خطای توجه
چرا چیزهایی را میبینیم که بیشتر برایشان آمادهایم؟
گاهی فکر میکنم چشمهای ما، بیشتر از آنکه تماشاگر جهان باشند، آینهی درون ما هستند. آدم خیال میکند دارد خیابان را میبیند، افراد را، اتفاقها را؛ اما در واقع دارد خودش را دوباره و دوباره نگاه میکند. انگار ذهن، چراغقوهای در دست دارد که فقط جاهایی را روشن میکند که قبلاً درونش سایه انداختهاند. به همین خاطر است که دو نفر از کنار یک صحنهی واحد رد میشوند و دو زندگی متفاوت میبینند. یکی بیرحمی دنیا را میبیند، دیگری مهربانی یک غریبه را. یکی فقط نشانهی خطر را تشخیص میدهد، دیگری فقط فرصت را. چون ذهن در لحظه تصمیم نمیگیرد چه ببیند؛ سالها قبل، بیصدا انتخابهایش را کرده است. مدتها فکر میکردم انتخابهای من نتیجهی اتفاقهای همان لحظهاند؛ اما بعدها فهمیدم ذهنم مثل رادیوییست که روی یک موج گیر کرده. هرچقدر هم کانالها را عوض کنم، باز صداهایی را میشنوم که از گذشته آمدهاند.
آدمی وقتی در دلش خلأیی از مهر یا توجه باشد، از میان سادهترین کلمات نیز سایهای از طردشدگی بیرون میکشد؛ گویی هر گفتوگوی معمولی، آینهای است که هراسِ تنها ماندن را بازتاب میدهد. اگر سالها ترسیده باشی، جهان پر از خطرهایی خواهد بود که شاید حتی وجود خارجی ندارند. آدمهایی را دیدهام که وقتی به رابطهی تازهای وارد میشوند، ناخودآگاه به دنبال همان زخم قدیمی میگردند؛ نه چون دوست دارند اذیت شوند، بلکه چون ذهن فقط زخمهایی را میبیند که برایش آشنا است. این افراد حتی مهربانی اگر کمی بیش از حد باشد، شک میکنند؛ اما نشانهی کوچک بیتوجهی را، مثل چراغ قرمز بلندی وسط یک شب تار، فوراً تشخیص میدهند. یکبار دوستی گفت: عجیب است، هرجا میروم فقط آدمهای دورو و بیثبات را میبینم. آن روز چیزی نگفتم، اما با خودم فکر کردم شاید اشکال در جهان نیست؛ شاید ذهنش فقط روی بیثباتی تنظیم شده بود. مثل کسی که در جمع، فقط صدای یک نفر را میشنود؛ نه چون آن نفر بلندتر صحبت میکند، بلکه چون چیزی در درونش، دقیقاً با همان صدا هماهنگ است. و راستش را بخواهی، خودم هم بارها همینطور بودهام. مثلاً لحظههایی که فکر میکردم دیگران بهاندازهی کافی دوستداشتنیام نمیدانند، ناگهان کوچکترین بیتفاوتی برایم تبدیل میشد به نشانهای بزرگ. ذهنم در جستوجوی شواهدی بود که باورهای قدیمیام را تأیید کند؛ همان باورهایی که از کودکی در سایهی گوشهکنارها مانده بودند. اینجاست که خطای توجه، مثل یک نقاش ناشی، تصویر جهان را مخدوش میکند. نه تماماً، نه آشکار، بلکه با چرخشهای کوچک، ظریف و نامحسوس. چیزهایی را پررنگ میکند که برایش آشناست، و چیزهایی را حذف میکند که هنوز بلد نیست تحملشان کند. برای همین است که گاهی آدم فرصتها را نمیبیند، مهربانیها را نمیشنود، درها را تشخیص نمیدهد. در جهانی قدم میزند که بیشتر از آنکه واقعی باشد، ادامهی درون خودش است. اما عجیبترین چیز این است: این خطا همیشه هم دشمن ما نیست. گاهی ذهن، با همهی اشتباهاتش، دارد از چیزی محافظت میکند. از نقطهای حساس، از شکستی که هنوز از زیر پوست بیرون نیامده، از خاطرهای که هنوز شکلش محو نشده. مثل مادری که کودک را از جاده دور میکند، حتی اگر همهچیز بیخطر باشد.
با اینهمه، روزی میرسد که آدم متوجه میشود تصویرهایی که میبیند، ممکن است حقیقت کامل نباشند. آن روز، جهان کمی تازهتر بهنظر میرسد؛ انگار کسی پردهای را کنار زده باشد که مدتها اصلاً نمیدانستی وجود دارد. میفهمی ممکن است نگاهت اشتباه کرده باشد، و این فهمیدن دردناک است، اما آزادکننده هم هست. و تمام تغییر، از همین اتفاق کوچک آغاز میشود: از لحظهای که بفهمی ذهن، همیشه جهان را آنطور که هست نشان نمیدهد؛ بلکه جهان را آنگونه نشان میدهد که تو آمادهی دیدنش هستی.
اگر این آمادگی آرام آرام تغییر کند با مواجهه، با سکوت، با صداقت با خود، جهان هم تغییر میکند. و ناگهان میبینی چیزهایی را که سالها درست جلوی تو بودند، اما چشمهایت آنها را نمیدید.
در پایان، حقیقت این است:
ما جهان را با چشم نمیبینیم، با آنچه درونمان نشسته میبینیم. ذهن، مثل دستی ناپیدا، بخشهایی را پررنگ میکند که با زخمها و عادتهای قدیمیمان هماهنگترند. برای همین است که یک نفر فقط خطر را میبیند و دیگری فقط فرصت را؛ نه بهخاطر تفاوت جهان، بلکه بهخاطر تفاوت نگاهی که جهان را تفسیر میکند. اما روزی میرسد که آدم حس میکند باید چراغقوهی قدیمی را از دست ذهن بگیرد. میفهمد شاید جهان آنقدرها تاریک نبوده، فقط نورش را جای اشتباهی میتابانده است. از آن لحظه، همهچیز اندکاندک تغییر میکند. سایهها کوچکتر میشوند، نشانهها آرامتر، و آدمی توان دیدن چیزهایی را پیدا میکند که همیشه همانجا بودند، اما چشمهایش هنوز آمادهشان نبود. و شاید همین کافی باشد: نه تغییر جهان، بلکه تغییر نوری که به جهان میتابانی.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.