنگ. تو دل همین تجربهها، از سبک زندگیِ شتابزده عبور کردم. نه چون اشتباه بود، چون تموم شد. مثل شعری که یهبار خوندی، لذت بردی، ولی حالا سلیقهت عوض شده.
الان «کارپه دیاِم» یعنی نشستن با خودم، نگاهکردن به نور روی فرش، گوشدادن به سکوت، نفس کشیدن بیعجله. یعنی گفتن «نه» با شجاعت، وقتی با «آره» گفتن فقط قراره دل کسی رو موقتی خوش کنم. یعنی قدم زدن نه برای فرار از غم، بلکه برای حسکردن خاک زیر کفشهام.
واقعیتش اینه که منم خیلی وقتا لذت رو با فرار اشتباه گرفتم. وقتی یه روز سخت داشتم و نمیتونستم با دلخستگی یا ناراحتیم کنار بیام، میرفتم سراغ یه مهمونی شلوغ، یه جمع پر سر و صدا، یا دیدن پشتسرهمِ هفت قسمت از یه سریال. شاید چون فکر میکردم این یعنی دارم از لحظه لذت میبرم. ولی بعدش یه خلأ میموند فقط. چون چیزی واقعاً حل نشده بود. فقط عقب افتاده بود، برای یه وقت دیگه.
کمکم فهمیدم «قدر لحظه رو دونستن»، اگه با آگاهی همراه بشه، میتونه یه انتخاب دلخواهتر باشه. نه درستتر یا بهتر، فقط دلخواهتر برای منِ الان. لذتبردن هم میتونه یه جور مسئولیت پرمهر باشه؛ نه از جنس اجبار، از جنس صداقت. یعنی اگه قراره چیزی رو انتخاب کنم، چون میخوام باشه، نه چون باید.
و خب این آسون هم نیست. چون یه صدا تو ذهن آدم هست که میگه: «داری وقت تلف میکنی»، یه صدای دیگه میگه: «باید بیشتر خوش بگذرونی». ولی بعضی وقتا سعی میکنم به یه صدای سوم برسم؛ آرومتره، قضاوت نمیکنه، نمیگه کدوم راه درسته، فقط یادآوری میکنه که شاید همین حالا، همین لحظه، با همین حالوهوا، میشه یهکم عمیقتر نفس کشید.
من انتخاب کردم کیفم از زندگی ترکیبی باشه از آرامش، آگاهی و تعادل. از نوعی رضایت که شبیه موسیقی کلاسیک توی پسزمینهست؛ نه هیجانزده، نه اغواگر، فقط ملایم، پر از معنا.
کارتپستال رو میذارم روی میز. همونجا که نور افتاده. لبخند میزنم. نه فقط به یاد گذشته، بلکه به اون مسیری که طی کردم.
کارپه دیاِم؟
بله، هنوزم بهش باور دارم.
اما با یه مزه و رنگ و طعم متفاوت.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.