VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Aban

@Aban

حتماً، این نسخه کوتاه‌شده و حدود ۲۵۰ کاراکتره: دانشجوی دکتری ادبیات انگلیسی‌ام و سال‌هاست تدریس، ترجمه و نویسندگی می‌کنم. عاشق کشف . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

جنون خردمندانه؛ دیوانگی‌هایی که نجات‌بخشند

وقتی در دنیایی پر از قضاوت و هنجار، تصمیم‌هایی ‌می‌گیریم که شاید عاقلانه نباشند، اما ما را به زندگی اصیل‌تر و آرام‌تر می‌رسانند...

 گاهی تو زندگی با آغوش باز به استقبال اتفاق‌هایی رفتیم که از بیرون، دیوانگی محض به‌نظر می‌رسیدن. اتفاق‌هایی که نمی‌تونستیم با هیچ منطقی براشون توجیه پیدا کنیم، اما ته دلمون می‌دونستیم که لازمن. لازم بودن برای اینکه خودمون باشیم، نه نسخه‌ای که بقیه انتظار دارن. به تصمیم‌هایی فکر می‌کنم که از بیرون شاید حتی دیوانه‌وار باشن. اما همون تصمیم‌ها بودن که منو به خودم نزدیک‌تر کردن.

راستش، همیشه تحسینم رو برمی‌انگیزه وقتی می‌بینم یه نوازنده‌ی خیابونی، بدون دغدغه‌ی دیده‌شدن، یه آهنگ عاشقانه رو جوری با احساس اجرا می‌کنه که انگار آخرین روزیه که حق ساز زدن داره؛ اون ساز می‌زنه، نه برای شهرت، فقط چون نمی‌تونه نزنه.

یا مثلاً شگفت‌زده می‌شم از دیدن زن میانسالی که موهاش سفید شده ولی توی چشم‌هاش برق یه زندگی پرماجرا هست؛ با همه‌ی سختی‌ها، با همه‌ی موانع، هنوز محکم وایساده و لبخندش از جنس فهمه. وقتی که می‌بینمش، تو زندگیش خبری از ماجراجویی نیست، فقط داره کیسه‌ی سبزی و نون سنگک رو از سوپر تا خونه‌ش می‌بره، اما یه جمله ازش می‌شنوم، اون‌قدر عمیق که انگار خیلی بیشتر از خیلیامون زندگی کرده.
یا مثلاً دوره‌گرد دائم‌السفری که همه‌ی داراییش توی یه کوله خلاصه می‌شه و توی هر شهر، نقاشی و دست‌سازه‌هاش رو می‌فروشه فقط برای اینکه صبح‌ها با طلوع آفتاب بیدار شه و باز تو دل جاده راه بیوفته؛ مسافری که انگار تو دل تجربه‌ست، ته دل‌سپردن به زندگیه و وقتی حرف می‌زنه، صدای جهان رو از عمق قفسه‌ی سینه‌ش می‌شنوی.

مسافر دوره‌گردی با موهای بلند و سازی در دست که در مسیر جاده قدم برمی‌دارد.

این‌جور آدم‌ها باعث می‌شن گاهی به این فکر ‌کنم که چقدر باید از استانداردهای رایج فاصله بگیرم تا بتونم سبک زندگی خودم رو پیدا کنم؟ بارها شده از تصمیم‌هام دفاع نکردم چون حس کردم کسی نمی‌فهمه. ولی بعدها فهمیدم هر بار که به ندای درونم گوش دادم، حتی اگه ترسیده بودم یا مطمئن نبودم، اتفاقات خوبی برام افتاده. حتی اگه نتیجه خوب نبود، من رشد کردم.

مثل اون روز که تصمیم گرفتم از شغل به‌ظاهر خوبم استعفا بدم. نه بخاطر حقوق کم یا همکارهای بد. بخاطر اینکه دیگه حس زنده‌بودن نمی‌کردم. همه‌چی از بیرون اوکی بود؛ درآمد، امنیت، موقعیت اجتماعی. ولی درونم خالی. بارها پیش اومد که فکر کردم اشتباهه تصمیمم؛ اما امروز که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم همون تصمیم به‌ظاهر دیوانه‌وار، یکی از عاقلانه‌ترین انتخاب‌هام بود. چون مجبور شدم دوباره بسازم، از نو، از خودم، به سبکی که برام معنا داره.

