اگر از پرنده پرواز را بگیرند، چه میماند؟!
واقعگرایی در برابر بلندپروازی
«اینکه ما تنها یک چراغ را روشن کنیم بسیار ارزشمندتر از این است که «ادعا» کنیم چلچراغی را میتوانیم روشن کنیم؛ اما در واقعیت نتوانیم!»

چندی پیش این کلمات را از زبان استادم شنیدم. دردش این بود که چرا دانشجویان و پژوهشگران به جای حل مسائل واقعی علم و صنعت، به دنبال موضوعاتی میروند که شاید حتی در ۴۰ سال آینده نیز به بلوغ صنعتی نرسند چه برسد به اینکه بخواهند یک مشکل واقعی را حل کنند. اوایل با این نظریه موافق بودم اما مدتی بعد و پس از آن که با دوستان در ستایش این نگاه استاد بحث میکردم، در خلوت دوباره آن را وارسی میکردم: به راستی چه میشد اگر تمام محققان برجستهٔ جهان، تنها به فکر روشن کردن چراغ خانه خودشان میبودند؟!
کافی است ژول ورن را به خاطر بیاوریم. مردی که در روزهایی که هنوز خبری از سفینهٔ فضایی و زیردریایی نبود، رویای سفر به ماه و اعماق زمین را در سر میپروراند. یا داوینچی و ایدهٔ هواپیمای اولیهای که تنها نقشی بر روی کاغذ بود اما بعدها جان گرفت و پرواز کرد. یا مری شلی و ایدهٔ اسرارآمیز خلق اولین انسان به دست بشر. سرتان را با نمونههای این چنینی به درد نمیآورم، اما احتمالاً با شنیدن این مثالها، نمونههای حتی عجیبتر نیز به یادتان آمده باشد. نمونههایی که میبینیم امروز با ما در همین دنیا زندگی میکنند در حالی که در زمان خودشان تنها به عنوان یک رویا یا داستان «تخیلی» از آنها یاد میشد. آنچه که باور دارم استاد با تجربهٔ ما نادیده گرفته بود، همین بود: این رویاست که آینده را میسازد. رویایی که به نوعی بال پرواز انسان بی پر و بال است و نمیدانم، دنیای بدون رویا، به چه میماند؟! اصلاً انسان بیرویا تا کجا میتواند پیش برود؟ اصلاً قادر به حرکت هست؟ تصور کنید اگر انسان رویای جامعهٔ عادلانه را در سر نمیپروراند، اگر رویای روشن شدن غار سیاهش را نداشت، و چه میشد اگر او هیچوقت آرزوی «ساختن» و «خالق بودن» نمیکرد؟! به شخصه حتی نمیتوانم این دنیا با انسانهای بیرویایش را تصور کنم؛ اگرچه قطعاً نمیتوانم با اطمینان بگویم امروز انسانها کمتر از گذشتهها رویاسازی میکنند؛ میدانید که، ایدهٔ همیشگی: قدیمها چه بهتر بود! اما با دیدن دنیای امروز، ترانههای بیمحتوای این زمان، آسمان ناپاکتر از همیشه امروز، خشکی بیسابقه زمین و خونهای بیگناه ریخته شده در این زمانه، میتوان حدس زد شاید دیگر بال پرواز خیال آنقدرها مثل گذشته جان نداشته باشد؛ چرا که تا خیال آماده پرگرفتن میشود، یکبار دیگر غم و اندوه به قلب آدمی هجوم میآورد و به شکل خستگی به تن پرندهٔ کوچک آماده پرواز میماند تا به خود بگوید: شاید وقتی دیگر. سپس به لانه تاریک خود بازمیگردد و دوباره به خواب رخوت خود فرو میرود. این اتفاق بارها و بارها برایش تکرار میشود. گاهی یک امید تازه، مثل آفتابی شدن آسمان او را به پرواز مشتاقتر میکند اما دوباره منطق و تحلیل به جانش میافتد تا به او بفهمانند: از امنیت لانهٔ تاریک و گرم خودت لذت ببر؛ آسمان «شاید» بارانی شود!
باری، این وسط که بسیاری از پرندهها تصمیم به سکون دارند، عدهای از آنها هم جسارت میکنند، دل به آسمان زده تا هجرت خود را آغاز کنند. آنها هم با خود میگویند: «شاید» هم سرزمین زیباتری آن سوی آسمان باشد. آری؛ به هر حال این عدم قطعیت در هر دو انتخاب وجود دارند؛ شاید شد و شاید هم نشد. کسی که تصمیم به سکون میگیرد، با خود میگوید اگر نروم، چیزی را از دست نمیدهم اما کسی که خرمن رخوتش را به آتش میکشد، با خود میگوید اگر بروم و چیز تازهای به دست بیاورم، چه؟! داستان اینجا به اوج هیجان خود میرسد. یک دوراهی که پایانش میتواند به حسرت، شکست و یا کامیابی ختم شود که انتخاب آن بر عهدۀ خودمان است؛ در صورتی که نتیجه این انتخاب، تنها به زندگی خودمان ختم نخواهد شد! اگرچه این به آن معنا نیست که همواره پرواز، بهترین راه است! به هیچ وجه، اما باور دارم آنچه که باید پیش از هر تصمیم و اقدام از خود بپرسیم این است که آیا تنها از ترس شکست و ناملایمات مسیر، همان ابتدا تسلیم میشوم؟! یا نه، به راستی تمامی جوانب را سنجیدهام و نهایتاً با علم و شجاعت بهترین تصمیم را گرفتهام؟
دوباره به صحبتهای استاد میاندیشم؛ اگرچه با توجه به شرایط کنونی جامعهٔ ما، این تمایل به پروازهای محتاطانه و کوتاهبرد، قابل درک است. این آن چیزی است که مرزهای جغرافیایی برای ما تعیین کرده و گریزی از آن نیست؛ این میان با گلایه و شکایت هم کار به جایی نخواهیم برد، اما چه میشود کرد؟ بال و پر مرغ خیال را ببندیم، بنشینیم و بگذاریم آنطور که صلاح میدانند ذهنهای پرشور و سرزنده را هدایت کنند یا نه؛ این ما هستیم که هرچند با به جان خریدن تمام تلخی صبر و نیش و کنایهها، مسیر را برای پرواز رویاهایمان باز میکنیم؟
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.