VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

Lotu2s

@Lotu2s

نویسنده‌ای هستم که در جستجوی معنا در خاموشی‌های روزمره زندگی‌ام. با قلمی ساده و تیزبین، به روایت تجربه‌ها و دغدغه‌های انسانی می‌پردازم؛ . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

خاطرات یک چیزِ نیمه‌کاره

وقتی ناتمامی، یه سبک زندگی می‌شه

داشتم دنبال شارژر قدیمی گوشیم می‌گشتم. یکی از اون مدل‌های گرد با سری باریک که دیگه هیچ‌جا گیر نمیاد. کشوها رو یکی‌یکی ریختم بیرون، تا رسیدم به ته کمد، به اون طبقه‌ای که همیشه پشت کاپشن‌های زمستونی جا خوش کرده بود. دستم خورد به یه جعبه‌ی چوبی کوچیک. همون که سال‌ها پیش تو یه نمایشگاه صنایع‌دستی خریده بودم، فقط چون خوشگل بود. از اون جعبه‌هایی که انگار یه قصه تو دلشون قایم کرده.

درشو که باز کردم، بوی چوب کهنه و کاغذ قدیمی پخش شد. همون لحظه، انگار درِ یه قسمت خاک‌گرفته از خودم باز شد. چشمم افتاد به دفتر نقاشی‌ای که روی جلدش با ماژیک سبز نوشته بودم:

«قراره از این دفتر شاهکار دربیاد!»

خندیدم. صفحه‌ی اول، یه چشم بزرگ کشیده بودم، با سایه‌روشن‌های دقیق و وسواس‌گونه. ولی صفحه‌ی دوم؟ خالی. نه یه خط، نه یه لکه‌ی رنگ.

یه دفتر کوچیک دیگه هم بود، با لیست کارهای تابستونی: یادگیری فتوشاپ، شروع پادکست، ورزش منظم، خوندن ده کتاب. زیرش با خودکار قرمز نوشته بودم:

«امسال دیگه جدی‌ام!»

ولی فقط دو صفحه‌اش پر شده بود. انگار خود تابستون هم وسط راه زده بود زیر خنده و رفته بود.

تصویری از کارهای نیمه کاره
«شاید کامل نباشه، اما تمومه. اولین قدم برای شکستن چرخه‌ی نیمه‌کاره‌ها.»

همین‌طور که وسایل رو یکی‌یکی درمی‌آوردم، یه بغض عجیب پیچید تو گلوم. انگار داشتم به نسخه‌های نصفه‌نیمه‌ی خودم نگاه می‌کردم. نیلوفرِ نقاش، نیلوفرِ نویسنده، نیلوفرِ زبان‌دوست… همشون نیمه‌راه ول شده بودن. نه خداحافظی، نه پایان.

لبه‌ی تخت نشستم و وسایل رو ریختم رو پام. دستم رفت سمت یه نخ نایلونی با مهره‌های رنگی. یادم اومد اون روز که شروعش کردم، گفته بودم:

«برای تولد نرگس یه دستبند خاص درست می‌کنم.»

تولد نرگس گذشت. سال بعدشم. حالا خود نرگس رفته بود خارج. دستبند؟ هنوز همون‌جوری ناتموم، با یه مهره‌ی قرمز مونده دم گره‌ی اول.

یه‌هو یه جمله مثل برق از ذهنم گذشت:

«تو استاد نیمه‌کاره انجام دادن کارها هستی!»

اولش خندیدم؛ یه خنده‌ی تلخ. بعد حس خجالت اومد سراغم و بعدش سنگینی عمیقی رو توی دلم احساس کردم. نشستم و فکر کردم.

واقعاً چرا این‌همه کار رو نصفه ول کردم؟ چرا ته هیچ‌کدوم به «تمام» نرسید؟

جواب‌ها آماده بودن:

«وقت نداشتم»

«مشغله‌م زیاد بود»

«شرایطم جور نبود»

ولی یه‌جای ذهنم، یه صدای آروم و سمج گفت:

«اگه راستشو بخوای، می‌ترسی.»

 

ترس بود. از تموم‌کردن. از اینکه نتیجه‌ی نهایی، اون چیزی نشه که تو ذهنم ساخته بودم.

البته این تنها دلیل نبود. آدم‌ها ممکنه به دلایل مختلفی توی مسیر کم بیارن: بی‌انگیزگی، شرایط سخت، فشار مالی، نبود حمایت… برای من ترس بیشتر از همه خودش رو نشون می‌داد. ولی این فقط داستان من بود.

