VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

fatemehghanbari

@fatemehghanbari

دانشجوی کارشناسی روان شناسی

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

رابطه با خودشیفته‌ها

چرخهٔ جذابیت و تخریب

گاهی عشق با صدای بلند شروع نمی‌شود؛ با نگاهی است، کوتاه و مطمئن، که ناگهان همه‌ی جهان را ساکت می‌کند. نگاه کسی که انگار تو را می‌فهمد، نه در سطح کلمه، بلکه در عمق وجودت. و تو خسته از رابطه‌های نصفه به آن نگاه تکیه می‌کنی؛ مثل کسی که بعد از سال‌ها سرگردانی پناه یافته باشد. او متفاوت است. این را از همان ابتدا حس می‌کنی. اعتماد‌به‌نفسش شبیه زرهی است که محکم است و هیچ شکافی ندارد. با لبخندی که درست در زمان مناسب ظاهر می‌شود، با کلماتی که تو را به مرکز جهانش می‌کشاند. تو می‌درخشی، چون او نوری رویت انداخته که گرم است و فریبنده. و در گرمای آن، چیزهایی در تو بیدار می‌شود؛ شور، امید، باور به این‌که شاید این‌بار واقعاً دیده شدی اما این دیدن، از همان آغاز دروغی نرم است. او تو را نمی‌بیند، بلکه تصویری از خودش را در تو جست‌وجو می‌کند. در آینه‌ی چشمانت دنبال انعکاس است، نه حضور. و تو بی‌آنکه بفهمی بدل می‌شوی به آیینه‌ای که باید مدام بدرخشد تا مبادا تصویرش تار شود.

فرد خودشیفتهاو با تحسین می‌سازد، با سکوت می‌کُشد. با نزدیک شدن به او، بخشی از هویت، استقلال یا وضوح درونت را از دست می‌دهی. حرف‌هایت را با دقت بیشتری می‌سنجی، لبخندهایت را تنظیم می‌کنی، حتی سکوتت را طوری می‌چینی که مبادا سایه‌ی رنجی در چشمانش بیفتد. کم‌کم خودت را گم می‌کنی. نه ناگهانی، نه با دردی آشکار بلکه ذره‌ذره، آرام و نامرئی. هر بار که احساس می‌کنی کمتر دوستت دارد، بیشتر تلاش می‌کنی. هر بار که سرد می‌شود، گرمتر می‌شوی. گویی بخواهی ثابت کنی ارزش دوست‌داشتن داری. و این تلاش، همان زهر رابطه با یک خودشیفته است: تو درگیرِ نجات چیزی می‌شوی که از ابتدا تو را نجات نمی‌داد. با او همیشه احساس می‌کنی باید بهتر باشی؛ زیباتر، آرام‌تر، کامل‌تر. چون عشقش شرط دارد، هرچند نمی‌گوید. چون لبخندش پاداشی‌ست برای مطیع بودنت، نه واکنشی به دوست داشتنت. و تو به آن پاداش معتاد می‌شوی. او بلد است چطور تو را به وجد بیاورد، و درست در همان لحظه که دل می‌بازی، عقب بکشد. تا دوباره دنبالش بدوی، دوباره بخواهی‌اش. این بازی قدرت، پوشیده در ظاهری از عشق است. روزهایی می‌رسد که دیگر نمی‌فهمی خطا از کیست. شک می‌کنی به احساسات خودت، به حافظه‌ات، به منطق ذهنت. گاهی فکر می‌کنی زیادی حساسی، زیادی می‌خواهی، زیادی می‌پرسی. او هم در این شک‌کردن یاریت می‌دهد. با جمله‌هایی ساده: «تو زیادی فکر می‌کنی»، «همیشه این‌طوری‌ای».

و تو آرام آرام باور می‌کنی شاید واقعاً ایراد از توست. در شب‌هایش، حتی وقتی کنارش هستی، احساس تنهایی می‌کنی. او نگاه می‌کند، اما نمی‌بیند. گوش می‌دهد، اما نمی‌شنود. همه‌چیز ظاهراً آرام است، اما در درونت چیزی می‌پوسد. و شاید درست همان‌جا، در میان آن سکوت‌های سنگین، نخستین بیداری آغاز می‌شود. بیداری، نه با خشم، بلکه با خستگی. خستگی از توضیح دادن، از ثابت کردن، از جنگیدن برای عشقی که هرگز امنیت نداشت. و در این خستگی، چیزی درونت آرام می‌گوید: دیگر بس است. رها کردن یک خودشیفته آسان نیست. او بلد است با یک جمله، با یک نگاه، تمام قاطعیتت را بشکند. بلد است برگردد درست وقتی که خیال می‌کنی خلاص شده‌ای. اما هر بار که بازمی‌گردی، کمی از خودت را جا می‌گذاری. تا روزی که دیگر چیزی برای دادن نمی‌ماند. و آن‌وقت ناگهان، سکوتش دیگر نمی‌ترساندت. فقدانش، دیگر درد ندارد. بلکه سبکی عجیبی می‌آورد، مثل نفس کشیدن بعد از سال‌ها زندگی زیر آب. آن‌وقت تازه می‌فهمی که دوست‌داشتن نباید تو را کوچک کند. نباید به بهای آرامشت تمام شود. نباید مجبور شوی برای دیده شدن، خودت را پنهان کنی. می‌فهمی که عشقِ واقعی، امنیت دارد، نه اضطراب. و می‌فهمی که در دلِ رابطه‌ای که نابودت کرد، درسی نهفته بود: هیچ‌کس، هرگز، چنان ارزشمند نیست که برای ماندنش، خویشتن را در مسیر دوست داشتن گم کنی. سال‌ها بعد، وقتی از دور به آن رابطه نگاه می‌کنی، هنوز آن چیز یا آن شخصی را به یاد داری که بدون این‌که خودت بخواهی، مجذوبش شدی و به سمتش کشیده شدی. اما دیگر دلتنگش نمی‌شوی. چون حالا می‌دانی آن نور از او نبود؛ از خودت بود، که در نگاه او بازتاب یافت.

و درک همین نکته، زیباترین رهایی است: فهمیدن این‌که نجات، همیشه در درون ماست، نه از حضور دیگری.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.