VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

fatemehghanbari

@fatemehghanbari

دانشجوی کارشناسی روان شناسی

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

چرخهٔ تکرار در جذب افراد اشتباه

چرا به آدم‌هایی جذب می‌شیم که برامون خوب نیستن؟

خیلی وقت‌ها خودم را در آینه نگاه کرده‌ام بعد از تمام شدن رابطه‌ای که از اول می‌دانستم قرار نیست امن باشد. چشم‌هایم خسته بودند، انگار چند سال پیرتر شده‌ام. اما در همان خستگی، چیزی مثل ردّ شعله مانده بود. مثل وقتی که دستت به آتش می‌خورد، می‌سوزد، اما رد گرمایش در جان می‌ماند. این راز بسیاری از رنج‌هاست. درد می‌رود اما بینشی تازه از خود به‌جا می‌گذارد.
ما آدم‌ها عادت داریم خودمان را سرزنش کنیم: چرا رفتم؟ چرا ماندم؟ چرا گوش نکردم به آن هشدار آرامی که در ذهنم تکرار می‌شد؟ اما حقیقت این است که گاهی نیاز داریم بسوزیم تا بفهمیم در مقابل چه چیزی تاب نمی‌آوریم. درد، بی‌رحم‌ترین معلم است.
اما نه. انگار نوعی جاذبه‌ی عجیب وجود دارد که ما را به سوی آدم‌هایی می‌کشاند که امن نیستند، که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند برایمان خوب باشند. جاذبه‌ای که نه منطق می‌شناسد و نه هشدارهای درونی را جدی می‌گیرد.
 با خودم فکر می‌کنم این کشش، شبیه عطشی قدیمی است. مثل کودکی که هنوز دنبال چیزی می‌گردد؛ توجهی، محبتی، تأییدی. و هر بار که چهره‌ای تازه پیدا می‌شود، ناخودآگاه آن عطش سر برمی‌آورد و می‌گوید: «شاید این‌بار سیراب شوی.» اما معمولاً پایان، چیزی جز تشنگی بیشتر نیست.
در روابطی که می‌دانیم برایمان خوب نیست، همیشه دو حس متناقض با هم می‌جنگند: عقل و دل. عقل می‌داند این جاده بن‌بست است، دل اما به شور و هیجان کوتاه‌مدت دل می‌بندد. به همین خاطر است که بعد از هر شکست، خودمان را سرزنش می‌کنیم: «مگر نمی‌دانستی؟ مگر بارها ندیدی؟» و جواب همیشه این است: دانستن یک چیز است، توانِ دل کندن چیزی دیگر.

شکست رابطه

آدم‌هایی که برایمان خوب نیستند، در واقع آینه‌های بی‌رحم‌اند. آن‌ها بخش‌هایی از وجودمان را نشان می‌دهند که هیچ‌وقت با چشم باز به آن نگاه نکرده‌ایم. ضعف‌ها، ترس‌ها، عقده‌ها، همه در کنارشان عریان می‌شود. عجیب نیست که می‌مانیم؛ ناخودآگاه می‌خواهیم دوباره به خودمان نگاه کنیم، حتی اگر تصویر آزارمان دهد.
گاهی هم موضوع فقط شور و هیجان است. انسان به طرز عجیبی به سمت خطر کشیده می‌شود. امنیت، هرقدر هم ارزشمند باشد، برای دل خسته‌کننده است. و ما ترجیح می‌دهیم با کسی قدم بزنیم که هر لحظه ممکن است زمین‌مان بزند، تا اینکه در آرامشی بی‌هیجان بمانیم. انگار زخم خوردن، دست‌کم اثباتی است بر زنده بودن. بعضی اوقات فکر می‌کنم یک حقیقت تلخ دیگر هم می‌تواند این باشد: ما فقط قربانی نیستیم. ما هم انتخاب کردیم، ما هم خواستیم باور کنیم. خودمان را در آغوش کسی انداختیم که از همان اول می‌دانستیم دست‌هایش امن نیست. چون امن بودن، برایمان خیلی ساده و بی‌هیجان به نظر می‌رسید. چون ته دل‌مان می‌خواست کمی در مرز خطر قدم بزنیم.
یادم می‌آید شبی بارانی، روی نیمکتی نشسته بودم و تمام کلماتی که از او شنیده بودم در ذهنم مرور می‌شد. می‌دانستم هر حرفش بیشتر بازی است تا حقیقت. اما چرا نمی‌توانستم بلند شوم و بروم؟ چرا ماندم، چرا خندیدم، چرا امیدوار شدم؟ چون در عمق وجودم می‌خواستم حتی اگر حقیقت نداشت، باز کسی به من چیزی بگوید. حتی اگر دروغ باشد، گرمایش لحظه‌ای مرا آرام می‌کرد.
بعدها که همه‌چیز تمام شد، بارها دلتنگ همان دروغ‌ها شدم. نه از سر عشق، بلکه از سر عادت. عادت به هیجان، به تپش بی‌دلیل قلب. این همان اعتیادی است که روابط ناسالم در ما می‌کارند: ما نه به خودِ آدم، بلکه به حسی که در کنار او تجربه کرده‌ایم معتاد می‌شویم.

جدایی

با این‌همه، هیچ تجربه‌ای بیهوده نیست. هر بار که می‌سوزیم، لایه‌ای از پوستمان سخت‌تر می‌شود. هر بار که زخمی می‌شویم، مرزی تازه برای خودمان می‌سازیم. شاید همین است راز بقا: نه این‌که هیچ‌ وقت به سمت آدم‌های اشتباه نرویم، بلکه این‌که اگر رفتیم و شکستیم، دست‌کم از دل زخم‌ها معنایی بیاموزیم.
زندگی پر از چنین فصل‌هایی است؛ فصل‌هایی که پر از شور و خطاست. اگر همه‌چیز فقط آرام و بی‌دردسر پیش می‌رفت، ما هیچ‌وقت عمق خودمان را نمی‌شناختیم. آدم‌هایی که برایمان خوب نیستند، بخش‌هایی از وجودمان را به ما نشان می‌دهند. یادمان می‌دهند چه نمی‌خواهیم، چه نمی‌توانیم تحمل کنیم، و چه چیزهایی برایمان حیاتی است.
امروز که به گذشته نگاه می‌کنم، به‌جای سرزنش، کمی قدردانم. نه برای رنجی که کشیدم، بلکه برای درسی که در رنج بود. می‌دانم هنوز هم ممکن است جاذبه‌ی آن آدم‌ها مرا تکان بدهد، اما فرقش این است که حالا بهتر می‌شناسم‌شان. حالا می‌دانم بعضی لبخندها بهای‌شان خیلی گران است.
در نهایت باید بپذیریم که ما به سمت کسانی کشیده می‌شویم که برایمان خوب نیستند، چون بخشی از خودمان هنوز ناتمام است. و راز آرامش، نه در فرار از این کشش، بلکه در روبه‌رو شدن با آن است: اینکه بپرسیم چرا، و جرئت کنیم جواب را بشنویم. و آن‌وقت، کم‌کم یاد می‌گیریم بعضی سلام‌ها را همان لحظه‌ی اول بدرقه کنیم.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.