باور دارم جنون خردمندانه، همون لحظه‌ایه که با دل و عقل با هم تصمیم می‌گیرم. نه فقط با منطق سرد، نه فقط با شور خام. جنون خردمندانه، یعنی بدونم ممکنه نتیجه‌‌ش معلوم نباشه، اما جرئت کنم برای حرکت. یعنی به‌جای این‌که توی خیال‌پردازی زندگی کنم، برم و تجربه‌‌ها رو رقم بزنم. نه با چشم بسته، بلکه با چشم باز. با قلب گشوده، با آگاهی.
ما تو دنیایی زندگی می‌کنیم که همه‌چی باید «توجیه‌پذیر» باشه. اما چیزی که خیلی کمتر سنجیده می‌شه، حس درونیه. همون حسی که می‌گه «درسته، ادامه بده» یا «کافیه، برگرد.» و خب حیف. چون بعضی از ارزشمندترین لحظه‌های زندگی، توی دسته‌بندی‌های رایج جا نمی‌گیرن.
کی می‌تونه بگه چرا یه عصر پاییزی که فقط با قدم‌زدن توی پارک گذشت، تا این اندازه الهام‌بخش شد؟ چرا یه جمله از یه غریبه، سال‌ها توی ذهنم موند و مسیرم رو تغییر داد؟ چرا یه حس ناگهانی باعث شد تلفن رو بردارم و قرار دیداری رو بچینم که به یه نقطه‌ی عطف توی زندگیم تبدیل بشه؟
نمی‌خوام بگم باید همیشه دنبال هوس د‌لم برم یا «عجیب بودن» یه تصمیم به این معنیه که حتماً درسته. نه. اتفاقاً جنون خردمندانه یعنی هم‌زمان دل‌سپردن و آگاه‌بودن. یعنی بدونم خطر هست، ولی باز هم انتخاب کنم، نه از روی لجبازی یا هیجان، از روی شهود و فهم عمیق‌تر. چون من یاد گرفتم که هیچ‌چیز تو زندگی قرار نیست به یه خروجی مشخص ختم بشه. گاهی باید بذارم مسیر خودش رو بهم نشون بده. نه از سر تنبلی، بلکه از سر اعتماد. اعتماد به اینکه من تو مسیرم و دارم زندگی می‌کنم.

تو دنیایی که همه چیز با «بهره‌وری»، «بهینه‌سازی»، و «نتیجه‌محور بودن» سنجیده می‌شه، گاهی بزرگ‌ترین جسارت اینه که یه لحظه‌ بشینم، به برگ درختی نگاه کنم و نگران نباشم که «این وقت‌تلف کردن نیست؟» جنون خردمندانه یعنی همین: پذیرش زیبایی بی‌مقصد بودن در لحظه، بدون فراموش‌کردن هدف. یه رقص متعادل بین رفتن و موندن، بین فکر و حس.

من اینو فهمیدم که گاهی لازمه رها کنم، حتی بدون قوت قلب قطعی. گاهی باید سکوت کنم، حتی وقتی همه ازم صدا می‌خوان. و گاهی باید حرکت کنم، حتی وقتی خودم هم نمی‌دونم قراره به کجا برسم. چون این همون جنونیه که با خرد آمیخته شده؛ جنونی که راه رو برام روشن‌تر می‌کنه. به نظر من، جنون خردمندانه فقط یه انتخاب نیست، یه سبک زندگیه. راهیه برای این‌که از زندگی نه صرفاً زنده‌بودن، بلکه زنده‌بودنِ معنادار رو بخوام. یه راه برای دیدن، شنیدن، و لمس‌کردن جهان، بی‌واسطه‌تر، انسانی‌تر، شفاف‌تر.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.