وقتی یه کار ناتمومه، هنوز یه چیزی توش زنده‌ست. یه احتمال. یه رؤیا. ولی وقتی تموم می‌شه، یا شاهکاره، یا شکست، یا یه چیز معمولی.

برای همین همیشه وسط راه می‌زدم کنار؛ چون وسط راه کسی قضاوتم نمی‌کرد. وسط راه، هنوز همه‌چیز ممکن بود.

بلند شدم، لپ‌تاپ رو آوردم، نشستم پشت میز. اون داستان کوتاهه رو یادم اومد. همونی که قرار بود برای یه مسابقه بفرستم ولی فقط یه صفحه‌اشو نوشته بودم:

«اون شب، بارون شدیدی می‌بارید…»

و بعد؟ هیچی. جمله قطع شده بود، انگار حتی بارونم حوصله‌ی ادامه نداشت.

فایلشو باز کردم. یه نفس عمیق کشیدم و نوشتم. تند و بدون توقف. قضاوت نکردم. خط نزدم. فقط نوشتم.

آخرش شاید ساده شد، شاید مثل شاهکارهای ادبی نبود، ولی «تموم شد.»

 

حس عجیبی داشتم. یه چیزی مثل سبک شدن. مثل اینکه یه تکه‌ی گمشده رو پیدا کرده باشم.

 

رفتم سراغ دفتر نقاشی. چشم اول رو که دیدم، یه لحظه دلم خواست همون‌جا بذارمش کنار. ولی یه حس درونی گفت که باید ادامه بدم. نشستم، دستم به مداد خورد.

اولش بی‌حال بودم، ولی کم‌کم دوباره به طرح کشیدن عادت کردم.

یه چهره‌ی ساده کشیدم، با لبخندی بی‌ادعا و پس‌زمینه‌ای کمرنگ.

نه کار خاصی بود، نه پیچیده. اما برام مثل یه پل بود؛ بین اون‌ چیزی که بودم و اون‌ چییزی که دوباره می‌خواستم بشم.

اون شب، تا ساعت سه‌ی صبح بیدار بودم. وسایل نصفه‌کاره‌مو نگاه می‌کردم. بعضیاشون ارزش نگه‌داشتن داشتن. بعضیا نه.

ولی به خودم قول دادم:

«از امروز به بعد، یا یه کاری رو با احترام تموم می‌کنم، یا با یه دلیل منطقی رهاش می‌کنم. ولی دیگه نمی‌ذارم وسط راه معلق بمونه.»

یه دفتر تازه خریدم. جلدش مشکیه، ساده. روش با ماژیک طلایی نوشتم: «آخر خط».

توش می‌نویسم: چی شروع کردم، کی شروع کردم، چرا شروع کردم.

و اگه تموم نکردم، فقط یه سؤال:

«چرا؟»

قصه‌ی «نیمه‌کاره‌موندن»، قصه‌ی خیلی‌هامونه.

قصه‌ی نسلی که وسط راه می‌مونه.

نسلی که یا می‌خواد همه‌چیز کامل و بی‌نقص باشه، یا کلاً بی‌خیال می‌شه.

یه جور پرفکشنیسم فلج‌کننده که باعث می‌شه هیچ‌چی به سرانجام نرسه. چون رسیدن به ته خط، یعنی پایان تخیل، یعنی لحظه‌ی قضاوت.

ولی واقعیت اینه که لازم نیست همه‌چیز عالی باشه.

شجاعت یعنی کارتو تموم کنی،

حتی اگه نه شاهکار شد،

نه مثل چیزی که تو ذهنت بود.

 

حقیقت اینه که بگی:

«من اینو شروع کردم، بهش وقت دادم، جون دادم، و تمومش کردم.»

تموم‌کردن، فقط گذاشتن یه نقطه‌ی پایان روی جمله نیست؛

یه فرصت برای ساختن دوباره‌ی خودمونه.

 

برای اینکه بگیم:

«من هنوز اینجام. هنوز ادامه می‌دم. حتی اگه راه سخت باشه.»


* پرفکشنیسم: تمایل شدید به انجام کارها به بهترین و بی‌نقص‌ترین شکل ممکن، که گاهی باعث استرس و تعویق در انجام کارها می‌شود.

 

مراجع و منابع :

– تجربه‌های شخصی و مشاهده‌ای نویسنده

– الهام از مفاهیم روان‌شناختی مرتبط با «اهمال‌کاری»، «ترس از شکست» و «کمال‌گرایی منفی»

– تحلیل‌های غیرمستقیم برگرفته از جریان‌های فرهنگی و نسلی در فضای اجتماعی ایران معاصر

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.