VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

naria

@naria

دانشجوی تاریخ

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

طناب پاره شدهٔ زندگی

ناامیدی به رنگ جوهر

آرش، جوون بود و پر از شور. توی اتاق کوچک و بهم ریخته‌اش، میان انبوهی از کاغذهای خط‌خورده و لیوان‌های قهوه خالی، دنیایی رو خلق کرده. دنیایی که فقط توی ذهنش زنده بود؛ دنیایی پر از شخصیت‌های واقعی، دیالوگ‌های آتشین و تصاویری که می‌توانستن قلب‌ها را به لرزه درآره.

اتاق کار نامرتب با انبوهی از کاغذها، نور ملایمی که از پنجره می‌تابد و چند فنجان چای دیده می‌شود.

فیلمنامه‌اش، حاصل ماه‌ها تلاش بی‌وقفه، خواب‌های کوتاه و لذت‌های کوچیک بود. آرش به اون زندگی بخشید. با اشتیاقی وصف‌ناپذیر، فیلمنامه رو برای تهیه‌کنندگان مختلف می‌فرستاد. هر ایمیل ارسالی، یک گام به سوی تحقق رؤیاشه. اما پاسخ‌ها، یا سکوت بود، یا رد شدن‌های کوتاه و بی‌رحمانه. «ایده‌ات خوبه، ولی تجاری نیست، بودجه‌اش زیاده، بازیگر مناسب براش پیدا نمی‌شه».

این رد شدن‌ها، مثل قطرات آبی بودن که به تدریج، سنگی رو می‌تراشیدن. شور و شوق اولیهٔ آرش، جای خود رو به تردید و بعد، به ناامیدی داد. شروع کرد به شک کردن به خودش، به ایده‌هایش، به تمام سال‌هایی که صرف این رؤیا کرده بود. اوایل، هر نقد یا پیشنهادی رو با جون و دل می‌پذیرفت. سعی می‌کرد فیلمنامه‌اش رو بهتر کنه، اون رو با سلیقهٔ بازار نزدیک‌تر کنه. اما هر تغییری، گویا تکه‌ای از روح اثر رو نابود می‌کرد. 

انگار داشت رویاهای خودش رو قربانی می‌کرد تا شاید چند نفر، اون رو خوب بدونن و دست به ساخت بزنن. بعد از ماه‌ها تلاش بیهوده، درهای بیشتری به روش بسته شد. حتی دوستان و همکارانی که زمانی مشوقش بودن، کم‌کم فاصله گرفتن، گویا از ناامیدی اون، ناامید شده بودن.

آرش دیگه کمتر فیلمنامه رو باز می‌کرد. اتاقش، که زمانی پناهگاه خلاقیتش بود، حالا نمادی از شکست‌هاش شده. گاهی با خود فکر می‌کرد: شاید اشتباه از خودمه. شاید این رؤیا، فقط یک توهم بچگونه بود. ناامیدی، مثل مه غلیظی، تمام وجودش رو فرا گرفت. حس می‌کرد توی باتلاقی فرو می‌ره که هرچه بیشتر دست و پا می‌زنه، بیشتر غرق می‌شه. دیگر نه شور اولیه‌ای بود، نه امیدی به آینده. تنها چیزی که باقی مونده براش، بار سنگین فیلمنامه‌ای بود که روی میزش خاک می‌خورد؛ شاهدی خاموش بر تلاشی که در نهایت، در مواجهه با سختی‌های بی‌شمار، در دل ناامیدی گم شد.

 زندگی آرش خیلی شبیه به زندگیِ منه، منم وقتی به خودم اومدم دیدم میونِ کاغذها گمشدم و قلم به دستم. نوشتنم ساعت نداشت یه شب‌هایی حتی تا دو یا سه صبح بیدار بودم برای نوشتن، نوشتن شده بود زندگیم، حال دلم رو خوب می‌کرد. وقتی مدرک نویسندگی رو گرفتم، فیلمنامه‌ای که نوشتم رو توی خانهٔ سینما ثبت کردم.

 منم اون موقع مثل آرش شروع کردم به ایمیل دادن، با تهیه‌کننده با کارگردان صحبت کردم حتی به پلتفرم‌ها هم طرح فیلمنامه‌ام رو دادم ولی دریغ از یه جرقه، یه حال خوب، یه پله بالا رفتن... نه هیچ اتفاقی نیفتاد. تهش شد حسرت، حسرت اینکه یه ناشناس زنگ بزنه بهم بگه من فلان کارگردانم می‌خوام فیلمنامهٔ تو رو بسازم.
چندین ساله که دارم انتظار می‌کشم تا بالاخره یه اتفاقی بیفته تا منم فیلمنامه‌ای که خیلی وقته گوشهٔ کشو اتاقم داره خاک می‌خوره از کشو در بیارم و بدم دست کارگردان که اون رو بسازه.

نا امید شدم حس می‌کنم دیگه نمیشه، آخه خیلی صبر کردم حتی تلاش هم کردم چون دوست نداشتم چیزی که جونم بهش گره شده رو از دستش بدم ولی هر بار به یه کلمه می‌رسیدم، شکست.

ولی باز هم ته دلم یه امید هست البته خیلی کم ولی همون هم من دوست دارم. دوست دارم روزی برسه که بلیط فیلمی رو بخرم و برم سینما که وقتی پرده اومد پایین و تیتراژ فیلم شروع شد اسم خودم برای فیلمنامه‌نویس باشه. من این که میگن طناب زندگی به مو می‌رسه ولی پاره نمیشه رو قبول ندارم اتفاقاً یکجایی هم اون طناب زندگی پاره میشه باید خودت تلاش کنی، بجنگی و امید داشته باشی تا بعد از اون بتونی طناب زندگی که پاره شد رو گره بزنی تا طناب زندگی مثل روز اول بشه، البته اگر بخوای.

من باز هم منتظر می‌مونم چون میگن پس از هر تاریکی، روشنایی در انتظاره؛ امید هرگز نمی‌میره.

 

کاری در دل غم زده دختر جوان.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.